شاهنامه/پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی بهرام گور | شاهنامه (پادشاهی یزدگرد هجده سال بود) از فردوسی |
پادشاهی قباد چهل و سه سال بود |
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد | سپاه پراگنده را کرد گرد | |
نشستند با موبدان و ردان | بزرگان و سالاروش بخردان | |
جهانجوی بر تخت زرین نشست | در رنج و دست بدی را ببست | |
نخستین چنین گفت کن کز گناه | برآسود شد ایمن از کینهخواه | |
هر آنکس که دل تیره دارد ز رشک | مر آن درد را دور باشد پزشک | |
که رشک آورد آز و گرم و گداز | دژ آگاه دیوی بود دیرساز | |
هرآن چیز کنت نیاید پسند | دل دوست و دشمن بر آن برمبند | |
مدارا خرد را برابر بود | خرد بر سر دانش افسر بود | |
به جای کسی گر تو نیکی کنی | مزن بر سرش تا دلش نشکنی | |
چو نیکی کنش باشی و بردبار | نباشی به چشم خردمند خوار | |
اگر بخت پیروز یاری دهد | مرا بر جهان کامگاری دهد | |
یکی دفتری سازم از راستی | که بندد در کژی و کاستی | |
همیداشت یک چند گیتی بداد | زمانه بدو شاد و او نیز شاد | |
به هر سو فرستاد بیمر سپاه | همیداشت گیتی ز دشمن نگاه | |
ده و هشت بگذشت سال از برش | به پاییز چون تیره گشت افسرش | |
بزرگان و دانندگان را بخواند | بر تخت زرین به زانو نشاند | |
چنین گفت کین چرخ ناپایدار | نه پرورده داند نه پرودگار | |
به تاج گرانمایگان ننگرد | شکاری که یابد همی بشکرد | |
کنون روز من بر سر آید همی | به نیرو شکست اندر آید همی | |
سپردم به هرمز کلاه و نگین | همه لشکر و گنج ایران زمین | |
همه گوش دارید و فرمان کنید | ز پیمان او رامش جان کنید | |
اگر چند پیروز با فر و یال | ز هرمز فزونست چندی به سال | |
ز هرمز همیبینم آهستگی | خردمندی و داد و شایستگی | |
بگفت این و یک هفته زان پس بزیست | برفت و برو تخت چندی گریست | |
اگر سد بمانی و گر بیستوپنج | ببایدت رفتن ز جای سپنج | |
هران چیز کید همی در شمار | سزد گر نخوانی ورا پایدار | |
چو هرمز برآمد به تخت پدر | به سر برنهاد آن کیی تاج زر | |
چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم | همی آب رشک اندر آمد به چشم | |
سوی شاه هیتال شد ناگهان | ابا لشکر و گنج و چندی مهان | |
چغانی شهی بد فغانیش نام | جهانجوی با لشکر و گنج و کام | |
فغانیش را گفت کای نیکخواه | دو فرزند بودیم زیبای گاه | |
پدر تاج شاهی به کهتر سپرد | چو بیدادگر بد سپرد و بمرد | |
چو لشکر دهی مر مرا گنج هست | سلیح و بزرگی و نیروی دست | |
فغانی بدو گفت که آری رواست | جهاندار هم بر پدر پادشاست | |
به پیمان سپارم سپاهی تو را | نمایم سوی داد راهی تو را | |
که باشد مرا ترمذ و ویسه گرد | که خون عهد این دارم از یزدگرد | |
بدو گفت پیروز کری رواست | فزون زان بتو پادشاهی سزاست | |
بدو داد شمشیرزن سیهزار | ز هیتالیان لشکری نامدار | |
سپاهی بیاورد پیروزشاه | که از گرد تاریک شد چرخ ماه | |
برآویخت با هرمز شهریار | فراوان ببودستشان کارزار | |
سرانجام هرمز گرفتار شد | همه تاجها پیش او خوار شد | |
چو پیروز روی برادر بدید | دلش مهر پیوند او برگزید | |
بفرمود تا بارگی برنشست | بشد تیز و ببسود رویش بدست | |
فرستاد بازش بایوان خویش | بدو خوانده بد عهد و پیمان خویش | |
