شاهنامه/پادشاهی هرمزد دوازده سال بود ۵
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود ۴ | شاهنامه (پادشاهی هرمزد دوازده سال بود ۵) از فردوسی |
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود ۶ |
هیونی بیامد همانگه سترگ | یکی نامهای از دبیر بزرگ | |
که شاه جهان جاودان شادباد | همه کار اوبخشش وداد باد | |
چنان دان که برد یمانی دوبود | همه موزه از گوهر نابسود | |
همان گوشوار سیاوش رد | کزو یادگارست ما را خرد | |
ازین چار دو پهلوان برگرفت | چو او دید رنج این نباشد شگفت | |
زشاهک بپرسید پس نامجوی | کزین هرچ دیدی یکایک بگوی | |
سخن گفت شاهک برینهمنشان | برآشفت زان شاه گردنکشان | |
هم اندر زمان گفت چوبینه راه | همی گم کند سربرآرد بماه | |
یکی آنک خاقان چین رابزد | ازان سان که ازگوهر بد سزد | |
دگر آنک چون گوشوارش به کار | بیامد مگرشد یکی شهریار | |
همه رنج او سر به سر بادگشت | همه داد دادنش بیداد گشت | |
بگفت این و پرموده را پیش خواند | بران نامور پیشگاهش نشاند | |
ببودند وخوردند تا شب زراه | بیفشاند آن تیره زلف سیاه | |
بخاقان چین گفت کز بهر من | بسی زنج دیدی توازشهرمن | |
نشسته بیازید ودستش گرفت | ازو ماند پرموده اندر شگفت | |
بدو گفت سوگند ما تازه کن | همان کار بر دیگر اندازه کن | |
بخوردند سوگندهای گران | به یزدان پاک وبه جان سران | |
که از شاه خاقان نپیچد به دل | ندارد به کاری ورا دلگسل | |
بگاه وبتاج و بخورشیدوماه | بذرگشسب و به آذرپناه | |
به یزدان که او برتر ازبرتریست | نگارندهی زهره ومشتریست | |
که چون بازگردی نپیچی زمن | نه از نامداران این انجمن | |
بگفتند وز جای برخاستند | سوی خوابگه رفتن آراستند | |
چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب | سرتاجداران برآمد زخواب | |
یکی خلعت آراسته بود شاه | ز زرین وسیمین و اسب وکلاه | |
به نزدیک خاقان فرستاد شاه | دومنزل همیرفت با او به راه | |
سه دیگر نپیمود راه دراز | درودش فرستاد وزو گشت باز | |
چو آگاهی آمد سوی پهلوان | ازان خلعت شهریار جهان | |
زخاقان چینی که از نزد شاه | چنان شاد برگشت و آمد به راه | |
پذیره شدش پهلوان سوار | از ایران هرآنکس که بد نامدار | |
علف ساخت جایی که اوبرگذشت | به شهروده و منزل وکوه دشت | |
همیساخت پوزش کنان پیش اوی | پراز شرم جان بداندیش اوی | |
چوپرموده را دید کرد آفرین | ازو سربپیچید خاقان چین | |
نپذرفت ازو هرچ آورده بود | علفت بود اگر بدره وبرده بود | |
همیراند بهرام با او به راه | نکرد ایچ خاقان بدو بر نگاه | |
بدین گونه برتاسه منزل براند | که یک روز پرموده اورانخواند | |
چهارم فرستاد خاقان کسی | که برگرد چون رنج دیدی بسی | |
چوبشنید بهرام برگشت از وی | بتندی سوی بلخ بنهاد روی | |
همیبود دربلخ چندی دژم | زکرده پشیمان ودل پر زغم | |
جهاندار زو هم نه خشنودبود | زتیزی روانش پراز دود بود | |
از آزار خاقان چینی نخست | که بهرام آزار او را بجست | |
دگر آنک چیزی که فرمان نبود | ببرداشتن چون دلیری نمود | |
یکی نامه بنوشت پس شهریار | ببهرام کای دیو ناسازگار | |
ندانی همی خویشتن راتوباز | چنین رابزرگان شدی بینیاز | |
