مثنوی معنوی/حکایت آن راهب که روز با چراغ میگشت در میان بازار از سر حالتی کی او را بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (حکایت آن راهب که روز با چراغ میگشت در میان بازار از سر حالتی کی او را بود) از مولوی |
' |
آن یکی با شمع برمیگشت روز | گرد بازاری دلش پر عشق و سوز | |
بوالفضولی گفت او را کای فلان | هین چه میجویی به سوی هر دکان | |
هین چه میگردی تو جویان با چراغ | در میان روز روشن چیست لاغ | |
گفت میجویم به هر سو آدمی | که بود حی از حیات آن دمی | |
هست مردی گفت این بازار پر | مردمانند آخر ای دانای حر | |
گفت خواهم مرد بر جادهی دو ره | در ره خشم و به هنگام شره | |
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو | طالب مردی دوانم کو به کو | |
کو درین دو حال مردی در جهان | تا فدای او کنم امروز جان | |
گفت نادر چیز میجویی ولیک | غافل از حکم و قضایی بین تو نیک | |
ناظر فرعی ز اصلی بیخبر | فرع ماییم اصل احکام قدر | |
چرخ گردان را قضا گمره کند | صدعطارد را قضا ابله کند | |
تنگ گرداند جهان چاره را | آب گرداند حدید و خاره را | |
ای قراری داده ره را گام گام | خام خامی خام خامی خام خام | |
چون بدیدی گردش سنگ آسیا | آب جو را هم ببین آخر بیا | |
خاک را دیدی برآمد در هوا | در میان خاک بنگر باد را | |
دیگهای فکر میبینی به جوش | اندر آتش هم نظر میکن به هوش | |
گفت حق ایوب را در مکرمت | من بهر موییت صبری دادمت | |
هین به صبر خود مکن چندین نظر | صبر دیدی صبر دادن را نگر | |
چند بینی گردش دولاب را | سر برون کن هم ببین تیز آب را | |
تو همیگویی که میبینم ولیک | دید آن را بس علامتهاست نیک | |
گردش کف را چو دیدی مختصر | حیرتت باید به دریا در نگر | |
آنک کف را دید سر گویان بود | وانک دریا دید او حیران بود | |
آنک کف را دید نیتها کند | وانک دریا دید دل دریا کند | |
آنک کفها دید باشد در شمار | و آنک دریا دید شد بیاختیار | |
آنک او کف دید در گردش بود | وانک دریا دید او بیغش بود |