بیامد بتخت کیی برنشست | چنان چون بود شاه یزدانپرست | |
نخستین چنین گفت با مهتران | که ای پرهنر پاکدل سروران | |
همیخواهم از داور بینیاز | که باشد مرا زندگانی دراز | |
که که را به که دارم و مه به مه | فراوان خرد باشدم روز به | |
سر مردمی بردباری بود | سبک سر همیشه بخواری بود | |
ستون خرد داد و بخشایشست | در بخشش او را چو آرایشست | |
زبان چرب و گویندگی فر اوست | دلیری و مردانگی پر اوست | |
هران نامور کو ندارد خرد | ز تخت بزرگی کجا برخورد | |
خردمند هم نیز جاوید نیست | فری برتر از فر جمشید نیست | |
چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد | نشست کیی دیگری را سپرد | |
نماند برین خاک جاوید کس | ز هر بد به یزدان پناهید و بس | |
همیبود یک سال با داد و پند | خردمند وز هر بدی بیگزند | |
دگر سال روی هوا خشک شد | به جو اندرون آب چون مشک شد | |
سه دیگر همان و چهارم همان | ز خشکی نبد هیچکس شادمان | |
هوا را دهان خشک چون خاک شد | ز تنگی به جو آب تریاک شد | |
ز بس مردن مردم و چارپای | پیی را ندیدند بر خاک جای | |
شهنشاه ایران چو دید آن شگفت | خراج و گزیت از جهان برگرفت | |
به هر سو که انبار بودش نهان | ببخشید بر کهتران و مهان | |
خروشی برآمد ز درگاه شاه | که ای نامداران با دستگاه | |
غله هرچ دارید پیدا کنید | ز دینار پیروز گنج آگنید | |
هر آنکس که دارد نهانی غله | وگر گاو و گر گوسفند و گله | |
به نرخی فروشد که او را هواست | که از خوردنی جانور بینواست | |
به هر کارداری و خودکامهای | فرستاد تازان یکی نامهای | |
که انبارها برگشایند باز | به گیتی برآنکس که هستش نیاز | |
کسی گر بمیرد بنایافت نان | ز برنا و از پیر مرد و زنان | |
بریزم ز تن خون انباردار | کجا کار یزدان گرفتست خوار | |
بفرمود تا خانه بگذاشتند | به دشت آمد و دست برداشتند | |
همی به آسمان اندر آمد خروش | ز بس مویه و درد و زاری و جوش | |
ز کوه و بیابان وز دشت و غار | ز یزدان همیخواستی زینهار | |
برین گونه تا هفت سال از جهان | ندیدند سبزی کهان و مهان | |
بهشتم بیامد مه فوردین | برآمد یکی ابر با آفرین | |
همی در بارید بر خاک خشک | همیآمد از بوستان بوی مشک | |
شده ژاله برگل چو مل در قدح | همیتافت از ابر قوس قزح | |
زمانهبرست از بد بدگمان | به هرجای بر زه نهاده کمان | |
چو پیروز ازان روز تنگیبرست | بر آرام بر تخت شاهی نشست | |
یکی شارستان کرد پیروز کام | بفرمود کو را نهادند نام | |
جهاندار گوینده گفت این ریست | که آرمام شاهان فرخ پیست | |
دگر کرد بادان پیروزنام | خنیده بهرجایش آرام و کام | |
که اکنونش خوانی همی اردبیل | که قیصر بدو دارد از داد میل | |
چو این بومها یکسر آباد کرد | دل مردم پر خرد شاد کرد | |
درم داد با لشکر نامدار | سوی جنگ جستن برآراست کار | |
بدان جنگ هرمز بدی پیشرو | همیرفت با کارسازان نو | |
قباد از پس پشت پیروز شاه | همیراند چون باد لشکر به راه | |
که پیروز را پاک فرزند بود | خردمند شاخی برومند بود | |
بلاش از بر تخت بنشست شاد | که کهتر پسر بود با مهر و داد | |
یکی پارسی بود بس نامدار | ورا سوفزا خواندی شهریار | |
بفرمود پیروز کایدر بباش | چو دستور شایسته نزد بلاش | |