هنرها ز یزدان نبینی همی | به چرخ فلک برنشینی همی | |
زفرمان من سربپیچیدهای | دگرگونه کاری بسیجیدهای | |
نیاید همی یادت از رنج من | سپاه من و کوشش وگنج من | |
ره پهلوانان نسازی همی | سرت به آسمان برفرازی همی | |
کنون خلعت آمد سزاوار تو | پسندیده و در خور کار تو | |
چوبنهاد برنامه برمهرشاه | بفرمود تا دو کدانی سیاه | |
بیارند با دوک و پنبه دروی | نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی | |
هم از شعر پیراهن لاژورد | یکی سرخ مقناع و شلوار زرد | |
فرستاده پر منش برگزید | که آن خلعت ناسزا را سزید | |
بدو گفت کاین پیش بهرام بر | بگو ای سبک مایه بیهنر | |
توخاقان چین را ببندی همی | گزند بزرگان پسندی همی | |
زتختی که هستی فرود آرمت | ازین پس بکس نیزنشمارمت | |
فرستاده با خلعت آمد چوباد | شنیده سخنها همه کرد یاد | |
چو بهرام با نامه خلعت بدید | شکیبایی وخامشی برگزید | |
همیگفت کینست پاداش من | چنین از پی شاه پرخاش من | |
چنین بد ز اندیشه شاه نیست | جز ار ناسزا گفت بدخواه نیست | |
که خلعت ازینسان فرستد بمن | بدان تا ببینند هر انجمن | |
جهاندار بر بندگان پادشاست | اگر مر مرا خوار گیرد رواست | |
گمانی نبردم که نزدیک شاه | بداندیشگان تیز یابند راه | |
ولیکن چوهرمز مرا خوار کرد | به گفتار آهرمنان کارکرد | |
زشاه جهان اینچنین کارکرد | نزیبد به پیش خردمند مرد | |
ازان پس که با خار مایه سپاه | بتندی برفتم زدرگاه شاه | |
همه دیدهاند آنچ من کردهام | غم و رنج وسختی که من بردهام | |
چوپاداش آن رنج خواری بود | گر ازبخت ناسازگاری بود | |
به یزدان بنالم ز گردان سپهر | که از من چنین پاک بگسست مهر | |
زدادار نیکی دهش یاد کرد | بپوشید پس جامهی سرخ و زرد | |
به پیش اندرون دوکدان سیاه | نهاده هرآنچش فرستاد شاه | |
بفرمود تا هرک بود ازمهان | ازان نامداران شاه جهان | |
زلشکر برفتند نزدیک اوی | پراندیشه بد جان تاریک اوی | |
چورفتند و دیدند پیر وجوان | بران گونه آن پوشش پهلوان | |
بماندند زان کار یکسر شگفت | دل هرکس اندیشهای برگرفت | |
چنین گفت پس پهلوان با سپاه | که خلعت بدین سان فرستاد شاه | |
جهاندار شاهست وما بندهایم | دل و جان به مهر وی آگندهایم | |
چه بینید بینندگان اندرین | چه گوییم با شهریار زمین | |
بپاسخ گشادند یکسر زبان | کهای نامور پرهنر پهلوان | |
چو ارج تو اینست نزدیک شاه | سگانند بر بارگاهش سپاه | |
نگر تا چه گفت آن خردمند پیر | به ری چون دلش تنگ شد ز اردشیر | |
سری پر زکینه دلی پر زدرد | زبان و روان پر زگفتار سرد | |
بیامد دمان تا باصطخر پارس | که اصطخر بد بر زمین فخر پارس | |
که بیزارم از تخت وز تاج شاه | چونیک وبد من ندارد نگاه | |
بدو گفت بهرام کین خود مگوی | که از شاه گیرد سپاه آبروی | |
همه سر به سر بندگان وییم | دهندهست وخواهندگان وییم | |
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان | که ماخود نبندیم زین پس میان | |
به ایران کس اورا نخوانیم شاه | نه بهرام را پهلوان سپاه | |
بگفتند وز پیش بیرون شدند | ز کاخ همایون به هامون شدند | |
سپهبد سپه را همیداد پند | همیداشت با پند لب را ببند | |
چنین تا دوهفته برین برگذشت | سپهبد ز ایوان بیامد به دشت | |
