شاهنامه/پادشاهی گرشاسپ
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی زوطهماسپ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
کیقباد |
پسر بود زو را یکی خویش کام | پدر کرده بودیش گرشاسپ نام | |
بیامد نشست از بر تخت و گاه | به سر بر نهاد آن کیانی کلاه | |
چو بنشست بر تخت و گاه پدر | جهان را همی داشت با زیب و فر | |
چنین تا برآمد برین روزگار | درخت بلا کینه آورد بار | |
به ترکان خبر شد که زو درگذشت | بران سان که بد تخت بیکار گشت | |
بیامد به خوار ری افراسیاب | ببخشید گیتی و بگذاشت آب | |
نیاورد یک تن درود پشنگ | سرش پر ز کین بود و دل پر ز جنگ | |
دلش خود ز تخت و کله گشته بود | به تیمار اغریرث آغشته بود | |
بدو روی ننمود هرگز پشنگ | شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ | |
فرستاده رفتی به نزدیک اوی | بدو سال و مه هیچ ننمود روی | |
همی گفت اگر تخت را سر بدی | چو اغریرثش یار درخور بدی | |
تو خون برادر بریزی همی | ز پرورده مرغی گریزی همی | |
مرا با تو تا جاودان کار نیست | به نزد منت راه دیدار نیست | |
پرآواز شد گوش ازین آگهی | که بیکار شد تخت شاهنشهی | |
پیامی بیامد به کردار سنگ | به افراسیاب از دلاور پشنگ | |
که بگذار جیحون و برکش سپاه | ممان تا کسی برنشیند به گاه | |
یکی لشکری ساخت افراسیاب | ز دشت سپنجاب تا رود آب | |
که گفتی زمین شد سپهر روان | همی بارد از تیغ هندی روان | |
یکایک به ایران رسید آگهی | که آمد خریدار تخت مهی | |
سوی زابلستان نهادند روی | جهان شد سراسر پر از گفتوگوی | |
بگفتند با زال چندی درشت | که گیتی بس آسان گرفتی به مشت | |
پس از سام تا تو شدی پهلوان | نبودیم یک روز روشن روان | |
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید | که شد آفتاب از جهان ناپدید | |
اگر چاره دانی مراین را بساز | که آمد سپهبد به تنگی فراز | |
چنین گفت پس نامور زال زر | که تا من ببستم به مردی کمر | |
سواری چو من پای بر زین نگاشت | کسی تیغ و گرز مرا برنداشت | |
به جایی که من پای بفشاردم | عنان سواران شدی پاردم | |
شب و روز در جنگ یکسان بدم | ز پیری همه ساله ترسان بدم | |
کنون چنبری گشت یال یلی | نتابد همی خنجر کابلی | |
کنون گشت رستم چو سرو سهی | بزیبد برو بر کلاه مهی | |
یکی اسپ جنگیش باید همی | کزین تازی اسپان نشاید همی | |
بجویم یکی بارهی پیلتن | بخواهم ز هر سو که هست انجمن | |
بخوانم به رستم بر این داستان | که هستی برین کار همداستان | |
که بر کینهی تخمهی زادشم | ببندی میان و نباشی دژم | |
همه شهر ایران ز گفتار اوی | ببودند شادان دل و تازه روی | |
ز هر سو هیونی تکاور بتاخت | سلیح سواران جنگی بساخت | |
به رستم چنین گفت کای پیلتن | به بالا سرت برتر از انجمن | |
یکی کار پیشست و رنجی دراز | کزو بگسلد خواب و آرام و ناز | |
ترا نوز پورا گه رزم نیست | چه سازم که هنگامهی بزم نیست | |
هنوز از لبت شیر بوید همی | دلت ناز و شادی بجوید همی | |
چگونه فرستم به دشت نبرد | ترا پیش ترکان پر کین و درد | |
چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی | که جفت تو بادا مهی و بهی | |
چنین گفت رستم به دستان سام | که من نیستم مرد آرام و جام | |
چنین یال و این چنگهای دراز | نه والا بود پروریدن به ناز | |
اگر دشت کین آید و رزم سخت | بود یار یزدان پیروزبخت | |
ببینی که در جنگ من چون شوم | چو اندر پی ریزش خون شوم | |
یکی ابر دارم به چنگ اندرون | که همرنگ آبست و بارانش خون | |
همی آتش افروزد از گوهرش | همی مغز پیلان بساید سرش | |
یکی باره باید چو کوه بلند | چنان چون من آرم به خم کمند | |