سپه را سوی جنگ ترکان کشید | همی تاج و تخت کیی را سزید | |
همیراند با لشکر و گنج و ساز | که پیکار جویند با خوشنواز | |
نشانی که بهرام یل کرده بود | ز پستی بلندی برآورده بود | |
نبشته یکی عهد شاهنشهان | که از ترک و ایرانیان در جهان | |
کسی زین نشان هیچ برنگذرد | کزان رود برتر زمین نشمرد | |
چو پیروز شیراوژن آنجا رسید | نشان کردن شاه ایران بدید | |
چنین گفت یکسر بگردنکشان | که از پیش ترکان برین همنشان | |
مناره برآرم به شمشیر و گنج | ز هیتال تا کس نباشد به رنج | |
چو باشد مناره به پیش برک | بزرگان به پیش من آرند چک | |
بگویم که آن کرد بهرام گور | به مردی و دانایی و فر و زور | |
نمانم بجایی پی خوشنواز | به هیتال و ترک از نشیب و فراز | |
چو بشنید فرزند خاقان که شاه | ز جیحون گذر کرد خود با سپاه | |
همیبشکند عهد بهرام گور | بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور | |
دبیر جهاندیده را خوشنواز | بفرمود تا شد بر او فراز | |
یکی نامه بنوشت با آفرین | ز دادار بر شهریار زمین | |
چنین گفت کز عهد شاهان داد | به گردی نخوانمت خسرونژاد | |
نه این بود عهد نیاکان تو | گزیده جهاندار و پاکان تو | |
چو پیمان آزادگان بشکنی | نشان بزرگی به خاک افگنی | |
مرا با تو پیمان بباید شکست | به ناچار بردن بشمشیر دست | |
به نامه ز هر کارش آگاه کرد | بسی هدیه با نامه همراه کرد | |
سواری سراینده و سرفراز | همیرفت با نامهی خوشنواز | |
چو آن نامه برخواند پیروز شاه | برآشفت زان نامور پیشگاه | |
فرستاده را گفت برخیز و رو | به نزدیک آن مرد دیوانه شو | |
بگویش که تا پیش رود برک | شما را فرستاد بهرام چک | |
کنون تا لب رود جیحون تو راست | بلندی و پستی و هامون تو راست | |
من اینک بیارم سپاهی گران | سرافراز گردان جنگ آوران | |
نمانم مگر سایهی خوشنواز | که باشد بروی زمین بر دراز | |
فرستاده آمد بکردار گرد | شنیده سخنها همه یاد کرد | |
همیگفت یک چند با خوشنواز | ازان شاه گردنکش و دیرساز | |
چو گفتار بشنید و نامه بخواند | سپاه پراگنده را برنشاند | |
بیاورد لشکر به دشت نبرد | همان عهد را بر سر نیزه کرد | |
که بستد نیایش ز بهرامشاه | که جیحون میانجیست ما را به راه | |
یکی مرد بینادل و چربگوی | ز لشکر گزین کرد با آبروی | |
بدو گفت نزدیک پیروز رو | به چربی سخنگوی و پاسخ شنو | |
بگویش که عهد نیای تو را | بلند اختر و رهنمای تو را | |
همی بر سر نیزه پیش سپاه | بیارم چو خورشید تابان به راه | |
بدان تا هر آنکس که دارد خرد | به منشور آن دادگر بنگرد | |
مرا آفرین بر تو نفرین بود | همان نام تو شاه بیدین بود | |
نه یزدان پسندد نه یزدانپرست | نه اندر جهان مردم زیردست | |
که بیداد جوید کسی در جهان | بپیچد سر از عهد شاهنشهان | |
به داد و به مردی چو بهرام شاه | کسی نیز ننهاد بر سر کلاه | |
برین بر جهاندار یزدان گواست | که او را گوا خواستن ناسزاست | |
که بیداد جوید همی جنگ من | چنین با سپه کردن آهنگ من | |
نباشی تو زین جنگ پیروزگر | نیابی مگر ز اختر نیک بر | |
ازین پس نخواهم فرستاد کس | بدین جنگ یزدان مرا یار بس | |
فرستاده با نامه آمد چو گرد | سخنها به پیروز بر یاد کرد | |
چو برخواند آن نامهی خوشنواز | پر از خشم شد شاه گردن فراز | |
