مثنوی معنوی/باقی قصهی موسی علیهالسلام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (باقی قصهی موسی علیهالسلام) از مولوی |
' |
که آمدش پیغام از وحی مهم | که کژی بگذار اکنون فاستقم | |
این درخت تن عصای موسیست | که امرش آمد که بیندازش ز دست | |
تا ببینی خیر او و شر او | بعد از آن بر گیر او را ز امر هو | |
پیش از افکندن نبود او غیر چوب | چون به امرش بر گرفتی گشت خوب | |
اول او بد برگافشان بره را | گشت معجز آن گروه غره را | |
گشت حاکم بر سر فرعونیان | آبشان خون کرد و کف بر سر زنان | |
از مزارعشان برآمد قحط و مرگ | از ملخهایی که میخوردند برگ | |
تا بر آمد بیخود از موسی دعا | چون نظر افتادش اندر منتها | |
کین همه اعجاز و کوشیدن چراست | چون نخواهند این جماعت گشت راست | |
امر آمد که اتباع نوح کن | ترک پایانبینی مشروح کن | |
زان تغافل کن چو داعی رهی | امر بلغ هست نبود آن تهی | |
کمترین حکمت کزین الحاح تو | جلوه گردد آن لجاج و آن عتو | |
تا که ره بنمودن و اضلال حق | فاش گردد بر همه اهل و فرق | |
چونک مقصود از وجود اظهار بود | بایدش از پند و اغوا آزمود | |
دیو الحاح غوایت میکند | شیخالحاح هدایت میکند | |
چون پیاپی گشت آن امر شجون | نیل میآمد سراسر جمله خون | |
تا بنفس خویش فرعون آمدش | لابه میکردش دو تا گشته قدش | |
کانچ ما کردیم ای سلطان مکن | نیست ما را روی ایراد سخن | |
پاره پاره گردمت فرمانپذیر | من بعزت خوگرم سختم مگیر | |
هین بجنبان لب به رحمت ای امین | تا ببندد این دهانهی آتشین | |
گفت یا رب میفریبد او مرا | میفریبد او فریبندهی ترا | |
بشنوم یا من دهم هم خدعهاش | تا بداند اصل را آن فرعکش | |
که اصل هر مکری و حیلت پیش ماست | هر چه بر خاکست اصلش از سماست | |
گفت حق آن سگ نیرزد هم به آن | پیش سگ انداز از دور استخوان | |
هین بجنبان آن عصا تا خاکها | وا دهد هرچه ملخ کردش فنا | |
وان ملخها در زمان گردد سیاه | تا ببیند خلق تبدیل اله | |
که سببها نیست حاجت مر مرا | آن سبب بهر حجابست و غطا | |
تا طبیعی خویش بر دارو زند | تا منجم رو با ستاره کند | |
تا منافق از حریصی بامداد | سوی بازار آید از بیم کساد | |
بندگی ناکرده و ناشسته روی | لقمهی دوزخ بگشته لقمهجوی | |
آکل و ماکول آمد جان عام | همچو آن برهی چرنده از حطام | |
میچرد آن بره و قصاب شاد | کو برای ما چرد برگ مراد | |
کار دوزخ میکنی در خوردنی | بهر او خود را تو فربه میکنی | |
کار خود کن روزی حکمت بچر | تا شود فربه دل با کر و فر | |
خوردن تن مانع این خوردنست | جان چو بازرگان و تن چون رهزنست | |
شمع تاجر آنگهست افروخته | که بود رهزن چو هیزم سوخته | |
که تو آن هوشی و باقی هوشپوش | خویشتن را گم مکن یاوه مکوش | |
دانک هر شهوت چو خمرست و چو بنگ | پردهی هوشست وعاقل زوست دنگ | |
خمر تنها نیست سرمستی هوش | هر چه شهوانیست بندد چشم و گوش | |
آن بلیس از خمر خوردن دور بود | مست بود او از تکبر وز جحود | |
مست آن باشد که آن بیند که نیست | زر نماید آنچ مس و آهنیست | |
این سخن پایان ندارد موسیا | لب بجنبان تا برون روژد گیا | |
همچنان کرد و هم اندر دم زمین | سبز گشت از سنبل و حب ثمین | |
اندر افتادند در لوت آن نفر | قحط دیده مرده از جوع البقر | |
چند روزی سیر خوردند از عطا | آن دمی و آدمی و چارپا | |
چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند | وآن ضرورت رفت پس طاغی شدند | |
نفس فرعونیست هان سیرش مکن | تا نیارد یاد از آن کفر کهن | |
بی تف آتش نگردد نفس خوب | تا نشد آهن چو اخگر هین مکوب | |
بیمجاعت نیست تن جنبشکنان | آهن سردیست میکوبی بدان | |
گر بگرید ور بنالد زار زار | او نخواهد شد مسلمان هوش دار | |
او چو فرعونست در قحط آنچنان | پیش موسی سر نهد لابهکنان | |
چونک مستغنی شد او طاغی شود | خر چو بار انداخت اسکیزه زند | |
پس فراموشش شود چون رفت پیش | کار او زان آه و زاریهای خویش | |
سالها مردی که در شهری بود | یک زمان که چشم در خوابی رود | |
شهر دیگر بیند او پر نیک و بد | هیچ در یادش نیاید شهر خود | |
که من آنجا بودهام این شهر نو | نیست آن من درینجاام گرو | |
بل چنان داند که خود پیوسته او | هم درین شهرش به دست ابداع و خو | |
چه عجب گر روح موطنهای خویش | که بدستش مسکن و میلاد پیش | |
مینیارد یاد کین دنیا چو خواب | میفرو پوشد چو اختر را سحاب | |
خاصه چندین شهرها را کوفته | گردها از درک او ناروفته | |
اجتهاد گرم ناکرده که تا | دل شود صاف و ببیند ماجرا | |
سر برون آرد دلش از بخش راز | اول و آخر ببیند چشم باز |