فرخی سیستانی (قصاید)/هر روز مرا عشق نگاری به سر آید
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) (هر روز مرا عشق نگاری به سر آید) از فرخی سیستانی |
' |
هر روز مرا عشق نگاری به سر آید | در باز کند ناگه و گستاخ درآید | |
ور در به دو سه قفل گرانسنگ ببندم | ره جوید و چون مورچه از خاک برآید | |
ور شب کنم از خانه به جای دگر آیم | او شب کند از خانه به جای دگر آید | |
جورم ز دل خویشست از عشق چه نالم | عشق ارچه درازست هم آخر به سرآید | |
دل عاشق آنست که بی عشق نباشد | ای وای دلی کو ز پی عشق برآید | |
گر عاشق عشقست و غم عشق مر او راست | آخر نه غم عشق مر او را به سر آید | |
دل چون سپری گردد اندوه ندارم | گر کوه احد برفتد و بر جگر آید | |
نی نی غلطست این ز همه چیزی دل به | گر دل به سر آید چه خلل در بصر آید | |
دل خواهد و دل داند و دل شاد بپاید | گر ز آمدن شاه بر ما خبر آید | |
شاه ملکان میرمحمد که مر او را | هر ساعتی از فضل درختی به بر آید | |
نشگفت هنر زان گهر ویژه که او راست | چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید | |
گر سایهی دستش به حجر برفتد از دور | چون جانوران جنبش اندر حجر آید | |
با طالع او دولت و فیروزی یارست | از دولت و فیروزی فتح و ظفر آید | |
بیداد نباشد سزد ار سر بفرازد | هر شاه که او را چو محمد پسر آید | |
این لفظ که من گفتم و من خواهم گفتن | بر جان و دل دشمن او کارگر آید | |
ناید ز شهان صد یک از آن کاید از آن شاه | ناید ز سها صد یک از آن کز قمر آید | |
ای وای سپاهی که به جنگ ملک آید | ای وای درختی که به زیر تبر آید | |
آن همت و آن دولت و آن رای که او راست | او را که خلاف آرد و با او که برآید | |
با یوز رود کس به طلب کردن آهو؟ | آنجای که غریدن شیران نر آید | |
گویی نشنیدهست و نداند که حذر چیست | او را و پدر را همه ننگ از حذر آید | |
جاوید زیند این ملکان تا بر ایشان | هر روز به خدمت ملکی نامور آید | |
جاه و خطرست ایدر و مرد خردومند | صد حیله کند تا بر جاه و خطر آید | |
درگاه ملک جای شهانست و شهان را | زان در شرف افزاید و زان در بطر آید | |
دولت چو بزرگان جهان از پی خدمت | هر روزه به دو وقت مر او را به در آید | |
دولت که بود کو به در شاه نیاید | هرکس به دو پای آید، دولت به سر آید | |
از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح | هر روز بدان درگه چندین نفر آید | |
مادح بر او پوید زیرا که ز مدحش | الفاظ نکت گردد و معنی غرر آید | |
من مدحت او چونکه همی مختصر آرم | آری چو سخن نیک بود مختصر آید | |
تا ماه شب عید گرامی بود و دوست | چون رفته عزیزی که همی از سفر آید | |
با تاج و کمر باد و چنان باد که هر شاه | هر روز به خدمت بر او با کمر آید | |
زین جشن خزان خرمی و شادی بیند | چندانکه در ایام بهاری مطر آید |