مثنوی معنوی/جواب دهری کی منکر الوهیت است و عالم را قدیم میگوید
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (جواب دهری کی منکر الوهیت است و عالم را قدیم میگوید) از مولوی |
' |
دی یکی میگفت عالم حادثست | فانیست این چرخ و حقش وارثست | |
فلسفیی گفت چون دانی حدوث | حادثی ابر چون داند غیوث | |
ذرهای خود نیستی از انقلاب | تو چه میدانی حدوث آفتاب | |
کرمکی کاندر حدث باشد دفین | کی بداند آخر و بدو زمین | |
این به تقلید از پدر بشنیدهای | از حماقت اندرین پیچیدهای | |
چیست برهان بر حدوث این بگو | ورنه خامش کن فزون گویی مجو | |
گفت دیدم اندرین بحث عمیق | بحث میکردند روزی دو فریق | |
در جدال و در خصام و در ستوه | گشت هنگامه بر آن دو کس گروه | |
من به سوی جمع هنگامه شدم | اطلاع از حال ایشان بستدم | |
آن یکی میگفت گردون فانیست | بیگمانی این بنا را بانیست | |
وان دگر گفت این قدیم و بی کیست | نیستش بانی و یا بانی ویست | |
گفت منکر گشتهای خلاق را | روز و شب آرنده و رزاق را | |
گفت بی برهان نخواهم من شنید | آنچ گولی آن به تقلیدی گزید | |
هین بیاور حجت و برهان که من | نشنوم بی حجت این را در زمن | |
گفت حجت در درون جانمست | در درون جان نهان برهانمست | |
تو نمیبینی هلال از ضعف چشم | من همی بینم مکن بر من تو خشم | |
گفت و گو بسیار گشت و خلق گیج | در سر و پایان این چرخ پسیج | |
گفت یارا در درونم حجتیست | بر حدوث آسمانم آیتیست | |
من یقین دارم نشانش آن بود | مر یقیندان را که در آتش رود | |
در زبان میناید آن حجت بدان | همچو حال سر عشق عاشقان | |
نیست پیدا سر گفت و گوی من | جز که زردی و نزاری روی من | |
اشک و خون بر رخ روانه میدود | حجت حسن و جمالش میشود | |
گفت من اینها ندانم حجتی | که بود در پیش عامه آیتی | |
گفت چون قلبی و نقدی دم زنند | که تو قلبی من تکویم ارجمند | |
هست آتش امتحان آخرین | کاندر آتش در فتند این دو قرین | |
عام و خاص از حالشان عالم شوند | از گمان و شک سوی ایقان روند | |
آب و آتش آمد ای جان امتحان | نقد و قلبی را که آن باشد نهان | |
تا من و تو هر دو در آتش رویم | حجت باقی حیرانان شویم | |
تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم | که من و تو این کره را آیتیم | |
همچنان کردند و در آتش شدند | هر دو خود را بر تف آتش زدند | |
از خدا گوینده مرد مدعی | رست و سوزید اندر آتش آن دعی | |
از مذن بشنو این اعلام را | کوری افزونروان خام را | |
که نسوزیدست این نام از اجل | کش مسمی صدر بودست و اجل | |
صد هزاران زین رهان اندر قران | بر دریده پردههای منکران | |
چون گرو بستند غالب شد صواب | در دوام و معجزات و در جواب | |
فهم کردم کانک دم زد از سبق | وز حدوث چرخ پیروزست و حق | |
حجت منکر هماره زردرو | یک نشان بر صدق آن انکار کو | |
یک مناره در ثنای منکران | کو درین عالم که تا باشد نشان | |
منبری کو که بر آنجا مخبری | یاد آرد روزگار منکری | |
روی دینار و درم از نامشان | تا قیامت میدهد زین حق نشان | |
سکهی شاهان همی گردد دگر | سکهی احمد ببین تا مستقر | |
بر رخ نقره و یا روی زری | وا نما بر سکه نام منکری | |
خود مگیر این معجز چون آفتاب | صد زبان بین نام او امالکتاب | |
زهره نی کس را که یک حرفی از آن | یا بدزدد یا فزاید در بیان | |
یار غالب شو که تا غالب شوی | یار مغلوبان مشو هین ای غوی | |
حجت منکر همین آمد که من | غیر این ظاهر نمیبینم وطن | |
هیچ نندیشد که هر جا ظاهریست | آن ز حکمتهای پنهان مخبریست | |
فایدهی هر ظاهری خود باطنیست | همچو نفع اندر دواها کامنست |