فرستاده را گفت چندین سخن | نگویم جهاندیده مرد کهن | |
که از چاچ یک پی نهد نزد رود | به نوک سنانش فرستم درود | |
فرستاده آمد بر خوشنواز | فراوان سخن گفت با او به راز | |
که نزدیک پیروز ترس خدای | ندیدم نبودش کسی رهنمای | |
همه دیدمش جنگ جوید همی | به فرمان یزدان نگوید همی | |
چو بشندی زو این سخن خوشنواز | به یزدان پناهید و بردش نماز | |
چنین گفت کای داور داد و پاک | تویی آفرینندهی هور و خاک | |
تو دانی که پیروز بیدادگر | ز بهرام بیشی ندارد هنر | |
پی او ز روی زمین برگسل | مه نیرو مه آهنگ جانش مه دل | |
سخنهای بیداد گوید همی | بزرگی به شمشیر جوید همی | |
به گرد سپه بر یکی کنده کرد | سرش را بپوشید و آگنده کرد | |
کمندی فزون بود بالای اوی | همان سی ارش کرده پهنای اوی | |
چو این کرده شد نام یزدان بخواند | ز پیش سمرقند لشکر براند | |
وزان روی سرگشته پیروز شاه | همیراند چون باد لشکر به راه | |
وزین روی پر بیم دل خوشنواز | چنین تا برکنده آمد فراز | |
برآمد ز هردو سپه بوق و کوس | هوا شد ز گرد سپاه آبنوس | |
چنان تیرباران بد از هر دو روی | که چون آب خون اندر آمد به جوی | |
چو نزدیکی کنده شد خوشنواز | همیگفت با داور پاک راز | |
وزان روی چون باد پیروزشاه | همیتاخت با خوارمایه سپاه | |
چو آمد به نزدیکی خوشنواز | سپهدار ترکان ازو گشت باز | |
عنان را بپیچید و بنمود پشت | پس او سپاه اندر آمد درشت | |
برانگیخت پس باره پیروزشاه | همیراند با گرز و رومی کلاه | |
به کنده در افتاد با چند مرد | بزرگان و شیران روز نبرد | |
چو نرسی برادرش و فرخ قباد | بزرگان و شاهان فرخ نژاد | |
برین سان نگون شد سر هفت شاه | همه نامداران زرین کلاه | |
وزان جایگه شاددل خوشنواز | به نزدیکی کنده آمد فراز | |
برآورد زان کنده هر کس که زیست | همان خاک بربخت ایشان گریست | |
بزرگان و پیکارجویان هران | کسی را که در کنده آمد زمان | |
شکسته سر و پشت پیروزشاه | شه نامداران با تاج و گاه | |
ز شاهان نبد زنده جز کیقباد | شد آن لشکر و پادشاهی بباد | |
همیراند با کام دل خوشنواز | سرافراز با لشکر رزمساز | |
به تاراج داده سپاه و بنه | نه کس میسره دید و نه میمنه | |
ز ایرانیان چند بردند اسیر | چه افگنده بر خاک و خسته به تیر | |
نباید که باشد جهانجوی زفت | دل زفت با خاک تیرهست جفت | |
چنین آمد این چرخ ناپایدار | چه با زیردست و چه با شهریار | |
بپیچاند آن را که خود پرورد | اگر تو شوی پاسبان خرد | |
نماند برین خاک جاوید کس | تو را توشه از راستی باد و بس | |
چو بگذشت برکنده بر خوشنواز | سپاهش شد از خواسته بینیاز | |
به آهن ببستند پای قباد | ز تخت و نژادش نکردند یاد | |
چو آگاهی آمد به ایران سپاه | ازان کنده و رزم پیروز شاه | |
خروشی برآمد ز کشور بدرد | ازان شهر یاران آزادمرد | |
چو اندر جهان این سخن گشت فاش | فرود آمد از تخت زرین بلاش | |
همه گوشت بازو به دندان بکند | همیریخت بر تخت خاک نژند | |
سپاهی و شهری ز ایران بدرد | زن و مرد و کودک همی مویه کرد | |
همه کنده موی و همه خسته روی | همه شاهجوی و همه راهجوی | |
که تا چون گریزند ز ایران زمین | گرآیند لشکر ازان دشت کین | |
چو بنشست با سوگ ماهی بلاش | سرش پر ز گرد و رخش پرخراش | |
