مثنوی معنوی/بیان آنک طاغی در عین قاهری مقهورست و در عین منصوری ماسور
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (بیان آنک طاغی در عین قاهری مقهورست و در عین منصوری ماسور) از مولوی |
' |
دزد قهرخواجه کرد و زر کشید | او بدان مشغول خود والی رسید | |
گر ز خواجه آن زمان بگریختی | کی برو والی حشر انگیختی | |
قاهری دزد مقهوریش بود | زانک قهر او سر او را ربود | |
غالبی بر خواجه دام او شود | تا رسد والی و بستاند قود | |
ای که تو بر خلق چیره گشتهای | در نبرد و غالبی آغشتهای | |
آن به قاصد منهزم کردستشان | تا ترا در حلقه میآرد کشان | |
هین عنان در کش پی این منهزم | در مران تا تو نگردی منخزم | |
چون کشانیدت بدین شیوه به دام | حمله بینی بعد از آن اندر زحام | |
عقل ازین غالب شدن کی گشت شاد | چون درین غالب شدن دید او فساد | |
تیزچشم آمد خرد بینای پیش | که خدایش سرمه کرد از کحل خویش | |
گفت پیغامبر که هستند از فنون | اهل جنت در خصومتها زبون | |
از کمال حزم و س الظن خویش | نه ز نقص و بد دلی و ضعف کیش | |
در فره دادن شنیده در کمون | حکمت لولا رجال مومنون | |
دستکوتاهی ز کفار لعین | فرض شد بهر خلاص ممنین | |
قصهی عهد حدیبیه بخوان | کف ایدیکم تمامت زان بدان | |
نیز اندر غالبی هم خویش را | دید او مغلوب دام کبریا | |
زان نمیخندم من از زنجیرتان | که بکردم ناگهان شبگیرتان | |
زان همیخندم که با زنجیر و غل | میکشمتان سوی سروستان و گل | |
ای عجب کز آتش بیزینهار | بسته میآریمتان تا سبزهزار | |
از سوی دوزخ به زنجیر گران | میکشمتان تا بهشت جاودان | |
هر مقلد را درین ره نیک و بد | همچنان بسته به حضرت میکشد | |
جمله در زنجیر بیم و ابتلا | میروند این ره بغیر اولیا | |
میکشند این راه را بیگاروار | جز کسانی واقف از اسرار کار | |
جهد کن تا نور تو رخشان شود | تا سلوک و خدمتت آسان شود | |
کودکان را میبری مکتب به زور | زانک هستند از فواید چشمکور | |
چون شود واقف به مکتب میدود | جانش از رفتن شکفته میشود | |
میرود کودک به مکتب پیچ پیچ | چون ندید از مزد کار خویش هیچ | |
چون کند در کیسه دانگی دستمزد | آنگهان بیخواب گردد شب چو دزد | |
جهد کن تا مزد طاعت در رسد | بر مطیعان آنگهت آید حسد | |
ائتیا کرها مقلد گشته را | ائتیا طوعا صفا بسرشته را | |
این محب حق ز بهر علتی | و آن دگر را بی غرض خود خلتی | |
این محب دایه لیک از بهر شیر | و آن دگر دل داده بهر این ستیر | |
طفل را از حسن او آگاه نه | غیر شیر او را ازو دلخواه نه | |
و آن دگر خود عاشق دایه بود | بی غرض در عشق یکرایه بود | |
پس محب حق باومید و بترس | دفتر تقلید میخواند بدرس | |
و آن محب حق ز بهر حق کجاست | که ز اغراض و ز علتها جداست | |
گر چنین و گر چنان چون طالبست | جذب حق او را سوی حق جاذبست | |
گر محب حق بود لغیره | کی ینال دائما من خیره | |
یا محب حق بود لعینه | لاسواه خائفا من بینه | |
هر دو را این جست و جوها زان سریست | این گرفتاری دل زان دلبریست |