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه | گرآیند پیشم ز توران گروه | |
سرانشان بکوبم بدان گرز بر | نیاید برم هیچ پرخاشخر | |
که روی زمین را کنم بیسپاه | که خون بارد ابر اندر آوردگاه | |
چنان شد ز گفتار او پهلوان | که گفتی برافشاند خواهد روان | |
گله هرچ بودش به زابلستان | بیاورد لختی به کابلستان | |
همه پیش رستم همی راندند | برو داغ شاهان همی خواندند | |
هر اسپی که رستم کشیدیش پیش | به پشتش بیفشاردی دست خویش | |
ز نیروی او پشت کردی به خم | نهادی به روی زمین بر شکم | |
چنین تا ز کابل بیامد زرنگ | فسیله همی تاخت از رنگرنگ | |
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ | برش چون بر شیر و کوتاه لنگ | |
دو گوشش چو دو خنجر آبدار | بر و یال فربه میانش نزار | |
یکی کره از پس به بالای او | سرین و برش هم به پهنای او | |
سیه چشم و بورابرش و گاودم | سیه خایه و تند و پولادسم | |
تنش پرنگار از کران تا کران | چو داغ گل سرخ بر زعفران | |
چو رستم بران مادیان بنگرید | مر آن کرهی پیلتن را بدید | |
کمند کیانی همی داد خم | که آن کره را بازگیرد ز رم | |
به رستم چنین گفت چوپان پیر | که ای مهتر اسپ کسان را مگیر | |
بپرسید رستم که این اسپ کیست | که دو رانش از داغ آتش تهیست | |
چنین داد پاسخ که داغش مجوی | کزین هست هر گونهای گفتوگوی | |
همی رخش خوانیم بورابرش است | به خو آتشی و به رنگ آتش است | |
خداوند این را ندانیم کس | همی رخش رستمش خوانیم و بس | |
سه سالست تا این بزین آمدست | به چشم بزرگان گزین آمدست | |
چو مادرش بیند کمند سوار | چو شیر اندرآید کند کارزار | |
بینداخت رستم کیانی کمند | سر ابرش آورد ناگه ببند | |
بیامد چو شیر ژیان مادرش | همی خواست کندن به دندان سرش | |
بغرید رستم چو شیر ژیان | از آواز او خیره شد مادیان | |
یکی مشت زد نیز بر گردنش | کزان مشت برگشت لرزان تنش | |
بیفتاد و برخاست و برگشت از وی | بسوی گله تیز بنهاد روی | |
بیفشارد ران رستم زورمند | برو تنگتر کرد خم کمند | |
بیازید چنگال گردی بزور | بیفشارد یک دست بر پشت بور | |
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی | تو گفتی ندارد همی آگهی | |
بدل گفت کاین برنشست منست | کنون کار کردن به دست منست | |
ز چوپان بپرسید کاین اژدها | به چندست و این را که خواهد بها | |
چنین داد پاسخ که گر رستمی | برو راست کن روی ایران زمی | |
مر این را بر و بوم ایران بهاست | بدین بر تو خواهی جهان کرد راست | |
لب رستم از خنده شد چون بسد | همی گفت نیکی ز یزدان سزد | |
به زین اندر آورد گلرنگ را | سرش تیز شد کینه و جنگ را | |
گشاده زنخ دیدش و تیزتگ | بدیدش که دارد دل و تاو و رگ | |
کشد جوشن و خود و کوپال او | تن پیلوار و بر و یال او | |
چنان گشت ابرش که هر شب سپند | همی سوختندش ز بیم گزند | |
چپ و راست گفتی که جادو شدست | به آورد تا زنده آهو شدست | |
دل زال زر شد چو خرم بهار | ز رخش نوآیین و فرخ سوار | |
در گنج بگشاد و دینار داد | از امروز و فردا نیامدش یاد | |
بزد مهره در جام بر پشت پیل | ازو برشد آواز تا چند میل | |
خروشیدن کوس با کرنای | همان ژنده پیلان و هندی درای | |
برآمد ز زاولستان رستخیز | زمین خفته را بانگ برزد که خیز | |
به پیش اندرون رستم پهلوان | پس پشت او سالخورده گوان | |
چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ | که بر سر نیارست پرید زاغ | |
تبیره زدندی همی شست جای | جهان را نه سر بود پیدا نه پای | |
به هنگام بشکوفهی گلستان | بیاورد لشکر ز زابلستان | |
ز زال آگهی یافت افراسیاب | برآمد ز آرام و از خورد و خواب | |
