فرخی سیستانی (قصاید)/هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) (هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان) از فرخی سیستانی |
' |
هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان | که دل نبستم بر گلستان و لالهستان | |
کسی که لاله پرستد به روزگار بهار | ز شغل خویش بماند به روزگار خزان | |
گلی که باد بر او برجهد فرو ریزد | چرا دهم دل نیکو پسند خویش بر آن | |
مرا دلیست من آن دل بدان دهم که مرا | عزیزتر بود از دل هزار بار و ز جان | |
بتی به دست کنم من ازین بتان بهار | به حسن پیشرو نیکوان ترکستان | |
به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید | به روی و بالا ماه تمام و سرو روان | |
به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک | به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان | |
به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید | به رخ بهار و بهارش چو روضهی رضوان | |
دهن چو غالیه دانی و سی ستارهی خرد | به جای غالیه، اندر میان غالیهدان | |
به من نموده، نشان دل مرا، به دهن | به من نموده، خیال تن مرا، به میان | |
چو وقت باده بود باده گیر و بادهگسار | چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان | |
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ | نه وقت خدمت قاصر نه وقت ناز گران | |
اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم | ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان | |
امیر عالم عادل محمد محمود | که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان | |
به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا | خلیفهی عمر و یادگار نوشروان | |
به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب | برادر علی و یار رستم دستان | |
کجا ز فضل ملکزادگان سخن گویند | امیر عالم عادل بود سر دیوان | |
در سرای سعادت سرای خدمت اوست | تو خادمان ملک را بجز سعید مدان | |
دلم فدای زبان باد و جان فدای سخن | که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان | |
مرا به خدمت او دستگاه داد سخن | مرا به مدحت او پایگاه داد زبان | |
سزد که حسان خوانی مرا که خاطر من | مرا به مدح محمد همیبرد فرمان | |
شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم | که از مدیح محمد بزرگ شد حسان | |
چه ظن بری که تولا به دولت که کنم | که خانمان من از بر اوست آبادان | |
به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی | چنانکه روی به آب روان نهد عطشان | |
همه گمان من آن بود کانچه طمع منست | عزیز کرد مرا از توافر احسان | |
به هفتهای به من آن داد ناشنیده مدیح | که نابغه به همه عمر یافت از نعمان | |
همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر | همیشه تا چو لب نیکوان بود مرجان | |
همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد | به روزگار خزان روی برگهای رزان | |
به کام خویش زیاد و به آرزو برساد | به شکر باد ز عمر دراز و بخت جوان | |
جهانیان را بسیار امیدهاست بدو | وفا کناد به فضل آن امیدها یزدان | |
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع | چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان | |
خجسته باد بر او مهرگان و دست مباد | زمانه را و جهان را بر او به هیچ زمان |