فرخی سیستانی (قصاید)/به من بازگرد ای چو جان و جوانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) (به من بازگرد ای چو جان و جوانی) از فرخی سیستانی |
' |
به من بازگرد ای چو جان و جوانی | که تلخست بی تو مرا زندگانی | |
من اندر فراق تو ناچیز کردم | جمال و جوانی، دریغا جوانی | |
دریغا تو کز پیش رویم جدایی | دریغا تو کز پیش چشمم نهانی | |
سفر کردی و راه غربت گرفتی | به راه اندر ای بت همی دیر مانی | |
چه گویی، به تو راه جستن توانم | چه گویم، به من بازگشتن توانی | |
دل من ز مهر تو گشتن نخواهد | دلی دیدهای تو بدین مهربانی؟ | |
گرفتم که من دل ز تو برگرفتم | دل من کند بی تو همداستانی؟ | |
من از رشک قد تو دیدن نیارم | سهی سرو آزادهی بوستانی | |
ز بس کز فراق تو هر شب بگریم | بگرید همی با من انسی و جانی | |
ترا گویم ای عاشق هجر دیده | که از دیده هر شب همی خون چکانی | |
چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری | که از ناله کردن چو نالی نوانی | |
چرا بر دل خسته از بهر راحت | ثناهای قطب المعالی نخوانی | |
ابو احمد آن اصل حمد و محامد | محمد، کش از خسروان نیست ثانی | |
همه نهمت و کام او خوبکاری | همه رسم و آیین او خسروانی | |
جهان را همه فتنهی خویش کرده | به نیکو خصالی و شیرین زبانی | |
به آزادگی از همه شهریاران | پدیدست همچون یقین از گمانی | |
زهی بر خرد یافته کامگاری | زهی بر هر یافته کامرانی | |
اگر چند از نامورتر تباری | وگر چند کز بهترین خاندانی | |
بزرگی همی جز به دانش نجویی | ملکزادگان کنون را نمانی | |
ز فضل و هنر چیست کان تو نداری | ز علم و ادب چیست کان تو ندانی | |
به علم و ادب پادشاه زمینی | به اصل و گهر پادشاه زمانی | |
پدر شهریار جهانداری و تو | ز دست پدر شهریار جهانی | |
عدوی تو خواهد که همچون تو باشد | به آزاده طبعی و مردم ستانی | |
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی | نه سنگ سیه چون عقیق یمانی | |
نیاید به اندیشه از نیست هستی | نیاید به کوشیدن از جسم جانی | |
ترا نامی از مملکت حاصل آمد | نکردی بدان نام بس شادمانی | |
بکوشی کنون تا همی خویشتن را | جز آن نام نامی دگر گسترانی | |
مگر عهد کردی که در هر دل ای شه | ز کردار نیکو نهالی نشانی | |
به دست سخی آزها را امیدی | به لفظ حری نکتهها را بیانی | |
پی نام و نانند خلق زمانه | تو مر خلق را مایهی نام و نانی | |
گه مهربانی چو خرم بهاری | گه خشم و کین همچو باد خزانی | |
اگر مر ترا از پدر امر باشد | به تدبیر هر روز شهری ستانی | |
به هیبت هلاک تن دشمنانی | به چهره چراغ دل دوستانی | |
به صید اندرون معدن ببر جویی | مگر تو خداوند ببر بیانی | |
ز بهر تقرب قوی لشکرت را | سپهر از ستاره دهد بیستگانی | |
سخاوت بر تو مکینست شاها | ازیرا که تو مر سخا را مکانی | |
اگر بخل خواهد که روی تو بیند | به گوش آید او را ز تو «لن ترانی» | |
همه ساله گوهر فشانی ز دو کف | همانا که تو ابر گوهر فشانی | |
به محنت همه خلق را دستگیری | به روزی همه خلق را میزبانی | |
ز حرص برافشاندن مال، جودت | به زایر دهد هر زمان قهرمانی | |
نشانده ز خلقت ندادهست هرگز | نشانخواه را جز به خوبی نشانی | |
توانگر بود بر مدیح تو مادح | ز علم و نکت وز طراز معانی | |
الا تا که روشن ستارهست هر شب | بر این آبگون روی چرخ کیانی | |
هوا را بود روشنی و لطیفی | زمین را بود تیرگی و گرانی | |
تو بادی جهاندار، تا این جهان را | به بهروزی و خرمی بگذرانی | |
به عز اندرون ملک تو بی نهایت | به ملک اندرون عز تو جاودانی | |
ترا عدل نوشیروانست و از تو | غلامانت را تاج نوشیروانی | |
جز این یک قصیده که از من شنیدی | هزاران قصیده شنو مهرگانی |