عطار (غزلیات)/هر مرد که نیست امتحانش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (هر مرد که نیست امتحانش) از عطار |
' |
هر مرد که نیست امتحانش | خوابی و خوری است در جهانش | |
میخفتد و میخورد شب و روز | تا مغز بود در استخوانش | |
فربه کند از غرور پهلو | تا نام نهند پهلوانش | |
مرد آن باشد که همچو شمعی | آتش بارد ز ریسمانش | |
از بسکه در امتحان کشندش | پیدا گردد همه نهانش | |
چون پاک شود ز هرچه دارد | آنگاه نهند در میانش | |
صد مغز یقین دهندش آنگاه | در پوست کشند از گمانش | |
تا هیچ فریفته نگردد | ایمن نبود ز مکر جانش | |
چون پاک شد از دو کون کلی | آیند دو کون میهمانش | |
نقدیش بود که مثل نبود | در هفت زمین و آسمانش | |
دانی تو که آن چه نقش یابد | تا خرج کنند جاودانش | |
تو جوهر مرد کی شناسی | نا کرده هزار امتحانش | |
در هر صفتش بجوی صد بار | در علم مبین و در عیانش | |
گر قلب بود بدر برون کن | ور نی بنشین بر آستانش | |
مردی که تو را به خویش خواند | در حال ز پیش خود برانش | |
وان مرد که از تو میگریزد | گنجی است درون خاکدانش | |
وان کو نگریزد از تو با تو | چون باد ز پس شوی دوانش | |
این هم رنگ است و میتوان کرد | رسوای زمانه هر زمانش | |
شرحت دادم که بی نشان کیست | بپذیر چو جان بدین نشانش | |
خاک ره او به چشم درکش | کز سود تو ببود زیانش | |
زیبا محکی نهاد عطار | زین شرح که رفت بر زبانش |