یکی بیشه پیش آمدش پر درخت | سزاوار میخوارهی نیکبخت | |
یکی گور دید اندر آن مرغزار | کزان خوبتر کس نبیند نگار | |
پس اندر همیراند بهرام نرم | برو بارگی را نکرد ایچ گرم | |
بدان بیشه در جای نخچیرگاه | به پیش اندر آمد یکی تنگ راه | |
ز تنگی چو گور ژیان برگذشت | بیابان پدید آمد و راغ ودشت | |
گرازنده بهارم و تا زنده گور | ز گرمای آن دشت تفسیده هور | |
ازان دشت بهرام یل بنگرید | یکی کاخ پرمایه آمد پدید | |
بران کاخ بنهاد بهرام روی | همان گور پیش اندرون راه جوی | |
همیراند تا پیش آن کاخ اسب | پس پشت او بود ایزد گشسب | |
عنان تگاور بدو داد وگفت | که با تو همیشه خرد باد جفت | |
پیاده ز دهلیز کاخ اندرون | همیرفت بهرام بیرهنمون | |
زمانی بدر بود ایزد گشسب | گرفته بدست آن گرانمایه اسب | |
یلان سینه آمد پس او دوان | براسب تگاور ببسته میان | |
بدو گفت ایزد گشسب دلیر | کهای پرهنر نامبرد ارشیر | |
ببین تا کجا رفت سالار ما | سپهبد یل نامبردار ما | |
یلان سینه درکاخ بنهاد روی | دلی پر ز اندیشه سالار جوی | |
یکی طاق و ایوان فرخنده دید | کزان سان به ایران نه دید وشنید | |
نهاده بایوان او تخت زر | نشانده بهر پایهای درگهر | |
بران تخت فرشی ز دیبای روم | همه پیکرش گوهر و زر بوم | |
نشسته برو بر زنی تاجدار | ببالا چو سرو و برخ چون بهار | |
بر تخت زرین یکی زیرگاه | نشسته برو پهلوان سپاه | |
فراوان پرستنده بر گرد تخت | بتان پری روی بیدار بخت | |
چو آن زن یلان سینه را دید گفت | پرستندهای راکهای خوب جفت | |
برو تیز و آن شیر دل را بگوی | که ایدر تو را آمدن نیست روی | |
همیباش نزدیک یاران خویش | هم اکنون بیادت بهرام پیش | |
بدین سان پیامش ز بهرام ده | دلش را به برگشتن آرام ده | |
همانگه پرستندهگان را به راه | ز ایوان برافگند نزد سپاه | |
که تا اسب گردان به آخر برند | پرآگند زینها همه بشمرند | |
درباغ بگشاد پالیزبان | بفرمان آن تا زه رخ میزبان | |
بیامد یکی مرد مهترپرست | بباغ از پی و واژ و برسم بدست | |
نهادند خوان گرد باغ اندرون | خورش ساختند ازگمانی فزون | |
چونان خورده شد اسب گردنگشان | ببردند پویان بجای نشان | |
بدان زن چوبرگشت بهرام گفت | که با تاج تو مشتری باد جفت | |
بدو گفت پیروزگر باش زن | همیشه شکیبا دل ورای زن | |
چوبهرام زان کاخ آمد برون | تو گفتی ببارید از چشم خون | |
منش را دگر کرد و پاسخ دگر | توگفتی بپروین برآورد سر | |
بیامد هم اندر پی نره گور | سپهبد پس اندر همیراند بور | |
چنین تا ازان بیشه آمد برون | همیبود بهرام را رهنمون | |
بشهر اندر آمد زنخچیرگاه | ازان کار بگشاد لب برسپاه | |
نگه کرد خراد برزین بدوی | چنین گفت کای مهتر راست گوی | |
بنخچیرگاه این شگفتی چه بود | که آنکس ندید و نه هرگز شنود | |
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد | دژم بود سر سوی ایوان نهاد | |
دگر روز چون سیمگون گشت راغ | پدید آمد آن زرد رخشان چراغ | |
بگسترد فرشی ز دیبای چین | تو گفتی مگر آسمان شد زمین | |
همه کاخ کرسی زرین نهاد | ز دیبای زربفت بالین نهاد | |
نهادند زرین یکی زیرگاه | نشسته برو پهلوان سپاه | |
