مثنوی معنوی/بیان آنک آنچ بیان کرده میشود صورت قصه است
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (بیان آنک آنچ بیان کرده میشود صورت قصه است وانگه آن صورتیست کی در خورد این صورت گیرانست و درخورد آینهی تصویر ایشان و از قدوسیتی کی حقیقت این قصه راست نطق را ازین تنزیل شرم میآید و از خجالت سر و ریش و قلم گم میکند و العاقل یکفیه الاشاره) از مولوی |
' |
زانک پیلم دید هندستان به خواب | از خراج اومید بر ده شد خراب | |
کیف یاتی النظم لی والقافیه | بعد ما ضاعت اصول العافیه | |
ما جنون واحد لی فی الشجون | بل جنون فی جنون فی جنون | |
ذاب جسمی من اشارات الکنی | منذ عاینت البقاء فی الفنا | |
ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی | ماندم از قصه تو قصهی من بگوی | |
بس فسانهی عشق تو خواندم به جان | تو مرا که افسانه گشتستم بخوان | |
خود تو میخوانی نه من ای مقتدی | من که طورم تو موسی وین صدا | |
کوه بیچاره چه داند گفت چیست | زانک موسی میبداند که تهیست | |
کوه میداند به قدر خویشتن | اندکی دارد ز لطف روح تن | |
تن چو اصطرلاب باشد ز احتساب | آیتی از روح همچون آفتاب | |
آن منجم چون نباشد چشمتیز | شرط باشد مرد اصطرلابریز | |
تا صطرلابی کند از بهر او | تا برد از حالت خورشید بو | |
جان کز اصطرلاب جوید او صواب | چه قدر داند ز چرخ و آفتاب | |
تو که ز اصطرب دیده بنگری | درجهان دیدن یقین بس قاصری | |
تو جهان را قدر دیده دیدهای | کو جهان سبلت چرا مالیدهای | |
عارفان را سرمهای هست آن بجوی | تا که دریا گردد این چشم چو جوی | |
ذرهای از عقل و هوش ار با منست | این چه سودا و پریشان گفتنست | |
چونک مغز من ز عقل و هش تهیست | پس گناه من درین تخلیط چیست | |
نه گناه اوراست که عقلم ببرد | عقل جملهی عاقلان پیشش بمرد | |
یا مجیر العقل فتان الحجی | ما سواک للعقول مرتجی | |
ما اشتهیت العقل مذ جننتنی | ما حسدت الحسن مذ زینتنی | |
هل جنونی فی هواک مستطاب | قل بلی والله یجزیک الثواب | |
گر بتازی گوید او ور پارسی | گوش و هوشی کو که در فهمش رسی | |
بادهی او درخور هر هوش نیست | حلقهی او سخرهی هر گوش نیست | |
باز دیگر آمدم دیوانهوار | رو رو ای جان زود زنجیری بیار | |
غیر آن زنجیر زلف دلبرم | گر دو صد زنجیر آری بردرم |