مثنوی معنوی/آمدن پیغامبران حق به نصیحت اهل سبا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (آمدن پیغامبران حق به نصیحت اهل سبا) از مولوی |
' |
سیزده پیغامبر آنجا آمدند | گمرهان را جمله رهبر میشدند | |
که هله نعمت فزون شد شکر کو | مرکب شکر ار بخسپد حرکوا | |
شکر منعم واجب آید در خرد | ورنه بگشاید در خشم ابد | |
هین کرم بینید وین خود کس کند | کز چنین نعمت به شکری بس کند | |
سر ببخشد شکر خواهد سجدهای | پا ببخشد شکر خواهد قعدهای | |
قوم گفته شکر ما را برد غول | ما شدیم از شکر و از نعمت ملول | |
ما چنان پژمرده گشتیم ازعطا | که نه طاعتمان خوش آید نه خطا | |
ما نمیخواهیم نعمتها و باغ | ما نمیخواهیم اسباب و فراغ | |
انبیا گفتند در دل علتیست | که از آن در حقشناسی آفتیست | |
نعمت از وی جملگی علت شود | طعمه در بیمار کی قوت شود | |
چند خوش پیش تو آمد ای مصر | جمله ناخوش گشت و صاف او کدر | |
تو عدو این خوشیها آمدی | گشت ناخوش هر چه بر وی کف زدی | |
هر که اوشد آشنا و یار تو | شد حقیر و خوار در دیدار تو | |
هر که او بیگانه باشد با تو هم | پیش تو او بس مهاست و محترم | |
این هم از تاثیر آن بیماریست | زهر او در جمله جفتان ساریست | |
دفع آن علت بباید کرد زود | که شکر با آن حدث خواهد نمود | |
هر خوشی کاید به تو ناخوش شود | آب حیوان گر رسد آتش شود | |
کیمیای مرگ و جسکست آن صفت | مرگ گردد زان حیاتت عاقبت | |
بس غدایی که ز وی دل زنده شد | چون بیامد در تن تو گنده شد | |
بس عزیزی که بناز اشکار شد | چون شکارت شد بر تو خوار شد | |
آشنایی عقل با عقل از صفا | چون شود هر دم فزون باشد ولا | |
آشنایی نفس با هر نفس پست | تو یقین میدان که دم دم کمترست | |
زانک نفسش گرد علت میتند | معرفت را زود فاسد میکند | |
گر نخواهی دوست را فردا نفیر | دوستی با عاقل و با عقل گیر | |
از سموم نفس چون با علتی | هر چه گیری تو مرض را آلتی | |
گر بگیری گوهری سنگی شود | ور بگیری مهر دل جنگی شود | |
ور بگیری نکتهی بکری لطیف | بعد درکت گشت بیذوق و کثیف | |
که من این را بس شنیدم کهنه شد | چیز دیگر گو بجز آن ای عضد | |
چیز دیگر تازه و نو گفته گیر | باز فردا زان شوی سیر و نفیر | |
دفع علت کن چو علت خو شود | هرحدیثی کهنه پیشت نو شود | |
تا که از کهنه برآرد برگ نو | بشکفاند کهنه صد خوشه ز گو | |
ما طبیبانیم شاگردان حق | بحر قلزم دید ما را فانفلق | |
آن طبیبان طبیعت دیگرند | که به دل از راه نبضی بنگرند | |
ما به دل بی واسطه خوش بنگریم | کز فراست ما به عالی منظریم | |
آن طبیبان غذااند و ثمار | جان حیوانی بدیشان استوار | |
ما طبیبان فعالیم و مقال | ملهم ما پرتو نور جلال | |
کین چنین فعلی ترا نافع بود | و آنچنان فعلی ز ره قاطع بود | |
اینچنین قولی ترا پیش آورد | و آنچنان قولی ترا نیش آورد | |
آن طبیبان را بود بولی دلیل | وین دلیل ما بود وحی جلیل | |
دستمزدی می نخواهیم از کسی | دستمزد ما رسد از حق بسی | |
هین صلا بیماری ناسور را | داروی ما یک بیک رنجور را |