فرخی سیستانی (قصاید)/دل من همی داد گفتی گوایی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) (دل من همی داد گفتی گوایی) از فرخی سیستانی |
' |
دل من همی داد گفتی گواهی | که باشد مرا روزی از تو جدایی | |
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم | بر آن دل دهد هر زمانی گواهی | |
من این روز را داشتم چشم وزین غم | نبودهست با روز من روشنایی | |
جدایی گمان برده بودم ولیکن | نه چندانکه یکسو نهی آشنایی | |
به جرم چه راندی مرا از در خود | گناهم نبودهست جز بیگناهی | |
بدین زودی از من چرا سیر گشتی | نگارا بدین زودسیری چرایی | |
که دانست کز تو مرا دید باید | به چندان وفا اینهمه بیوفایی | |
سپردم به تو دل، ندانسته بودم | بدین گونه مایل به جور و جفایی | |
دریغا دریغا که آگه نبودم | که تو بیوفا در جفا تا کجایی | |
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن | نگویم که تو دوستی را نشایی | |
نگارا من از آزمایش به آیم | مرا باش، تا بیش ازین آزمایی | |
مرا خوار داری و بیقدر خواهی | نگر تا بدین خو که هستی نپایی | |
ز قدر من آنگاه آگاه گردی | که با من به درگاه صاحب درآیی | |
وزیر ملک صاحب سید احمد | که دولت بدو داد فرمانروایی | |
زمین و هوا خوان بدین معنی او را | که حلمش زمینیست طبعش هوایی | |
دلش را پرست، ار خرد را پرستی | کفش را ستای، ار سخا را ستایی | |
ز بهر نوای کسان چیز بخشد | نترسد ز کم چیزی و بینوایی | |
ز گیتی به دو چیز بس کرد و آن دو | چه چیزست: نیکی و نیکو عطایی | |
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل | که همنام و همکنیت مصطفایی | |
دل مهتران سوی دنیا گراید | تو دایم سوی نام نیکو گرایی | |
ز بسیار نیکی که کردی به نیکی | ز خلق جهان روز و شب در دعایی | |
ترا دیدهام قادر و پارسا بس | شگفتست با قادری پارسایی | |
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن | به کردار و گفتار نز جنس مایی | |
به کردار نیکو روانها فزایی | به گفتار فرخنده دلها ربایی | |
دهنده ترا همتی داد عالی | که همواره زان همت اندر بلایی | |
بلاییست این همت و درشگفتم | که چون این بلا را تحمل نمایی | |
به روزی ترا دیدهام صد مظالم | از آن هر یکی شغل یک پادشایی | |
جوابی دهی، شور شهری نشانی | حدیثی کنی، کار خلقی گشایی | |
به روی و ریا کارکردن ندانی | ازیرا که نه مرد روی و ریایی | |
ز تو داد نا یافته کس ندانم | ز سلطانی و شهری و روستایی | |
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد | که تو درخور آفرین و ثنایی | |
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی | از این تازهرویی، وزین خوش لقایی | |
درین رسم و آیین و مذهب که داری | نگوید ترا کس که تو بر خطایی | |
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی | چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی | |
ترا بد که خواهد، ترا بد که گوید | که هرگز مباد از بد او را رهایی | |
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را | پشیمان کند خسرو از ژاژخایی | |
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ | ازیرا که تو برکشیدهی خدایی | |
همی تا بود در سرای بزرگان | چو سیمین بتان لعبتان سرایی | |
کند چشمشان از شبه مهره بازی | کند زلفشان بر سمن مشکسایی | |
به تو تازه باد اینجهان کاین جهان را | چو مر چشم را روشنایی ببایی | |
بجز مر ترا هیچ کس را مبادا | ز بعد ملک بر جهان کدخدایی | |
چنانچون تو یکتا دلی مهر او را | دلش بر تو هرگز مبادا دوتایی | |
بپاید وی اندر جهان شاد و خرم | تو در سایهی رافت او بپایی | |
به صد مهرگان دگر شاد کن دل | که تو شادی و فرخی را سزایی | |
به هر جشن نو فرخی مادح تو | کند بر تو و شاه مدحتسرایی |