مثنوی معنوی/حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان بالهام حق تعالی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان بالهام حق تعالی) از مولوی |
' |
بود شیخی دایما او وامدار | از جوامردی که بود آن نامدار | |
ده هزاران وام کردی از مهان | خرج کردی بر فقیران جهان | |
هم بوام او خانقاهی ساخته | جان و مال و خانقه در باخته | |
وام او را حق ز هر جا میگزارد | کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد | |
گفت پیغامبر که در بازارها | دو فرشته میکنند ایدر دعا | |
کای خدا تو منفقان را ده خلف | ای خدا تو ممسکان را ده تلف | |
خاصه آن منفق که جان انفاق کرد | حلق خود قربانی خلاق کرد | |
حلق پیش آورد اسمعیلوار | کارد بر حلقش نیارد کرد کار | |
پس شهیدان زنده زین رویند و خوش | تو بدان قالب بمنگر گبروش | |
چون خلف دادستشان جان بقا | جان ایمن از غم و رنج و شقا | |
شیخ وامی سالها این کار کرد | میستد میداد همچون پایمرد | |
تخمها میکاشت تا روز اجل | تا بود روز اجل میر اجل | |
چونک عمر شیخ در آخر رسید | در وجود خود نشان مرگ دید | |
وامداران گرد او بنشسته جمع | شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع | |
وامداران گشته نومید و ترش | درد دلها یار شد با درد شش | |
شیخ گفت این بدگمانان را نگر | نیست حق را چار صد دینار زر | |
کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد | لاف حلوا بر امید دانگ زد | |
شیخ اشارت کرد خادم را بسر | که برو آن جمله حلوا را بخر | |
تا غریمان چونک آن حلوا خورند | یک زمانی تلخ در من ننگرند | |
در زمان خادم برون آمد بدر | تا خرد او جمله حلوا را بزر | |
گفت او را کوترو حلوا بچند | گفت کودک نیم دینار و ادند | |
گفت نه از صوفیان افزون مجو | نیم دینارت دهم دیگر مگو | |
او طبق بنهاد اندر پیش شیخ | تو ببین اسرار سر اندیش شیخ | |
کرد اشارت با غریمان کین نوال | نک تبرک خوش خورید این را حلال | |
چون طبق خالی شد آن کودک ستد | گفت دینارم بده ای با خرد | |
شیخ گفتا از کجا آرم درم | وام دارم میروم سوی عدم | |
کودک از غم زد طبق را بر زمین | ناله و گریه بر آورد و حنین | |
میگریست از غبن کودک های های | کای مرا بشکسته بودی هر دو پای | |
کاشکی من گرد گلخن گشتمی | بر در این خانقه نگذشتمی | |
صوفیان طبلخوار لقمهجو | سگدلان و همچو گربه رویشو | |
از غریو کودک آنجا خیر و شر | گرد آمد گشت بر کودک حشر | |
پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت | تو یقین دان که مرا استاد کشت | |
گر روم من پیش او دست تهی | او مرا بکشد اجازت میدهی | |
وان غریمان هم بانکار و جحود | رو به شیخ آورده کین باری چه بود | |
مال ما خوردی مظالم میبری | از چه بود این ظلم دیگر بر سری | |
تا نماز دیگر آن کودک گریست | شیخ دیده بست و در وی ننگریست | |
شیخ فارغ از جفا و از خلاف | در کشیده روی چون مه در لحاف | |
با ازل خوش با اجل خوش شادکام | فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام | |
آنک جان در روی او خندد چو قند | از ترشرویی خلقش چه گزند | |
آنک جان بوسه دهد بر چشم او | کی خورد غم از فلک وز خشم او | |
در شب مهتاب مه را بر سماک | از سگان و وعوع ایشان چه باک | |
سگ وظیفهی خود بجا میآورد | مه وظیفهی خود برخ میگسترد | |
کارک خود میگزارد هر کسی | آب نگذارد صفا بهر خسی | |
خس خسانه میرود بر روی آب | آب صافی میرود بی اضطراب | |
مصطفی مه میشکافد نیمشب | ژاژ میخاید ز کینه بولهب | |
آن مسیحا مرده زنده میکند | وان جهود از خشم سبلت میکند | |
بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه | خاصه ماهی کو بود خاص اله | |
می خورد شه بر لب جو تا سحر | در سماع از بانگ چغزان بی خبر | |
هم شدی توزیع کودک دانگ چند | همت شیخ آن سخا را کرد بند | |
تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز | قوت پیران ازین بیش است نیز | |
شد نماز دیگر آمد خادمی | یک طبق بر کف ز پیش حاتمی | |
صاحب مالی و حالی پیش پیر | هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر | |
چارصد دینار بر گوشهی طبق | نیم دینار دگر اندر ورق | |
خادم آمد شیخ را اکرام کرد | وان طبق بنهاد پیش شیخ فرد | |
چون طبق را از غطا وا کرد رو | خلق دیدند آن کرامت را ازو | |
آه و افغان از همه برخاست زود | کای سر شیخان و شاهان این چه بود | |
این چه سرست این چه سلطانیست باز | ای خداوند خداوندان راز | |
ما ندانستیم ما را عفو کن | بس پراکنده که رفت از ما سخن | |
ما که کورانه عصاها میزنیم | لاجرم قندیلها را بشکنیم | |
ما چو کران ناشنیده یک خطاب | هرزه گویان از قیاس خود جواب | |
ما ز موسی پند نگرفتیم کو | گشت از انکار خضری زردرو | |
با چنان چشمی که بالا میشتافت | نور چشمش آسمان را میشکافت | |
کرده با چشمت تعصب موسیا | از حماقت چشم موش آسیا | |
شیخ فرمود آن همه گفتار و قال | من بحل کردم شما را آن حلال | |
سر این آن بود کز حق خواستم | لاجرم بنمود راه راستم | |
گفت آن دینار اگر چه اندکست | لیک موقوف غریو کودکست | |
تا نگرید کودک حلوا فروش | بحر رحمت در نمیآید به جوش | |
ای برادر طفل طفل چشم تست | کام خود موقوف زاری دان درست | |
گر همیخواهی که آن خلعت رسد | پس بگریان طفل دیده بر جسد |