فرخی سیستانی (قصاید)/برگرفت از روی دریا ابر فروردین سفر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) (برگرفت از روی دریا ابر فروردین سفر) از فرخی سیستانی |
' |
برگرفت از روی دریا ابر فروردین سفر | ز آسمان بر بوستان بارید مروارید تر | |
گه به روی بوستان اندر کشد پیروزه لوح | گه به روی آسمان اندر کشد سیمین سپر | |
هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا | هر زمانی آسمان را پردهای سازد دگر | |
در بیابان بیش از آن حلهست کاندر سیستان | در گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشتر | |
هر کجا باغیست بر شد بانگ مرغان از درخت | هر کجا کوهیست بر شد بانگ کبکان از کمر | |
سوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روی | نرگس مشکین، عصابه برگرفت از گرد سر | |
بر توان چیدن ز دست سوسن آزاد سیم | بر توان چیدن ز روی شنبلید زرد زر | |
ارغوان از چشم بد ترسد از آن رو هر زمان | سرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد زبر | |
هر زمان از نقش گوناگون همه روی زمین | چون نگارین خانهی دستور گردد سربسر | |
خواجه بو منصور، دستور عمید اسعد از اوست | سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر | |
دولتش گیتی پناه و نعمتش زایر نواز | هیبتش دریاگذار و همتش گردون سپر | |
خانمان دوستان از جود او پر ناز و نوش | شهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبر | |
هیچ علم از عقل او مویی نماند باز پس | هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر | |
مهر و کین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهند | دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر و شر | |
پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار | شیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذر | |
آتش خشمش دو دندان برکند از پیل مست | آفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نر | |
در تن پیل دلاور زهره گردد خون صرف | گردد چشم شیر شرزه مژه گردد نیشتر | |
گر چه باشد آبگینه با تبر ناپایدار | چون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبر | |
ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج | منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر | |
روشنایی یابد از دیدار او دو چشم کور | اشنوایی یابد از آواز او دو گوش کر | |
سایهی او بر همای افتاد روزی در شکار | زان سبب بر سایهی پر همای افتاد فر | |
مهر او روزی به طلق از روی رافت دیده دوخت | زان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگر | |
در چغانی رود اگر روزی فرو شوید دو دست | ماهیان را چون صدف در تن پدید آید درر | |
ای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر | تا قیامت زنده شد از نام تو نام پدر | |
تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ | تا برآید بامدادان آفتاب از باختر | |
کامران باش و روان را از طرب با بهره دار | شادمان باش و جهان را بر مراد خویش خور | |
همچنین نوروز خرم صد هزاران بگذران | همچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر |