فرخی سیستانی (قصاید)/بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) (بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان) از فرخی سیستانی |
' |
بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان | همی بنفشه پدید آرد از دو لالهستان | |
مرا بنفشه و لاله به کار نیست که او | بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان | |
ز رنگ لالهی او وز دم بنفشهی او | جهان نگارنمایست و باد مشک افشان | |
همیندانم کاین را که رنگ داد چنین | همیندانم کان را که بوی داد چنان | |
مرا روا بود ار سربسر بنفشه دمد | به گرد لالهی آن سرو قد موی میان | |
کنون ز سنگ بنفشه دمد عجب نبود | اگر بنفشه دمد زیر عارض جانان | |
بهشتوار شود بوستان عارض او | چنان کجا شود اکنون بهشتوار جهان | |
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا | کنون بگسترد از حله باغ شادروان | |
کنون چو مست غلامان سبز پوشیده | به بوستان شود از باد زاد سرو نوان | |
کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار | چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان | |
نه باغ را بشناسی ز کلبهی عطار | نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان | |
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک | امین ملت محمود پادشاه زمان | |
خدایگان خردپرور مروت ارز | بلند همت و زایر نواز و حرمتدان | |
ازو شود همه امیدهای خلق روا | بدو شود همه دشوارهای دهر آسان | |
کسی که مدحش اندر دهان او بگذشت | نسوزد ار به کف آتش در افکند به دهان | |
اگرچه قرآن فاضل بود بیابد مرد | ز مدح خواندن او مزد خواندن قرآن | |
به وصف کردن او در ببارد و عنبر | ز طبع مدحتگوی و ز لفظ مدحتخوان | |
بزرگ نام کند نزد خلق دیوان را | سخنوری که کند مدح او سر دیوان | |
جهانیان چو ازیشان کسی سخن طلبد | سخن طلب را نزدیک او دهند نشان | |
سخنشناسان بر جود او شدند یقین | کجا یقین بود آنجا به کار نیست گمان | |
عطای وافر، برهان جود او بنمود | عطا بود به همه حال جود را برهان | |
همینگردد چندانکه دم زنی فارغ | ز برکشیدن زر عطای او وزان | |
عنان چرمین گر سایدی ز فیض سخاش | به دستش اندر زرین شدی دوال عنان | |
به حیله پایگه همتش همیطلبد | ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان | |
چرا ز فر همای ای شگفت یاد کند | کسی که دیده بود فر سایهی یزدان | |
همای چون به کسی سایه برفکند، آن کس | جز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آن | |
امیر اگر ز بر کشته سایه برفکند | ز فر سایهی او کشته باز یابد جان | |
همه دلایل فرهنگ را به اوست مب | همه مسائل سربسته را ازوست بیان | |
به روز معرکه اندر مصاف دشمن او | ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان | |
هر آن سوار که نزدیک او به جنگ آید | اجل فرو شود اندر تنش به جای روان | |
مبارزان عدو پیش او چنان آیند | چو مورچه که بود برگرفته دانه گران | |
به سوی باز شد از پیش او چنان تازند | چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان | |
سر عدو به تن اندر فرو برد به دبوس | چنانکه پتکزن اندر زمین برد سندان | |
کمان فرو فتد از دست دشمن اندر جنگ | بدانگهی که ملک برد دست سوی کمان | |
ز سهم نامش دست دبیر سست شود | چو کرد خواهد بر نامه نام او عنوان | |
همیشه باشد از مهر او و کینهی او | ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان | |
ز کین او دل دشمن چنان شود که شود | ز نور ماه درخشنده جامهی کتان | |
ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل | ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان | |
همیشه تا چو گل نسترن بود لل | چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان | |
همیشه تابود آز و امید در دل خلق | چنان چو آتش در سنگ و گوهر اندر کان | |
خدایگان جهان باد و پادشاه زمین | به عون ایزد کشور گشا و شهرستان | |
ازو هر آنکه بود بدسکال او، غمگین | بدو هر آنکه بود نیکخواه او، شادان |