مثنوی معنوی/جواب گفتن انبیا طعن ایشان را و مثل زدن ایشان را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (جواب گفتن انبیا طعن ایشان را و مثل زدن ایشان را) از مولوی |
' |
ای دریغا که دوا در رنجتان | گشت زهر قهر جان آهنجتان | |
ظلمت افزود این چراغ آن چشم را | چون خدا بگماشت پردهی خشم را | |
چه رئیسی جست خواهیم از شما | که ریاستمان فزونست از سما | |
چه شرف یابد ز کشتی بحر در | خاصه کشتیی ز سرگین گشته پر | |
ای دریغ آن دیدهی کور و کبود | آفتابی اندرو ذره نمود | |
ز آدمی که بود بی مثل و ندید | دیده ابلیس جز طینی ندید | |
چشم دیوانه بهارش دی نمود | زان طرف جنبید کو را خانه بود | |
ای بسا دولت که آید گاه گاه | پیش بیدولت بگردد او ز راه | |
ای بسا معشوق کاید ناشناخت | پیش بدبختی نداند عشق باخت | |
این غلطده دیده را حرمان ماست | وین مقلب قلب را س القضاست | |
چون بت سنگین شما را قبله شد | لعنت و کوری شما را ظله شد | |
چون بشاید سنگتان انباز حق | چون نشاید عقل و جان همراز حق | |
پشهی مرده هما را شد شریک | چون نشاید زنده همراز ملیک | |
یا مگر مرده تراشیدهی شماست | پشهی زنده تراشیدهی خداست | |
عاشق خویشید و صنعتکرد خویش | دم ماران را سر مارست کیش | |
نه در آن دم دولتی و نعمتی | نه در آن سر راحتی و لذتی | |
گرد سر گردان بود آن دم مار | لایقاند و درخورند آن هر دو یار | |
آنچنان گوید حکیم غزنوی | در الهینامه گر خوش بشنوی | |
کم فضولی کن تو در حکم قدر | درخور آمد شخص خر با گوش خر | |
شد مناسب عضوها و ابدانها | شد مناسب وصفها با جانها | |
وصف هر جانی تناسب باشدش | بی گمان با جان که حق بتراشدش | |
چون صفت با جان قرین کردست او | پس مناسب دانش همچون چشم و رو | |
شد مناسب وصفها در خوب و زشت | شد مناسب حرفها که حق نبشت | |
دیده و دل هست بین اصبعین | چون قلم در دست کاتب ای حسین | |
اصبع لطفست و قهر و در میان | کلک دل با قبض و بسطی زین بنان | |
ای قلم بنگر گر اجلالیستی | که میان اصبعین کیستی | |
جمله قصد و جنبشت زین اصبعست | فرق تو بر چار راه مجمعست | |
این حروف حالهات از نسخ اوست | عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست | |
جز نیاز و جز تضرع راه نیست | زین تقلب هر قلم آگاه نیست | |
این قلم داند ولی بر قدر خود | قدر خود پیدا کند در نیک و بد | |
آنچ در خرگوش و پیل آویختند | تا ازل را با حیل آمیختند |