مثنوی معنوی/جذب معشوق عاشق را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (جذب معشوق عاشق را من حیث لا یعمله العاشق و لا یرجوه و لا یخطر بباله و لا یظهر من ذلک الجذب اثر فی العاشق الا الخوف الممزوج بالیاس مع دوام الطلب) از مولوی |
' |
آمدیم اینجا که در صدر جهان | گر نبودی جذب آن عاشق نهان | |
ناشکیباکی بدی او از فراق | کی دوان باز آمدی سوی وثاق | |
میل معشوقان نهانست و ستیر | میل عاشق با دو صد طبل و نفیر | |
یک حکایت هست اینجا ز اعتبار | لیک عاجز شد بخاری ز انتظار | |
ترک آن کردیم کو در جست و جوست | تاکه پیش از مرگ بیند روی دوست | |
تا رهد از مرگ تا یابد نجات | زانک دید دوستست آب حیات | |
هر که دید او نباشد دفع مرگ | دوست نبود که نه میوهستش نه برگ | |
کار آن کارست ای مشتاق مست | کاندر آن کار ار رسد مرگت خوشست | |
شد نشان صدق ایمان ای جوان | آنک آید خوش ترا مرگ اندر آن | |
گر نشد ایمان تو ای جان چنین | نیست کامل رو بجو اکمال دین | |
هر که اندر کار تو شد مرگدوست | بر دل تو بی کراهت دوست اوست | |
چون کراهت رفت آن خود مرگ نیست | صورت مرگست و نقلان کردنیست | |
چون کراهت رفت مردن نفع شد | پس درست آید که مردن دفع شد | |
دوست حقست و کسی کش گفت او | که توی آن من و من آن تو | |
گوش دار اکنون که عاشق میرسد | بسته عشق او را به حبل من مسد | |
چون بدید او چهرهی صدر جهان | گوییا پریدش از تن مرغ جان | |
همچو چوب خشک افتاد آن تنش | سرد شد از فرق جان تا ناخنش | |
هرچه کردند از بخور و از گلاب | نه بجنبید و نه آمد در خطاب | |
شاه چون دید آن مزعفر روی او | پس فرود آمد ز مرکب سوی او | |
گفت عاشق دوست میجوید بتفت | چونک معشوق آمد آن عاشق برفت | |
عاشق حقی و حق آنست کو | چون بیاید نبود از تو تای مو | |
صد چو تو فانیست پیش آن نظر | عاشقی بر نفی خود خواجه مگر | |
سایهای و عاشقی بر آفتاب | شمس آید سایه لا گردد شتاب |