بیاورد لشکر سوی خوار ری | بران مرغزاری که بد آب و نی | |
ز ایران بیامد دمادم سپاه | ز راه بیابان سوی رزمگاه | |
ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند | سپهبد جهاندیدگان را بخواند | |
بدیشان چنین گفت کای بخردان | جهاندیده و کارکرده ردان | |
هم ایدر من این لشکر آراستم | بسی سروری و مهی خواستم | |
پراگنده شد رای بی تخت شاه | همه کار بیروی و بیسر سپاه | |
چو بر تخت بنشست فرخنده زو | ز گیتی یکی آفرین خاست نو | |
شهی باید اکنون ز تخم کیان | به تخت کیی بر کمر بر میان | |
شهی کاو باورنگ دارد ز می | که بیسر نباشد تن آدمی | |
نشان داد موبد مرا در زمان | یکی شاه با فر و بخت جوان | |
ز تخم فریدون یل کیقباد | که با فر و برزست و با رای و داد | |
به رستم چنین گفت فرخنده زال | که برگیر کوپال و بفراز یال | |
برو تازیان تا به البرز کوه | گزین کن یکی لشکر همگروه | |
ابر کیقباد آفرین کن یکی | مکن پیش او بر درنگ اندکی | |
به دو هفته باید که ایدر بوی | گه و بیگه از تاختن نغنوی | |
بگویی که لشکر ترا خواستند | همی تخت شاهی بیاراستند | |
که در خورد تاج کیان جز تو کس | نبینیم شاها تو فریادرس | |
تهمتن زمین را به مژگان برفت | کمر برمیان بست و چون باد تفت | |
ز ترکان طلایه بسی بد براه | رسید اندر ایشان یل صف پناه | |
برآویخت با نامداران جنگ | یکی گرزهی گاو پیکر به چنگ | |
دلیران توران برآویختند | سرانجام از رزم بگریختند | |
نهادند سر سوی افراسیاب | همه دل پر از خون و دیده پر آب | |
بگفتند وی را همه بیش و کم | سپهبد شد از کار ایشان دژم | |
بفرمود تا نزد او شد قلون | ز ترکان دلیری گوی پرفسون | |
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار | وز ایدر برو تا در کوهسار | |
دلیر و خردمند و هشیار باش | به پاس اندرون نیز بیدار باش | |
که ایرانیان مردمی ریمنند | همی ناگهان بر طلایه زنند | |
برون آمد از نزد خسرو قلون | به پیش اندرون مردم رهنمون | |
سر راه بر نامداران ببست | به مردان جنگی و پیلان مست | |
وزان روی رستم دلیر و گزین | بپیمود زی شاه ایران زمین | |
یکی میل ره تا به البرز کوه | یکی جایگه دید برنا شکوه | |
درختان بسیار و آب روان | نشستنگه مردم نوجوان | |
یکی تخت بنهاده نزدیک آب | برو ریخته مشک ناب و گلاب | |
جوانی به کردار تابنده ماه | نشسته بران تخت بر سایهگاه | |
رده برکشیده بسی پهلوان | به رسم بزرگان کمر بر میان | |
بیاراسته مجلسی شاهوار | بسان بهشتی به رنگ و نگار | |
چو دیدند مر پهلوان را به راه | پذیره شدندش ازان سایهگاه | |
که ما میزبانیم و مهمان ما | فرود آی ایدر به فرمان ما | |
بدان تا همه دست شادی بریم | به یاد رخ نامور می خوریم | |
تهمتن بدیشان چنین گفت باز | که ای نامداران گردن فراز | |
مرا رفت باید به البرز کوه | به کاری که بسیار دارد شکوه | |
نباید به بالین سر و دست ناز | که پیشست بسیار رنج دراز | |
سر تخت ایران ابی شهریار | مرا باده خوردن نیاید به کار | |
نشانی دهیدم سوی کیقباد | کسی کز شما دارد او را به یاد | |
سر آن دلیران زبان برگشاد | که دارم نشانی من از کیقباد | |
گر آیی فرود و خوری نان ما | بیفروزی از روی خود جان ما | |
بگوییم یکسر نشان قباد | که او را چگونست رستم و نهاد | |
تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد | چو بشنید از وی نشان قباد | |
بیامد دمان تا لب رودبار | نشستند در زیر آن سایهدار | |
جوان از بر تخت خود برنشست | گرفته یکی دست رستم به دست | |
به دست دگر جام پر باده کرد | وزو یاد مردان آزاده کرد | |
دگر جام بر دست رستم سپرد | بدو گفت کای نامبردار و گرد | |