سپاه آمد و موبد موبدان | هر آنکس که بود از رد و بخردان | |
فراوان بگفتند با او ز پند | سخنها که بودی ورا سودمند | |
بران تخت شاهیش بنشاندند | بسی زر و گوهر برافشاندند | |
چو بنشست بر گاه گفت ای ردان | بجویید رای و دل بخردان | |
شما را بزرگیست نزدیک من | چو روشن شود رای تاریک من | |
به گیتی هر آنکس که نیکی کند | بکوشد که تا رای ما نشکند | |
هر آنکس کجا باشد او بدسگال | که خواهد همی کار خود را همال | |
نخستین به پندش توانگر کنم | چو نپذیرد از خونش افسر کنم | |
هرآنگه که زین لشکر دینپرست | بنالد بر ما یکی زیردست | |
دل مرد بیدادگر بشکنم | همه بیخ و شاخش ز بن برکنم | |
مباشید گستاخ با پادشا | بویژه کسی کو بود پارسا | |
که او گاه زهرست و گه پایزهر | مجویید از زهر تریاک بهر | |
ز گیتی تو خوشنودی شاهجوی | مشو پیش تختش مگر تازهروی | |
چو خشم آورد شاه پوزش گزین | همی خوان به بیداد و دادآفرین | |
هرآنگه که گویی که دانا شدم | به هر دانشی بر توانا شدم | |
چنان دان که نادانتری آن زمان | مشو بر تن خویش بر بدگمان | |
وگر کار بندید پند مرا | سخن گفتن سودمند مرا | |
ز شاهان داننده یابید گنج | کسی را ز دانش ندیدم به رنج | |
برو مهتران آفرین خواندند | ز دانایی او فرو ماندند | |
برفتند خشنود ز ایوان اوی | به یزدان سپرده تن و جان اوی | |
بدآنگه که پیروز شد سوی جنگ | یکی پهلوان جست با رای و سنگ | |
که باشد نگهبان تخت و کلاه | بلاش جوان را بود نیکخواه | |
بدان کار شایسته بد سوفزای | یکی نامور بود پاکیزهرای | |
جهاندیده از شهر شیراز بود | سپهبددل و گردنافراز بود | |
هم او مرزبان بد بزابلستان | ببست و بغزنین و کابلستان | |
چو آگاهی آمد سوی سوفزای | ز پیروز بیرای و بیرهنمای | |
ز مژگان سرشکش برخ برچکید | همه جامهی پهلوی بردرید | |
ز سر برگرفتند گردان کلاه | به ماتم نشستند با سوگ شاه | |
همیگفت بر کینهی شهریار | بلاش جوان چون بود خواستار | |
بدانست کان کار بیسود شد | سر تاج شاهی پر از دود شد | |
سپاه پراگنده را گرد کرد | بزد کوس وز دشت برخاست گرد | |
فراز آمدش تیغزن سد هزار | همه جنگجوی از در کارزار | |
درم داد و آن لشکر آباد کرد | دل مردم کینهور شاد کرد | |
فرستادهای خواند شیرینزبان | خردمند و بیدار و روشنروان | |
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد | دو دیده پر از آب و رخسار زرد | |
به نامه درون پندها یاد داد | ز جمشید و کیخسرو کیقباد | |
وزان پس فرستاد نزد بلاش | که شاها تو از مرگ غمگین مباش | |
که این مرگ هر کس نخواهد چشید | شکیبایی و نام باید گزید | |
ز باد آمده باز گردد بدم | یکی داد خواندش و دیگر ستم | |
کنون من به دستوری شهریار | بسیجم برین گونه بر کارزار | |
کزین کینه و خون پیروز شاه | بنالد ز چرخ روان هور و ماه | |
فرستاده زین روی برداشت پای | وزان سوی گریان بشد باز جای | |
بیاراست لشکر چو پر تذرو | بیامد ز زاولستان سوی مرو | |
یکی مرد بگزید بیداردل | که آهسته دارد به گفتار دل | |
نویسندهی نامه را گفت خیز | که آمد سر خامه را رستخیز | |
یکی نامه بنویس زی خوشنواز | که ای بیخرد روبه دیوساز | |
گنهکار کردی به یزدان تنت | شود مویه گر بر تو پیراهنت | |