نشستی بیاراست شاهنشهی | نهاده به سر بر کلاه مهی | |
نگه کرد کارش دبیر بزرگ | بدانست کو شد دلیر و سترگ | |
چو نزدیک خراد برزین رسید | بگفت آنچ دانست و دید و شنید | |
چو خراد برزین شنید این سخن | بدانست کان رنجها شد کهن | |
چنین گفت پس با گرامی دبیر | که کاری چنین بر دل آسان مگیر | |
نباید گشاد اندرین کارلب | بر شاه باید شدن تیره شب | |
چوبهرام را دل پراز تاج گشت | همان تخت زیراندرش عاج گشت | |
زدند اندران کار هرگونه رای | همه چاره از رفتن آمد بجای | |
چورنگ گریز اندر آمیختند | شب تیره از بلخ بگریختند | |
سپهبد چو آگه شد ازکارشان | ز روشن روانهای بیدارشان | |
یلان سیه را گفت با سد سوار | بتاز از پس این دو ناهوشیار | |
بیامد از آنجا بکردار گرد | ابا و دلیران روز نبرد | |
همیراند تا در دبیر بزرگ | رسید و برآشفت برسان گرگ | |
ازو چیز بستد همه هرچ داشت | ببند گرانش ز ره بازگشت | |
به نزدیک بهرام بردش ز راه | بدان تاکند بیگنه را تباه | |
بدو گفت بهرام کای دیوساز | چرارفتی از پیش من بیجواز | |
چنین داد پاسخ که ای پهلوان | مراکرد خراد برزین نوان | |
همیگفت کایدر بدن روی نیست | درنگ تو جز کام بدگوی نیست | |
مرا و تو را بیم کشتن بود | ز ایدر مگر بازگشتن بود | |
چوبهرام را پهلوان سپاه | ببردند آب اندران بارگاه | |
بدو گفت بهرام شاید بدن | بنیک وببد رای باید زدن | |
زیانی که بودش همه باز داد | هم از گنج خویشش بسی ساز داد | |
بدو گفت زان پس که تو ساز خویش | بژرفی نگه دار و مگریز بیش | |
وزین روی خراد برزین نهان | همیتاخت تا نزد شاه جهان | |
همه گفتنیها بدوبازگفت | همه رازها برگشاد از نهفت | |
چنین تا ازان بیشه و مرغزار | یکایک همیگفت با شهریار | |
وزان رفتن گور و آن راه تنگ | ز آرام بهرام و چندین درنگ | |
وزان رفتن کاخ گوهرنگار | پرستندگان و زن تاجدار | |
یکایک بگفت آن کجا دیده بود | دگر هرچازکار پرسیده بود | |
ازان تاجورماند اندر شگفت | سخن هرچ بشنید در دل گرفت | |
چوگفتار موبد بیاد آمدش | ز دل بر یکی سرد باد آمدش | |
همان نیز گفتار آن فالگوی | که گفت او بپیچید زتخت تو روی | |
سبک موبد موبدان را بخواند | بران جای خراد برزین نشاند | |
بخراد برزین چنین گفت شاه | که بگشای لب تا چه دیدی به راه | |
بفرمان هرمز زبان برگشاد | سخنها یکایک همه کرد یاد | |
بدوشاه گفت این چه شاید بدن | همه داستانها بباید زدن | |
که در بیشه گوری بود رهنمای | میان بیابان بیبر سرای | |
برتخت زرین یکی تاجدار | پرستار پیش اندرون شاهوار | |
بکردار خوابیست این داستان | که برخواند از گفته باستان | |
چنین گفت موبد بشاه جهان | که آن گور دیوی بود درنهان | |
چوبهرام را خواند از راستی | پدید آمد اندر دلش کاستی | |
همان کاخ جادوستانی شناس | بدان تخت جادو زنی ناسپاس | |
که بهرام را آن سترگی نمود | چنان تاج وتخت بزرگی نمود | |
چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست | چنان دان که هرگز نیاید بدست | |
کنون چارهای کن که تا آن سپاه | ز بلخ آوری سوی این بارگاه | |
پشیمان شد از دوکدان شهریار | وزان پنبه وجامهی نابکار | |
برین بر نیامد بسی روزگار | که آمد کس از پهلوان سوار | |