بپرسیدی از من نشان قباد | تو این نام را از که داری به یاد | |
بدو گفت رستم که از پهلوان | پیام آوریدم به روشن روان | |
سر تخت ایران بیاراستند | بزرگان به شاهی ورا خواستند | |
پدرم آن گزین یلان سر به سر | که خوانند او را همی زال زر | |
مرا گفت رو تا به البرز کوه | قباد دلاور ببین با گروه | |
به شاهی برو آفرین کن یکی | نباید که سازی درنگ اندکی | |
بگویش که گردان ترا خواستند | به شادی جهانی بیاراستند | |
نشان ار توانی و دانی مرا | دهی و به شاهی رسانی ورا | |
ز گفتار رستم دلیر جوان | بخندید و گفتش که ای پهلوان | |
ز تخم فریدون منم کیقباد | پدر بر پدر نام دارم به یاد | |
چو بشنید رستم فرو برد سر | به خدمت فرود آمد از تخت زر | |
که ای خسرو خسروان جهان | پناه بزرگان و پشت مهان | |
سر تخت ایران به کام تو باد | تن ژنده پیلان به دام تو باد | |
نشست تو بر تخت شاهنشهی | همت سرکشی باد و هم فرهی | |
درودی رسانم به شاه جهان | ز زال گزین آن یل پهلوان | |
اگر شاه فرمان دهد بنده را | که بگشایم از بند گوینده را | |
قباد دلاور برآمد ز جای | ز گفتار رستم دل و هوش و رای | |
تهمتن همانگه زبان برگشاد | پیام سپهدار ایران بداد | |
سخن چون به گوش سپهبد رسید | ز شادی دل اندر برش برطپید | |
بیازید جامی لبالب نبید | بیاد تهمتن به دم درکشید | |
تهمتن همیدون یکی جام می | بخورد آفرین کرد بر جان کی | |
برآمد خروش از دل زیر و بم | فراوان شده شادی اندوه کم | |
شهنشه چنین گفت با پهلوان | که خوابی بدیدم به روشن روان | |
که از سوی ایران دو باز سپید | یکی تاج رخشان به کردار شید | |
خرامان و نازان شدندی برم | نهادندی آن تاج را بر سرم | |
چو بیدار گشتم شدم پرامید | ازان تاج رخشان و باز سپید | |
بیاراستم مجلسی شاهوار | برین سان که بینی بدین مرغزار | |
تهمتن مرا شد چو باز سپید | ز تاج بزرگان رسیدم نوید | |
تهمتن چو بشنید از خواب شاه | ز باز و ز تاج فروزان چو ماه | |
چنین گفت با شاه کنداوران | نشانست خوابت ز پیغمبران | |
کنون خیز تا سوی ایران شویم | به یاری به نزد دلیران شویم | |
قباد اندر آمد چو آتش ز جای | ببور نبرد اندر آورد پای | |
کمر برمیان بست رستم چو باد | بیامد گرازان پس کیقباد | |
شب و روز از تاختن نغنوید | چنین تا به نزد طلایه رسید | |
قلون دلاور شد آگه ز کار | چو آتش بیامد سوی کارزار | |
شهنشاه ایران چو زان گونه دید | برابر همی خواست صف برکشید | |
تهمتن بدو گفت کای شهریار | ترا رزم جستن نیاید بکار | |
من و رخش و کوپال و برگستوان | همانا ندارند با من توان | |
بگفت این و از جای برکرد رخش | به زخمی سواری همی کرد پخش | |
قلون دید دیوی بجسته ز بند | به دست اندرون گرز و برزین کمند | |
برو حمله آورد مانند باد | بزد نیزه و بند جوشن گشاد | |
تهمتن بزد دست و نیزه گرفت | قلون از دلیریش مانده شگفت | |
ستد نیزه از دست او نامدار | بغرید چون تندر از کوهسار | |
بزد نیزه و برگرفتش ز زین | نهاد آن بن نیزه را بر زمین | |
قلون گشت چون مرغ با بابزن | بدیدند لشکر همه تن به تن | |
هزیمت شد از وی سپاه قلون | به یکبارگی بخت بد را زبون | |
تهمتن گذشت از طلایه سوار | بیامد شتابان سوی کوهسار | |
کجا بد علفزار و آب روان | فرود آمد آن جایگه پهلوان | |
چنین تا شب تیره آمد فراز | تهمتن همی کرد هرگونه ساز | |
از آرایش جامهی پهلوی | همان تاج و هم بارهی خسروی | |
چو شب تیره شد پهلو پیشبین | برآراست باشاه ایران زمین | |
به نزدیک زال آوریدش به شب | به آمد شدن هیچ نگشاد لب | |
نشستند یک هفته با رای زن | شدند اندران موبدان انجمن | |
بهشتم بیاراست پس تخت عاج | برآویختند از بر عاج تاج |