به شاه آنک تو کردی ای بیوفا | ببینی کنون زور تیغ جفا | |
به کشتی شهنشاه را بیگناه | نبیره جهاندار بهرام شاه | |
یکی کین نو ساختی در جهان | که آن کینه هرگز نگردد نهان | |
چرا پیش او چون یکی چابلوس | نرفتی چو برخاست آوای کوس | |
نیای تو زین خاندان زنده بود | پدر پیش بهرام پاینده بود | |
من اینک به مرو آمدم کینهخواه | نماند به هیتالیان تاج و گاه | |
اسیران و آن خواسته هرچ هست | که از رزمگاه آمدستت بدست | |
همه بازخواهم به شمشیر کین | بخ مرو آورم خاک توران زمین | |
نمانم جهان را بفرزند تو | نه بر دوده و خویش و پیوند تو | |
بفرمان یزدان ببرم سرت | ز خون همچو دریا کنم کشورت | |
نه کین باشد این چند گویم دراز | که از کین پیروز با خوشنواز | |
شود زیر خاک پی من تباه | به یزدان روانش بود دادخواه | |
فرستاده با نامهی سوفزای | بیامد چو شیر دلاور ز جای | |
چو آشفته آمد بر خوشنواز | بشد پیش تخت و ببردش نماز | |
بدو داد پس نامهی سوفزای | همیبود یک چند پیشش بپای | |
نویسندهی نامه را داد و گفت | که پنهان بگوی آنچ نرمست و زفت | |
به مهتر چنین گفت مرد دبیر | که این نامه پر گرز و تیغست و تیر | |
شکسته شد آن مرد جنگآزمای | ازان پر سخن نامهی سوفزار | |
هم اندر زمان زود پاسخ نبشت | سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت | |
نخستین چنین گفت کز کردگار | بترسیم وز گردش روزگار | |
که هر کس که بودست یزدانپرست | نیاورد در عهد شاهان شکست | |
فرستادمش نامهی پندمند | دگر عهد آن شهریار بلند | |
برو خوار بود آنچ گفتم سخن | هم اندیشهی روزگار کهن | |
چو او کینهور گشت و من چارهجوی | سپه را چو روی اندر آمد به روی | |
به پیروز بر اختر آشفته شد | نه برکام من شاه تو کشته شد | |
چو بشکست پیمان شاهان داد | نبود از جوانیش یک روز شاد | |
نیامد پسند جهانآفرین | تو گویی که بگرفت پایش زمین | |
هر آنکس که عهد نیا بشکند | سر راستی را بپای افگند | |
چو پیروز باشد به دشت نبرد | شکسته بکنده درون پر ز گرد | |
گر آیی تو ایدر هم آراستست | نه جنگ و نه جنگآوران کاستست | |
فرستاده با نامه تازان ز جای | به یک هفته آمد سوی سوفزای | |
چو برخواند آن نامه را پهلوان | به دشنام بگشاد گویا زبان | |
ز میدان خروشیدن گاودم | شنیدند و آوای رویینه خم | |
بکش میهن آورد چندان سپاه | که بر چرخ خورشید گم کرد راه | |
برین همنشان روز بگذاشتند | همی راه را خانه پنداشتند | |
چو آگاهی آمد سوی خوشنواز | به دشت آمد و جنگ را کرد ساز | |
به پیکند شد رزمگاهی گزید | که چرخ روان روی هامون ندید | |
وزین روی پر کینه دل سوفزای | به کردار باد اندر آمد ز جای | |
چو شب تیره شد پهلوان سپاه | به پیلان آسوده بربست راه | |
طلایه همیگشت بر هر دو سوی | جهان شد پر آواز پرخاشجوی | |
غو پاسبانان و بانگ جرس | همیآمد از دور بر پیش و پس | |
چنین تا پدید آمد از میغ شید | در و دشت شد چون بلور سپید | |
دو لشکر همی جنگ را ساختند | درفش بزرگی برافراختند | |
از آواز گردان پرخاشخر | بدرید مر اژدها را جگر | |
هوا دام کرکس شد از پر تیر | زمین شد ز خون سران آبگیر | |
ز هر سو ز مردان تلی کشته بود | کرا از جهان روز برگشته بود | |
بجنبید بر قلبگه سوفزای | یکایک سپاه اندر آمد ز جای | |
وزان روی با تیغ کین خوشنواز | بپیچید و آمد به تنگی فراز | |
یکی تیغ زد بر سرش سوفزای | سپاه اندر آمد به تندی ز جای | |
بجست از کف تیغزن خوشنواز | به شیب اندر انداخت اسب از فراز | |
بدید آنک شد روزگارش درشت | عنان را بپیچید و بنمود پشت | |
چو باد دمان از پسش سوفزای | همیتاخت با نیزهی سرگرای | |
بسی کرد زان نامداران اسیر | بسی کشته شد هم بپیکان و تیر | |
همیتاخت تا پیش لشکر رسید | بره بر بسی کشته و خسته دید | |
ز بالا نگه کرد پس خوشنواز | سپه را به هامون نشیب و فراز | |
همه دشت پرکشته و خواسته | شده دشت چون چرخ آراسته | |
سلیح و کمرها و اسب و رهی | ستام و سنان و کلاه مهی | |
همیبرد هر کس بر سوفزای | تلی گشته چون کوه البرز جای | |
ببخشید یکسر همه بر سپاه | نکرد اندر آن چیز ترکان نگاه | |
به لشکر چنین گفت کامروز کار | به کام ما بد از روزگار | |
چو خورشید بنماید از چرخ دست | برین دشت خیره نباید نشست | |
به کین شهنشاه ایران شویم | برین دز به کردار شیران شویم | |
همه لشکرش دست بر برزدند | همی هر کسی رای دیگر زدند | |
برین همنشان تا ز خم سپهر | پدید آمد آن زیور تاج مهر | |
تبیره برآمد ز پردهسرای | نشست از بر باره بر سوفزای | |
فرستادهای آمد از خوشنواز | به نزدیک سالار گردنفراز | |
که از جنگ و پیکار و خون ریختن | نباشد جز از رنج و آویختن | |
دو مرد خردمند نیکو گمان | به دوزخ فرستیم هر دو روان | |
اگر بازجویی ز راه ردی | بدانی که آن کار بد ایزدی | |
نه بر باد شد کشته پیروزشاه | کز اختر سرآمد بدو سال و ماه | |
گنهکار شد زانک بشکست عهد | گزین کرد حنظل بینداخت شهد | |
کنون بودنی بود و بر ما گذشت | خنک آنک گرد گذشته نگشت | |
اسیران وز خواسته هرچ بود | ز سیم و زر و گوهر نابسود | |
ز اسب و سلیح و ز تاج و ز تخت | که آن روز بگذاشت پیروزبخت | |
فرستم همه نزد سالار شاه | سراپرده و گنج و پیل و سپاه | |
چو پیروزگر سوی ایران شوی | به نزدیک شاه دلیران شوی | |
نباشد مرا سوی ایران بسیچ | تو از عهد بهرام گردن مپیچ | |
شهنشاه گیتی ببخشید راست | مرا ترک و چین است و ایران تو راست | |
چو بشنید پیغام او سوفراز | بیاورد لشکر به پردهسرای | |
فرستاده را گفت پیش سپاه | بگوی آنچ بشنیدی از رزمخواه | |
بیامد فرستادهی خوشنواز | بگفت آنچ بود آشکارا و راز | |
چنین گفت لشکر که فرمان تو راست | بدین آشتی رای و پیمان تو راست | |
به ایران نداند کسی از تو به | بما بر تویی شاه و سالار و مه | |
چنین گفت با سرکشان سوفزای | که امروز ما را جزین نیست رای | |
کزیشان ازین پس نجوییم جنگ | به ایران بریم این سپه بیدرنگ | |
که در دست ایشان بود کیقباد | چو فرزند پیروز خسرو نژاد | |
همان موبد موبدان اردشیر | ز لشکر بزرگان برنا و پیر | |
اگر جنگ سازیم با خوشنواز | شودکار بیسود بر ما دراز | |
کشد آنک دارد ز ایران اسیر | قباد جهانجوی چون اردشیر | |
اگر نیستی در میانه قباد | ز موبد نکردی دل و مغز یاد | |
گر او را ز ترکان بد آید بروی | نماند به ایران جز از گفت و گوی | |
یکی ننگ باشد که تا رستخیز | بماند میان دلیران ستیز | |
فرستاده را نغز پاسخ دهیم | درین آشتی رای فرخ نهیم | |
مگر باز بینیم روی قباد | که بی او سر پادشاهی مباد | |
