مثنوی معنوی/بقیهی داستان رفتن خواجه به دعوت روستایی سوی ده
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (بقیهی داستان رفتن خواجه به دعوت روستایی سوی ده) از مولوی |
' |
شد ز حد هین باز گرد ای یار گرد | روستایی خواجه را بین خانه برد | |
قصهی اهل سبا یک گوشه نه | آن بگو کان خواجه چون آمد به ده | |
روستایی در تملق شیوه کرد | تا که حزم خواجه را کالیوه کرد | |
از پیام اندر پیام او خیره شد | تا زلال حزم خواجه تیره شد | |
هم ازینجا کودکانش در پسند | نرتع و نلعب بشادی میزدند | |
همچو یوسف کش ز تقدیر عجب | نرتع و نلعب ببرد از ظل آب | |
آن نه بازی بلک جانبازیست آن | حیله و مکر و دغاسازیست آن | |
هرچه از یارت جدا اندازد آن | مشنو آن را کان زیان دارد زیان | |
گر بود آن سود صد در صد مگیر | بهر زر مگسل ز گنجور ای فقیر | |
این شنو که چند یزدان زجر کرد | گفت اصحاب نبی را گرم و سرد | |
زانک بر بانگ دهل در سال تنگ | جمعه را کردند باطل بی درنگ | |
تا نباید دیگران ارزان خرند | زان جلب صرفه ز ما ایشان برند | |
ماند پیغامبر بخلوت در نماز | با دو سه درویش ثابت پر نیاز | |
گفت طبل و لهو و بازرگانیی | چونتان ببرید از ربانیی | |
قد فضضتم نحو قمح هائما | ثم خلیتم نبیا قائما | |
بهر گندم تخم باطل کاشتید | و آن رسول حق را بگذاشتید | |
صحبت او خیر من لهوست و مال | بین کرا بگذاشتی چشمی بمال | |
خود نشد حرص شما را این یقین | که منم رزاق و خیر الرازقین | |
آنک گندم را ز خود روزی دهد | کی توکلهات را ضایع نهد | |
از پی گندم جدا گشتی از آن | که فرستادست گندم ز آسمان |