شاهنامه/پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۱ | شاهنامه (پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۲) از فردوسی |
پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۳ |
خردمند گفت این گرانمایه شاه | همیشه بتو تازه بادا کلاه | |
ز بنده میازار و بنداز خشم | خنک آنکسی کو نبیند به چشم | |
بدان ای نبرده کی نامجوی | چو در رزم روی اندر آری بروی | |
بدانگه کجا بانگ و ویله کنند | تو گویی همی کوه را برکنند | |
به پیش اندر آیند مردان مرد | هوا تیره گردد ز گرد نبرد | |
جهان را ببینی بگشته کبود | زمین پر ز آتش هوا پر زدود | |
وزان زخم آن گرزهای گران | چنان پتک پولاد آهنگران | |
به گوش اندر آید ترنگا ترنگ | هوا پر شده نعرهی بور و خنگ | |
شکسته شود چرخ گردونها | زمین سرخ گردد از ان خونها | |
تو گویی هوا ابر دارد همی | وزان ابر الماس بارد همی | |
بسی بی پدر گشته بینی پسر | بسی بی پسر گشته بینی پدر | |
نخستین کس نامدار اردشیر | پس شهریار آن نبرده دلیر | |
به پیش افگند اسپ تازان خویش | به خاک افگند هر ک آیدش پیش | |
پیاده کند ترک چندان سوار | کز اختر نباشد مر آن را شمار | |
ولیکن سرانجام کشته شود | نکونامش اندر نوشته شود | |
دریغ آنچنان مرد نام آورا | ابا رادمردان همه سرورا | |
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه | چو رستم درآید به روی سپاه | |
پس آنگاه مر تیغ را برکشد | بتازد بسی اسپ و دشمن کشد | |
بسی نامداران و گردان چین | که آن شیر مرد افگند بر زمین | |
سرانجام بختش کند خاکسار | برهنه کند آن سر تاجدار | |
بیاید پس آنگاه فرزند من | ببسته میان را جگر بند من | |
ابر کین شیدسپ فرزند شاه | به میدان کند تیز اسپ سیاه | |
بسی رنج بیند به رزم اندرون | شه خسروان را بگویم که چون | |
درفش فروزندهی کاویان | بیفگنده باشند ایرانیان | |
گرامی بگیرد به دندان درفش | به دندان بدارد درفش بنفش | |
به یک دست شمشیر و دیگر کلاه | به دندان درفش فریدون شاه | |
برین سان همیافگند دشمنان | همی برکند جان آهرمنان | |
سرانجام در جنگ کشته شود | نکو نامش اندر نوشته شود | |
پس ازاده بستور پور زریر | به پیش افگند اسپ چون نره شیر | |
بسی دشمنان را کند ناپدید | شگفتیتر از کار او کس ندید | |
چو آید سرانجام پیروز باز | ابر دشمنان دست کرده دراز | |
بیاید پس آن برگزیده سوار | پس شهریار جهان نامدار | |
ز آهرمنان بفگند شست گرد | نماید یکی پهلوی دستبرد | |
سرانجام ترکان به تیرش زنند | تن پیلوارش به خاک افگنند | |
بیاید پس آن نره شیر دلیر | سوار دلاور که نامش زریر | |
به پیش اندر آید گرفته کمند | نشسته بر اسفندیاری سمند | |
ابا جوشن زر درخشان چو ماه | بدو اندرون خیره گشته سپاه | |
بگیرد ز گردان لشکر هزار | ببندد فرستد بر شهریار | |
به هر سو کجا بنهد آن شاه روی | همی راند از خون بدخواه جوی | |
نه استد کس آن پهلوان شاه را | ستوه آورد شاه خرگاه را | |
پس افگنده بیند بزرگ اردشیر | سیه گشته رخسار و تن چون زریر | |
بگرید برو زار و گردد نژند | برانگیزد اسفندیاری سمند | |
به خاقان نهد روی پر خشم و تیز | تو گویی ندیدست هرگز گریز | |
چو اندر میان بیند ارجاسپ را | ستایش کند شاه گشتاسپ را | |
صف دشمنان سر بسر بردرد | ز گیتی سوی هیچ کس ننگرد | |
همی خواند او زند زردشت را | به یزدان نهاده کیی پشت را | |
سرانجام گردد برو تیرهبخت | بریده کندش آن نکو تاج و تخت | |
بیاید یکی نام او بیدرفش | به سرنیزه دارد درفش بنفش | |
نیارد شدن پیش گرد گزین | نشیند به راه وی اندر کمین | |
باستد بران راه چون پیل مست | یکی تیغ زهر آب داده به دست | |
چو شاه جهان بازگردد ز رزم | گرفته جهان را و کشته گرزم | |
بیندازد آن ترک تیری بروی | نیارد شدن آشکارا بروی | |
پس از دست آن بیدرفش پلید | شود شاه آزادگان ناپدید | |
به ترکان برد باره و زین اوی | بخواهد پسرت آن زمان کین اوی | |
پس آن لشکر نامدار بزرگ | به دشمن درافتد چو شیر سترگ | |
همی تازند این بر آن آن برین | ز خون یلان سرخ گردد زمین | |
یلان را بباشد همه روی زرد | چو لرزه برافتد به مردان مرد | |
برآید به خورشید گرد سپاه | نبیند کس از گرد تاریک راه | |
فروغ سر نیزه و تیر و تیغ | بتابد چنان چون ستاره ز میغ | |
وزان زخم مردان کجا میزنند | و بر یکدگر بر همی افگند | |
همه خسته و کشته بر یکدگر | پسر بر پدر بر پدر بر پسر | |
وزان ناله و زاری خستگان | به بند اندر آیند نابستگان | |
شود کشته چندان ز هر سو سپاه | که از خونشان پر شود رزمگاه | |
پس آن بیدرفش پلید و سترگ | به پیش اندر آید چو ارغنده گرگ | |
همان تیغ زهر آب داده به دست | همی تازد او باره چون پیل مست | |
به دست وی اندر فراوان سپاه | تبه گردد از برگزینان شاه | |
بیاید پس آن فرخ اسفندیار | سپاه از پس پشت و یزدانش یار | |
ابر بیدرفش افگند اسپ تیز | برو جامه پر خون و دل پر ستیز | |
مر او را یکی تیغ هندی زند | ز بر نیمهی تنش زیر افگند | |
بگیرد پس آن آهنین گرز را | بتاباند آن فره و برز را | |
به یک حمله از جایشان بگسلد | چو بگسستشان بر زمین کی هلد | |
بنوک سر نیزهشان بر چند | کندشان تبه پاک و بپراگند | |
گریزد سرانجام سالار چین | از اسفندیار آن گو بافرین | |
به ترکان نهد روی بگریخته | شکسته سپر نیزها ریخته | |
بیابان گذارد به اندک سپاه | شود شاه پیروز و دشمن تباه | |
بدان ای گزیده شه خسروان | که من هرچ گفتم نباشد جز آن | |
نباشد ازین یک سخن بیش و کم | تو زین پس مکن روی بر من دژم | |
که من آنچ گفتم نگفتم مگر | به فرمانت ای شاه پیروزگر | |
وزان کم بپرسید فرخنده شاه | ازین ژرف دریا و تاریک راه | |
ندیدم که بر شاه بنهفتمی | وگرنه من این راز کی گفتمی | |
چو شاه جهاندار بشنید راز | بران گوشهی تخت خسپید باز | |
ز دستش بیفتاد زرینه گرز | تو گفتی برفتش همی فر و برز | |
به روی اندر افتاد و بیهوش گشت | نگفتش سخن نیز و خاموش گشت | |
چو با هوش آمد جهان شهریار | فرود آمد از تخت و بگریست زار | |
چه باید مرا گفت شاهی و گاه | که روزم همی گشت خواهد سیاه | |
که آنان که بر من گرامیترند | گزین سپاهند و نامیترند | |
همی رفت و خواهند از پیش من | ز تن برکنند این دل ریش من | |
به جاماسپ گفت ار چنینست کار | به هنگام رفتن سوی کارزار | |
نخوانم نبرده برادرم را | نسوزم دل پیر مادرم را | |
نفرمایمش نیز رفتن به رزم | سپه را سپارم به فرخ گرزم | |
کیان زادگان و جوانان من | که هر یک چنانند چون جان من | |
بخوانم همه سربسر پیش خویش | زرهشان نپوشم نشانم به پیش | |
چگونه رسد نوک تیر خدنگ | برین آسمان بر شده کوه سنگ | |
خردمند گفتا به شاه زمین | که ای نیکخو مهتر بافرین | |
گر ایشان نباشند پیش سپاه | نهاده بسر بر کیانی کلاه | |
که یارد شدن پیش ترکان چین | که بازآورد فره پاک دین | |
تو زین خاک برخیز و برشو به گاه | مکن فره پادشاهی تباه | |
که داد خدایست وزین چاره نیست | خداوند گیتی ستمگاره نیست | |
ز اندوه خوردن نباشدت سود | کجا بودنی بود و شد کار بود | |
مکن دلت را بیشتر زین نژند | بداد خدای جهان کن بسند | |
بدادش بسی پند و بشنید شاه | چو خورشید گون گشت بر شد به گاه | |
نشست از برگاه و بنهاد دل | به رزم جهانجوی شاه چگل | |
از اندیشهی دل نیامدش خواب | به رزم و به بزمش گرفته شتاب | |
چو جاماسپ گفت این سپیده دمید | فروغ ستاره بشد ناپدید | |
سپه را به هامون فرود آورید | بزد کوس بر پیل و لشکر کشید | |
وزانجا خرامید تا رزمگاه | فرود آورید آن گزیده سپاه | |
به گاهی که باد سپیده دمان | به کاخ آرد از باغ بوی گلان | |
فرستاده بد هر سوی دیدهبان | چنانچون بود رسم آزادگان | |
بیامد سواری و گفتا به شاه | که شاها به نزدیکی آمد سپاه | |
سپاهیست ای شهریار زمین | که هرگز چنان نامد از ترک و چین | |
به نزدیکی ما فرود آمدند | به کوه و در و دشت خیمه زدند | |
سپهدارشان دیدهبان برگزید | فرستاد و دیده به دیده رسید | |
پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر | سپهبدش را خواند فرخ زریر | |
درفشی بدو داد و گفتا بتاز | بیارای پیلان و لشکر بساز | |
سپهبد بشد لشکرش راست کرد | همی رزم سالار چین خواست کرد | |
بدادش جهاندار پنجه هزار | سوار گزیده به اسفندیار | |
بدو داد یک دست زان لشکرش | که شیری دلش بود و پیلی برش | |
دگر دست لشکرش را همچنان | برآراست از شیر دل سرکشان | |
به گرد گرامی سپرد آن سپاه | که شیر جهان بود و همتای شاه | |
پس پشت لشکر به بستور داد | چراغ سپهدار خسرو نژاد | |
چو لشکر بیاراست و بر شد به کوه | غمی گشته از رنج و گشته ستوه | |
نشست از بر خوب تابنده گاه | همی کرد زانجا به لشکر نگاه | |
پس ارجاسپ شاه دلیران چین | بیاراست لشکرش را همچنین | |
جدا کرد از خلخی سی هزار | جهان آزموده نبرده سوار | |
فرستادشان سوی آن بیدرفش | که کوس مهین داشت و رنگین درفش | |
بدو داد یک دست زان لشکرش | که شیر ژیان نامدی همبرش | |
دگر دست را داد بر گرگسار | بدادش سوار گزین سدهزار | |
میانگاه لشکرش را همچنین | سپاهی بیاراست خوب و گزین | |
بدادش بدان جادوی خویش کام | کجا نام خواست و هزارانش نام | |
خود و سدهزاران سواران گرد | نموده همه در جهان دستبرد | |
نگاهش همی داشت پشت سپاه | همی کرد هر سوی لشکر نگاه | |
پسر داشتی یک گرانمایه مرد | جهاندیده و دیده هر گرم و سرد | |
سواری جهاندیده نامش کهرم | رسیده بسی بر سرش سرد و گرم | |
مران پور خود را سپهدار کرد | بران لشکر گشن سالار کرد | |
چو اندر گذشت آن شب و بود روز | بتابید خورشید گیهان فروز | |
به زین بر نشستند هر دو سپاه | همی دید زان کوه گشتاسپ شاه | |
چو از کوه دید آن شه بافرین | کجا برنشستند گردان به زین | |
سیه رنگ بهزاد را پیش خواست | تو گفتی که بیستونست راست | |
برو بر فگندند برگستوان | برو بر نشست آن شه خسروان | |
چو هر دو برابر فرود آمدند | ابر پیل بر نای رویین زدند | |
یکی رزمگاهی بیاراستند | یلان هم نبردان همی خواستند | |
بکردند یک تیرباران نخست | بسان تگرگ بهاران درست | |
بشد آفتاب از جهان ناپدید | چه داند کسی کان شگفتی ندید | |
بپوشیده شد چشمهی آفتاب | ز پیکانهاشان درفشان چو آب | |
تو گفتی جهان ابر دارد همی | وزان ابر الماس بارد همی | |
وزان گرزداران و نیزهوران | همی تاختند آن برین این بران | |
هوازی جهان بود شبگون شده | زمین سربسر پاک گلگون شده | |
بیامد نخست آن سوار هژیر | پس شهریار جهان اردشیر | |
به آوردگه رفت نیزه به دست | تو گفتی مگر توس اسپهبدست | |
برین سان همی گشت پیش سپاه | نبود آگه از بخش خورشید و ماه | |
بیامد یکی ناوکش بر میان | گذارنده شد بر سلیح کیان | |
ز بور اندر افتاد خسرو نگون | تن پاکش آلوده شد پر ز خون | |
دریغ آن نکو روی همرنگ ماه | که بازش ندید آن خردمند شاه | |
بیامد بر شاه شیر اورمزد | کجا زو گرفتی شهنشاه پزد | |
ز پیش اندر آمد به دشت اندرا | به زهر آب داده یکی خنجرا | |
خروشی برآورد برسان شیر | که آورد خواهد ژیان گور زیر | |
ابر کین آن شاهزاده سوار | بکشت از سواران دشمن هزار | |
به هنگامهی بازگشتن ز جنگ | که روی زمین گشته بد لاله رنگ | |
بیامد یکی تیرش اندر قفا | شد آن خسرو شاهزاده فنا | |
بیامد پسش باز شیدسپ شاه | که مانندهی شاه بد همچو ماه | |
یکی دیزهیی بر نشسته چو نیل | به تگ همچو آهو به تن همچو پیل | |
به آوردگه گشت و نیزه بگاشت | چو لختی بگردید نیزه بداشت | |
کدامست گفتا کهرم سترگ | کجا پیکرش پیکر پیر گرگ | |
بیامد یکی دیو گفتا منم | که با گرسنه شیر دندان زنم | |
به نیزه بگشتند هر دو چو باد | بزد ترک را نیزهی شاهزاد | |
ز باره در آورد و ببرید سر | به خاک اندر افگنده زرین کمر | |
همی گشت بر پیش گردان چین | بسان یکی کوه بر پشت زین | |
همانا چنو نیز دیده ندید | ز خوبی کجا بود چشمش رسید | |
یکی ترک تیری برو برگماشت | ز پشتش سر تیر بیرون گذاشت | |
دریغ آن شه پروریده به ناز | بشد روی او باب نادیده باز | |
بیامد سر سروران سپاه | پسر تهم جاماسپ دستور شاه | |
نبرده سواری گرامیش نام | به مانندهی پور دستان سام | |
یکی چرمهیی برنشسته سمند | یکی گام زن بارهی بیگزند | |
چمانندهی چرمهی نونده جوان | یکی کوه پارست گوی روان | |
به پیش صف چینیان ایستاد | خداوند بهزاد را کرد یاد | |
کدامست گفت از شما شیردل | که آید سوی نیزهی جان گسل | |
کجا باشد آن جادوی خویش کام | کجا خواست نام و هزارانش نام | |
برفت آن زمان پیش او نامخواست | تو گفتی که همچو ستونست راست | |
بگشتند هر دو سوار هژیر | به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر | |
گرامی گوی بود با زور شیر | نتابید با او سوار دلیر | |
گرفت از گرامی نبرده دریغ | گرامی کفش بود برنده تیغ | |
گرامی خرامید با خشم تیز | دل از کینهی کشتگان پر ستیز | |
میان صف دشمن اندر فتاد | پس از دامن کوه برخاست باد | |
سپاه از دو رو بر هم آویختند | و گرد از دو لشکر برانگیختند | |
بدان شورش اندر میان سپاه | ازان زخم گردان و گرد سیاه | |
بیفتاد از دست ایرانیان | درفش فروزندهی کاویان | |
گرامی بدید آن درفش چو نیل | که افگنده بودند از پشت پیل | |
فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک | بیفشاند از خاک و بسترد پاک | |
چو او را بدیدند گردان چین | که آن نیزهی نامدار گزین | |
ازان خاک برداشت و بسترد و برد | به گردش گرفتند مردان گرد | |
ز هر سو به گردش همی تاختند | به شمشیر دستش بینداختند | |
درفش فریدون به دندان گرفت | همی زد به یک دست گرز ای شگفت | |
سرانجام کارش بکشتند زار | بران گرم خاکش فگندند خوار | |
دریغ آن نبرده سوار هژبر | که بازش ندید آن خردمند پیر | |
بیامد هم آنگاه بستور شیر | نبرده کیان زاده پور زریر | |
بکشت او ازان دشمنان بیشمار | که آویخت اندر بد روزگار | |
سرانجام برگشت پیروز و شاد | به پیش پدر باز شد و ایستاد | |
بیامد پس آن برگزیده سوار | پس شهریار جهان نیوزار | |
به زیر اندرون تیزرو شولکی | که نبود چنان از هزاران یکی | |
بیامد بران تیره آوردگاه | به آواز گفت ای گزیده سپاه | |
کدامست مرد از شما نامدار | جهاندیده و گرد و نیزهگزار | |
که پیش من آیند نیزه به دست | که امروز در پیش مرد آمدست | |
سواران چین پیش او تاختند | برافگندنش را همی ساختند | |
سوار جهانجوی مرد دلیر | چو پیل دژآگاه و چون نره شیر | |
همی گشت بر گرد مردان چین | تو گفتی همی بر نوردد زمین | |
بکشت از گوان جهان شست مرد | دران تاختنها به گرز نبرد | |
سرانجامش آمد یکی تیر چرخ | چنان آمده بودش از چرخ برخ | |
بیفتاد زان شولک خوب رنگ | بمرد و نرست اینت فرجام جنگ | |
دریغ آن سوار گرانمایه نیز | که افگنده شد رایگان بر نه چیز | |
که همچون پدر بود و همتای اوی | دریغ آن نکو روی و بالای اوی | |
چو کشته شد آن نامبرده سوار | ز گردان به گردش هزاران هزار | |
بهر گوشهیی بر هم آویختند | ز روی زمین گرد انگیختند | |
برآمد برین رزم کردن دو هفت | کزیشان سواری زمانی نخفت | |
زمینها پر از کشته و خسته شد | سراپردهها نیز بربسته شد | |
در و دشتها شد همه لالهگون | به دشت و بیابان همی رفت خون | |
چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه | که بد میتوانست رفتن به راه | |
دو هفته برآمد برین کارزار | که هزمان همی تیرهتر گشت کار | |
به پیش اندر آمد نبرده زریر | سمندی بزرگ اندر آورده زیر | |
به لشکرگه دشمن اندر فتاد | چو اندر گیا آتش و تیز باد | |
همی کشت زیشان همی خوابنید | مر او را نه استاد هرکش بدید | |
چو ارجاسپ دانست کان پورشاه | سپه را همی کرد خواهد تباه | |
بدان لشکر خویش آواز داد | که چونین همی داد خواهید داد | |
دو هفته برآمد برین بر درنگ | نبینم همی روی فرجام جنگ | |
بکردند گردان گشتاسپ شاه | بسی نامداران لشکر تباه | |
کنون اندر آمد میانه زریر | چو گرگ دژآگاه و شیر دلیر | |
بکشت او همه پاک مردان من | سرافراز گردان و ترکان من | |
یکی چاره باید سگالیدنا | و گرنه ره ترک مالیدنا | |
برین گر بماند زمانی چنین | نه ایتاش ماند نه خلخ نه چین | |
کدامست مرد از شما نام خواه | که آید پدید از میان سپاه | |
یکی ترگ داری خرامد به پیش | خنیده کند در جهان نام خویش | |
هران کز میان باره انگیزند | بگرداندش پشت و بگریزند | |
من او را دهم دختر خویش را | سپارم بدو لشکر خویش را | |
سپاهش ندادند پاسوخ باز | بترسیده بد لشکر سرفراز | |
چو شیر اندرافتاد و چون پیل مست | همی کشت زیشان همی کرد پست | |
همی کوفتشان هر سوی زیر پای | سپهدار ایران فرخنده رای | |
چو ارجاسپ دید آن چنان خیره شد | که روز سپیدش شب تیره شد | |
دگر باره گفت ای بزرگان من | تگینان لشکر گزینان من | |
ببینید خویشان و پیوستگان | ببینید نالیدن خستگان | |
ازان زخم آن پهلو آتشی | که سامیش گرزست و تیر آرشی | |
که گفتی بسوزد همی لشکرم | کنون برفروزد همی کشورم | |
کدامست مرد از شما چیره دست | که بیرون شود پیش این پیل مست | |
هرانکو بدان گردکش یازدا | مرد او را ازان باره بندازدا | |
چو بخشندهام بیش بسپارمش | کلاه از بر چرخ بگذارمش | |
همیدون نداد ایچ کس پاسخش | بشد خیره و زرد گشت آن رخش | |
سه بار این سخن را بریشان براند | چو پاسخ نیامدش خامش بماند | |
بیامد پس آن بیدرفش سترگ | پلید و بد و جادوی و پیر گرگ | |
به ارچاسپ گفت ای بلند آفتاب | به زور و به تن همچو افراسیاب | |
به پیش تو آوردم این جان خویش | سپر کردم این جان شیرینت پیش | |
شوم پیش آن پیل آشفته مست | گر ایدونک یابم بران پیل دست | |
به خاک افگنم تنش ای شهریار | مگر بر دهد گردش روزگار | |
ازو شاد شد شاه و کرد آفرین | بدادش بدو بارهی خویش و زین | |
بدو داد ژوپین زهرابدار | که از آهنین کوه کردی گذار | |
چو شد جادوی زشت ناباکدار | سوی آن خردمند گرد سوار | |
چو از دور دیدش برآورد خشم | پر از خاک روی و پر از خون دو چشم | |
به دست اندرون گرز چون سام یل | به پیش اندرون کشته چون کوه تل | |
نیارست رفتنش بر پیش روی | ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی | |
بینداخت ژوپین زهرابدار | ز پنهان بران شاهزاده سوار | |
گذاره شد از خسروی جوشنش | به خون غرقه شد شهریاری تنش | |
ز باره در افتاد پس شهریار | دریغ آن نکو شاهزاده سوار | |
فرود آمد آن بیدرفش پلید | سلیحش همه پاک بیرون کشید | |
سوی شاه چین برد اسپ و کمرش | درفش سیه افسر پرگهرش | |
سپاهش همه بانگ برداشتند | همی نعره از ابر بگذاشتند | |
چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید | مر او را بدان رزمگه بر ندید | |
گمانی برم گفت کان گرد ماه | که روشن بدی زو همه رزمگاه | |
نبرده برادرم فرخ زریر | که شیر ژیان آوریدی به زیر | |
فگندست بر باره از تاختن | بماندند گردان ز انداختن | |
نیاید همی بانگ شه زادگان | مگر کشته شد شاه آزادگان | |
هیونی بتازید تا رزمگاه | به نزدیکی آن درفش سیاه | |
ببینید کان شاه من چون شدست | کم از درد او دل پر از خون شدست | |
به دین اندرون بود شاه جهان | که آمد یکی خون ز دیده چکان | |
به شاه جهان گفت ماه ترا | نگهدار تاج و سپاه ترا | |
جهان پهلوان آن زریر سوار | سواران ترکان بکشتند زار | |
سر جادوان جهان بیدرفش | مر او را بیفگند و برد آن درفش | |
چو آگاهی کشتن او رسید | به شاه جهانجوی و مرگش بدید | |
همه جامه تا پای بدرید پاک | بران خسروی تاج پاشید خاک | |
همی گفت گشتاسپ کای شهریار | چراغ دلت را بکشتند زار | |
ز پس گفت داننده جاماسپ را | چه گویم کنون شاه لهراسپ را | |
چگونه فرستم فرسته بدر | چه گویم بدان پیر گشته پدر | |
چه گویم چه کردم نگار ترا | که برد آن نبرده سوار ترا | |
دریغ آن گو شاهزاده دریغ | چو تابنده ماه اندرون شد به میغ | |
بیارید گلگون لهراسپی | نهید از برش زین گشتاسپی | |
بیاراست مر جستن کینش را | به ورزیدن دین و آیینش را | |
جهاندیده دستور گفتا به پای | به کینه شدن مر ترا نیست رای | |
به فرمان دستور دانای راز | فرود آمد از باره بنشست باز | |
به لشکر بگفتا کدامست شیر | که باز آورد کین فرخ زریر | |
که پیش افگند باره بر کین اوی | که باز آورد باره و زین اوی | |
پذیرفتن اندر خدای جهان | پذیرفتن راستان و مهان | |
که هر کز میانه نهد پیش پای | مر او را دهم دخترم را همای | |
نجنبید زیشان کس از جای خویش | ز لشکر نیاورد کس پای پیش | |
پس آگاهی آمد به اسفندیار | که کشته شد آن شاه نیزه گزار | |
پدرت از غم او بکاهد همی | کنون کین او خواست خواهد همی | |
همی گوید آنکس کجاکین اوی | بخواهد نهد پیش دشمنش روی | |
مر او را دهم دخترم را همای | وکرد ایزدش را برین بر گوای | |
کی نامور دست بر دست زد | بنالید ازان روزگاران بد | |
همه ساله زین روز ترسیدمی | چو او را به رزم اندرون دیدمی | |
دریغا سوارا گوا مهترا | که بختش جدا کرد تاج از سرا | |
که کشت آن سیه پیل نستوه را | که کند از زمین آهنین کوه را | |
درفش و سرلشکر و جای خویش | برادرش را داد و خود رفت پیش | |
به قلب اندر آمد به جای زریر | به صف اندر استاد چون نره شیر | |
به پیش اندر آمد میان را ببست | گرفت آن درفش همایون به دست | |
برادرش بد پنج دانسته راه | همه از در تاج و همتای شاه | |
همه ایستادند در پیش اوی | که لشکر شکستن بدی کیش اوی | |
به آزادگان گفت پیش سپاه | که ای نامداران و گردان شاه | |
نگر تا چه گویم یکی بشنوید | به دین خدای جهان بگروید | |
نگر تا نترسید از مرگ و چیز | که کس بیزمانه نمردست نیز | |
کرا کشت خواهد همی روزگار | چه نیکوتر از مرگ در کارزار | |
بدانید یکسر که روزیست این | که کافر پدید آید از پاک دین | |
شما از پس پشتها منگرید | مجویید فریاد و سر مشمرید | |
نگر تا نبینید بگریختن | نگر تا نترسید ز آویختن | |
سر نیزهها را به رزم افگنید | زمانی بکوشید و مردی کنید | |
بدین اندرون بود اسفندیار | که بانگ پدرش آمد از کوهسار | |
که این نامداران و گردان من | همه مر مرا چون تن و جان من | |
مترسید از نیزه و گرز و تیغ | که از بخشمان نیست روی گریغ | |
به دین خدا ای گو اسفندیار | به جان زریر آن نبرده سوار | |
که آید فرود او کنون در بهشت | که من سوی لهراسپ نامه نوشت | |
پذیرفتم اندرز آن شاه پیر | که گر بخت نیکم بود دستگیر | |
که چون بازگردم ازین رزمگاه | به اسفندیارم دهم تاج و گاه | |
سپه را همه پیش رفتن دهم | ورا خسروی تاج بر سر نهم | |
چنانچون پدر داد شاهی مرا | دهم همچنان پادشاهی ورا | |
چو اسفندیار آن گو تهمتن | خداوند اورنگ با سهم و تن | |
ازان کوه بشنید بانگ پدر | به زاری به پیش اندر افگند سر | |
خرامیده نیزه به چنگ اندرون | ز پیش پدر سر فگنده نگون | |
یکی دیزهیی بر نشسته بلند | بسان یکی دیو جسته ز بند | |
بدان لشکر دشمن اندر فتاد | چنان چون در افتد به گلبرگ باد | |
همی کشت ازیشان و سر میبرید | ز بیمش همی مرد هرکش بدید | |
چو بستور پور زریر سوار | ز خیمه خرامید زی اسپدار | |
یکی اسپ آسودهی تیزرو | جهنده یکی بود آگنده خو | |
طلب کرد از اسپدار پدر | نهاد از بر او یکی زین زر | |
بیاراست و برگستوران برفگند | به فتراک بر بست پیچان کمند | |
بپوشید جوشن بدو بر نشست | ز پنهان خرامید نیزه به دست |