مثنوی معنوی/جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن بدفع کردن حارس کشت به بانگ دف از کشت شتری را کی کوس محمودی بر پشت او زدندی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن بدفع کردن حارس کشت به بانگ دف از کشت شتری را کی کوس محمودی بر پشت او زدندی) از مولوی |
' |
گفت ای یاران از آن دیوان نیم | که ز لا حولی ضعیف آید پیم | |
کودکی کو حارس کشتی بدی | طبلکی در دفع مرغان میزدی | |
تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت | کشت از مرغان بد بی خوف گشت | |
چونک سلطان شاه محمود کریم | برگذر زد آن طرف خیمهی عظیم | |
با سپاهی همچو استارهی اثیر | انبه و پیروز و صفدر ملکگیر | |
اشتری بد کو بدی حمال کوس | بختیی بد پیشرو همچون خروس | |
بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب | میزدی اندر رجوع و در طلب | |
اندر آن مزرع در آمد آن شتر | کودک آن طبلک بزد در حفظ بر | |
عاقلی گفتش مزن طبلک که او | پختهی طبلست با آنشست خو | |
پیش او چه بود تبوراک تو طفل | که کشد او طبل سلطان بیست کفل | |
عاشقم من کشتهی قربان لا | جان من نوبتگه طبل بلا | |
خود تبوراکست این تهدیدها | پیش آنچ دیده است این دیدها | |
ای حریفان من از آنها نیستم | کز خیالاتی درین ره بیستم | |
من چو اسماعیلیانم بیحذر | بل چو اسمعیل آزادم ز سر | |
فارغم از طمطراق و از ریا | قل تعالوا گفت جانم را بیا | |
گفت پیغامبر که جاد فی السلف | بالعطیه من تیقن بالخلف | |
هر که بیند مر عطا را صد عوض | زود دربازد عطا را زین غرض | |
جمله در بازار از آن گشتند بند | تا چو سود افتاد مال خود دهند | |
زر در انبانها نشسته منتظر | تا که سود آید ببذل آید مصر | |
چون ببیند کالهای در ربح بیش | سرد گردد عشقش از کالای خویش | |
گرم زان ماندست با آن کو ندید | کالههای خویش را ربح و مزید | |
همچنین علم و هنرها و حرف | چون بدید افزون از آنها در شرف | |
تا به از جان نیست جان باشد عزیز | چون به آمد نام جان شد چیز لیز | |
لعبت مرده بود جان طفل را | تا نگشت او در بزرگی طفلزا | |
این تصور وین تخیل لعبتست | تا تو طفلی پس بدانت حاجتست | |
چون ز طفلی رست جان شد در وصال | فارغ از حس است و تصویر و خیال | |
نیست محرم تا بگویم بینفاق | تن زدم والله اعلم بالوفاق | |
مال و تن برفاند ریزان فنا | حق خریدارش که الله اشتری | |
برفها زان از ثمن اولیستت | که هیی در شک یقینی نیستت | |
وین عجب ظنست در تو ای مهین | که نمیپرد به بستان یقین | |
هر گمان تشنهی یقینست ای پسر | میزند اندر تزاید بال و پر | |
چون رسد در علم پس پر پا شود | مر یقین را علم او بویا شود | |
زانک هست اندر طریق مفتتن | علم کمتر از یقین و فوق ظن | |
علم جویای یقین باشد بدان | و آن یقین جویای دیدست و عیان | |
اندر الهیکم بجو این را کنون | از پس کلا پس لو تعلمون | |
میکشد دانش ببینش ای علیم | گر یقین گشتی ببینندی جحیم | |
دید زاید از یقین بی امتهال | آنچنانک از ظن میزاید خیال | |
اندر الهیکم بیان این ببین | که شود علم الیقین عین الیقین | |
از گمان و از یقین بالاترم | وز ملامت بر نمیگردد سرم | |
چون دهانم خورد از حلوای او | چشمروشن گشتم و بینای او | |
پا نهم گستاخ چون خانه روم | پا نلرزانم نه کورانه روم | |
آنچ گل را گفت حق خندانش کرد | با دل من گفت و صد چندانش کرد | |
آنچ زد بر سرو و قدش راست کرد | و آنچ از وی نرگس و نسرین بخورد | |
آنچ نی را کرد شیرین جان و دل | و آنچ خاکی یافت ازو نقش چگل | |
آنچ ابرو را چنان طرار ساخت | چهره را گلگونه و گلنار ساخت | |
مر زبان را داد صد افسونگری | وانک کان را داد زر جعفری | |
چون در زرادخانه باز شد | غمزههای چشم تیرانداز شد | |
بر دلم زد تیر و سوداییم کرد | عاشق شکر و شکرخاییم کرد | |
عاشق آنم که هر آن آن اوست | عقل و جان جاندار یک مرجان اوست | |
من نلافم ور بلافم همچو آب | نیست در آتشکشیام اضطراب | |
چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست | چون نباشم سخترو پشت من اوست | |
هر که از خورشید باشد پشت گرم | سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم | |
همچو روی آفتاب بیحذر | گشت رویش خصمسوز و پردهدر | |
هر پیمبر سخترو بد در جهان | یکسواره کوفت بر جیش شهان | |
رو نگردانید از ترس و غمی | یکتنه تنها بزد بر عالمی | |
سنگ باشد سخترو و چشمشوخ | او نترسد از جهان پر کلوخ | |
کان کلوخ از خشتزن یکلخت شد | سنگ از صنع خدایی سخت شد | |
گوسفندان گر برونند از حساب | ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب | |
کلکم راع نبی چون راعیست | خلق مانند رمه او ساعیست | |
از رمه چوپان نترسد در نبرد | لیکشان حافظ بود از گرم و سرد | |
گر زند بانگی ز قهر او بر رمه | دان ز مهرست آن که دارد بر همه | |
هر زمان گوید به گوشم بخت نو | که ترا غمگین کنم غمگین مشو | |
من ترا غمگین و گریان زان کنم | تا کت از چشم بدان پنهان کنم | |
تلخ گردانم ز غمها خوی تو | تا بگردد چشم بد از روی تو | |
نه تو صیادی و جویای منی | بنده و افکندهی رای منی | |
حیله اندیشی که در من در رسی | در فراق و جستن من بیکسی | |
چاره میجوید پی من درد تو | میشنودم دوش آه سرد تو | |
من توانم هم که بی این انتظار | ره دهم بنمایمت راه گذار | |
تا ازین گرداب دوران وا رهی | بر سر گنج وصالم پا نهی | |
لیک شیرینی و لذات مقر | هست بر اندازهی رنج سفر | |
آنگه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری | کز غریبی رنج و محنتها بری |