همان موبد پاکدل اردشیر | کسی را که بینید برنا و پیر | |
فرستاده را خواند پس پهلوان | سخن گفت با او به شیرین زبان | |
چنین گفت کاین ایزدی بود و بس | جهان بد سگالد نگوید بکس | |
بزرگان ایران که هستند اسیر | قبادست با نامدار اردشیر | |
دگر هر که دارید بر نای بند | فرستید سوی منش ارجمند | |
دگر خواسته هرچ دارید نیز | ز دینار وز تاج و هرگونه چیز | |
یکایک فرستید نزدیک من | به پیش بزرگان این انجمن | |
به تاراج و کشتن نیازیم دست | که ما بینیازیم و یزدانپرست | |
ز جیحون به روز دهم بگذریم | وزان پس پیی خاک را نسپریم | |
همه هرچ گفتم تو را گوشدار | چو رفتی یکایک برو برشمار | |
فرستاده هم در زمان گشت باز | بیامد گرازان بر خوشنواز | |
بگفت آنچ بشنید وزو گشت شاد | همانگاه برداشت بند قباد | |
همان خواسته سر به سر گرد کرد | کجا یافت از خاک و دشت نبرد | |
همان تخت با تاج پیروز شاه | چو چیز پراگندهی آن سپاه | |
فرستاد یکسر سوی سوفزای | به دست یکی مرد پاکیزهرای | |
چو لشکر بدیدند روی قباد | ز دیدار او انجمن گشت شاد | |
بزرگان همه خیمه بگذاشتند | همه دست بر آسمان داشتند | |
که پور شهنشاه را بیگزند | بدیدند با هرک بد ارجمند | |
همانگه فروهشت پردهسرای | سپهبد باسب اندر آورد پای | |
ز جیحون گذر کرد پیروز و شاد | ابا نامور موبد و کیقباد | |
چو آگاهی آمد به ایران زمین | ازان نیکپی مهتر بفرین | |
همان جنگ و پیکار با خوشنواز | ز رای چنان مرد نیرنگساز | |
همان موبد موبدان اردشیر | اسیران که بودند برنا و پیر | |
که از جنگ برگشت پیروز و شاد | گشاده شد از بند پای قباد | |
بیاورد و اکنون ز جیحون گذشت | ز ایران سپاهست بر کوه و دشت | |
خروشی ز ایران برآمد که گوش | تو گفتی همی کر شود زان خروش | |
بزرگان فرزانه برخاستند | پذیره شدن را بیاراستند | |
بلاش آن زمان تخت زرین نهاد | که تا برنشیند برو کیقباد | |
چو آمد به شهر اندرون سوفزای | بزرگان برفتند یک سر ز جای | |
پذیره شدن را بیاراست شاه | همیرفت با آنک بودش سپاه | |
بلاش آن زمان دید روی قباد | رها گشته از بند پیروز و شاد | |
مر او را سبک شاه در برگرفت | ز هیتال و چین دست بر سر گرفت | |
ز راه اندر ایوان شاه آمدند | گشادهدل و نیکخواه آمدند | |
بفرمود تا خوان بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |
همیبود جشنی نه بر آرزوی | ز تیمار پیروز آزادهخوی | |
همه چامه گر سوفزا را ستود | ببربط همی رزم ترکان سرود | |
مهان را همه چشم بر سوفزای | ازو گشته شاد و بدو داده رای | |
همه شهر ایران بدو گشت باز | کسی را که بد کینهی خوشنواز | |
بدان پهلوان دل همی شاد کرد | روان را ز اندیشه آزاد کرد | |
ببد سوفزای از جهان بیهمال | همیرفت زین گونه تا چار سال | |
نبودی جز آن چیز کو خواستی | جهان را به رای خود آراستی | |
چر فرمان او گشت در شهر فاش | به خوبی بپرداخت گاه از بلاش | |
بدو گفت شاهی نرانی همی | بدان را ز نیکان ندانی همی | |
همی پادشاهی به بازی کنی | ز پری وز بینیازی کنی | |
قباد از تو در کار داناترست | بدین پادشاهی تواناترست | |
به ایوان خویش اندر آمد بلاش | نیارست گفتن که ایدر مباش | |
همیگفت بیرنج تخت این بود | که بیکوشش و درد و نفرین بود |