یکی سله پرخنجری داشته | یکایک سرتیغ برگاشته | |
بیاورد وبنهاد درپیش شاه | همیکرد شاه اندر آهن نگاه | |
بفرمود تا تیغها بشکنند | دران سلهی نابکار افگنند | |
فرستاد نزدیک بهرام باز | سخنهای پیکار و رزم دراز | |
بدو نیمه کرده نهادهبجای | پراندیشه شد مرد برگشته رای | |
فرستاد وایرانیان را بخواند | همه گرد آن سله اندرنشاند | |
چنین گفت کین هدیهی شهریار | ببینید واین را مدارید خوار | |
پراندیشه شد لشکر ازکار شاه | به گفتار آن پهلوان سپاه | |
که یک روزمان هدیه شهریار | بود دوک وآن جامهی پرنگار | |
شکسته دگر باره خنجر بود | ز زخم و ز دشنام بتر بود | |
چنین شاه برگاه هرگز مباد | نه آنکس که گیرد ازونیزباد | |
اگر نیز بهرام پورگشسب | بران خاک درگاه بگذارد اسب | |
زبهرام مه مغز بادا مه پوست | نه آن راکم بها راکه بهرام ازوست | |
سپهبد چو گفتار ایشان شنید | دل لشکر از تاجور خسته دید | |
بلشکر چنین گفت پس پهلوان | که بیدار باشید و روشن روان | |
که خراد برزین برشهریار | سخنهای پوشیده کردآشکار | |
کنون یک بیک چارهی جان کنید | همه بامن امروز پیمان کنید | |
مگر کس فرستم زلشکر به راه | که دارند ما را زلشکر نگاه | |
وگرنه مرا روز برگشته گیر | سپه رایکایک همه کشته گیر | |
بگفت این وخود ساز دیگر گرفت | نگه کن کنون تا بمانی شگفت | |
پراگند بر گرد کشور سوار | بدان تا مگر نامه شهریار | |
بیاید به نزدیک ایرانیان | ببندند پیکار وکین رامیان | |
برین نیز بگذشت یک روزگار | نخواندند کس نامه شهریار | |
ازان پس گرانمایگان را بخواند | بسی رازها پیش ایشان براند | |
چوهمدان گشسب ودبیر بزرگ | یلان سینه آن نامدار سترگ | |
چوبهرام گرد آن سیاوش نژاد | چوپیدا گشسب آن خردمند وراد | |
همی رای زد با چنین مهتران | که بودند شیران کنداوران | |
چنین گفت پس پهلوان سپاه | بدان لشکر تیزگم کرده راه | |
کهای نامداران گردن فراز | برای شما هرکسی را نیاز | |
ز ما مهتر آزرده شد بیگناه | چنین سربپیچید زآیین وراه | |
چه سازید ودرمان این کارچیست | نباید که برخسته باید گریست | |
هرآنکس که پوشید درد ازپزشک | زمژگان فروریخت خونین سرشک | |
زدانندگان گر بپوشیم راز | شود کارآسان بما بر دراز | |
کنون دردمندیم اندرجهان | بداننده گوییم یکسر نهان | |
برفتیم ز ایران چنین کینه خواه | بدین مایه لشکر بفرمان شاه | |
ازین بیش لشکر نبیند کسی | وگر چند ماند بگیتی بسی | |
چوپرمودهی گرد با ساوه شاه | اگر سوی ایران کشیدی سپاه | |
نیرزید ایران بیک مهره موم | وزان پس همیداشت آهنگ روم | |
بپرموده و ساوه شاه آن رسید | که کس درجهان آن شگفتی ندید | |
اگر چه فراوان کشیدیم رنج | نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج | |
بنوی یکی گنج بنهاد شاه | توانگر شد آشفته شد بر سپاه | |
کنون چارهی دام او چون کنیم | که آسان سر از بند بیرون کنیم | |
شهنشاه راکارهاساختست | وزین چاره بیرنج پرداختست | |
شما هریکی چارهی جان کنید | بدین خستگی تاچه درمان کنید | |
من از راز پردخته کردم دلم | زتیمارجان را همیبگسلم | |
پس پردهی نامور پهلوان | یکی خواهرش بود روشن روان | |
خردمند راگردیه نام بود | دلارام وانجام بهرام بود | |
چواز پرده گفت برادر شنید | برآشفت وز کین دلش بردمید | |
بران انجمن شد سری پرسخن | زبان پر ز گفتارهای کهن | |
برادر چو آواز خواهر شنید | زگفتار وپاسخ فرو آرمید | |
چنان هم زگفتار ایرانیان | بماندند یکسر زبیم زیان | |
چنین گفت پس گردیه با سپاه | کهای نامداران جوینده راه | |
زگفتار خامش چرا ماندید | چنین از جگر خون برافشاندید | |
ز ایران سرانید وجنگآوران | خردمند ودانا وافسونگران | |
چه بینید یکسر به کار اندرون | چه بازی نهید اندرین دشت خون | |
چنین گفت ایزد گشسب سوار | کهای ازگرانمایگان یادگار | |
زبانهای ماگر شود تیغ نیز | زدریای رای تو گیرد گریز | |
همه کارهای شما ایزدیست | زمردی و ز دانش و بخردیست | |
نباید که رای پلنگ آوریم | که با هرکسی رای جنگ آوریم | |
مجویید ازین پس کس ازمن سخن | کزین بارهام پاسخ آمد ببن | |
اگر جنگ سازید یاری کنیم | به پیش سواران سواری کنیم | |
چوخشنود باشد ز من پهلوان | برآنم که جاوید مانم جوان | |
چوبهرام بشنید گفتار اوی | میانجی همیدید کردار اوی | |
ازان پس یلان سینه را دید وگفت | که اکنون چه داری سخن درنهفت | |
یلان سینه گفت ای سپهدار گرد | هرآنکس که اوراه یزدان سپرد | |
چو پیروزی و فرهی یابد اوی | بسوی بدی هیچنشتابد اوی | |
که آن آفرین باز نفرین شود | وزو چرخ گردنده پرکین شود | |
چو یزدان تو را فرهی داد و بخت | همه لشکر گنج با تاج وتخت | |
ازو گر پذیری بافزون شود | دل از ناسپاسی پرازخون شود | |
ازان پس ببهرام بهرام گفت | کهای با خردیاروبا رای جفت | |
چه گویی کزین جستن تخت وگنج | بزرگیست فرجام گر درد ورنج | |
بخندید بهرام ازان داوری | ازان پس برانداخت انگشتری | |
بدو گفت چندانک این در هوا | بماند شود بندهای پادشا | |
بدو گفت کین را مپندار خرد | که دیهیم را خرد نتوان شمرد | |
چنین گفت زان پس بپیداگشسب | کهای تیغ زن شیر تا زنده اسب | |
چه بینی چه گویی بدین کار ما | بود گاه شاهی سزاوار ما | |
چنین گفت پیداگشسب سوار | کهای از یلان جهان یادگار | |
یکی موبدی داستان زد برین | که هرکس که دانا بد وپیش بین | |
اگر پادشاهی کند یک زمان | روانش بپرد سوی آسمان | |
به ازبنده بندن بسال دراز | به گنج جهاندار بردن نیاز | |
چنین گفت پس با دبیر بزرگ | که بگشای لب را تو ای پیرگرگ | |
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست | بانبوه اندیشه اندر نشست | |
ازان پس چنین گفت بهرام را | که هرکس جویا بود کامرا | |
چودرخور بجوید بیابد همان | درازست ویازنده دست زمان | |
زچیزی که بخشش کند دادگر | چنان دان که کوشش بیاید ببر | |
بهمدان گشسب آن زمان گفت باز | کهای گشته اندر نشیب وفراز | |
سخن هرچگویی بروی کسان | شود باد وکردار او نارسان | |
بگو آنچ دانی به کار اندورن | زنیک وبد روزگار اندرون | |
چنین گفت همدان گشسب بلند | کهای نزد پرمایگان ارجمند | |
زناآمده بد بترسی همی | زدیهیم شاهان چه پرسی همی | |
بکن کار وکرده به یزدان سپار | بخرما چه یازی چوترسی زخار | |
تن آسان نگردد سرانجمن | همه بیم جان باشد ورنج تن | |
زگفتارشان خواهر پهلوان | همیبود پیچان وتیره روان | |
بران داوری هیچ نگشاد لب | زبرگشتن هور تا نیم شب | |
بدو گفت بهرام کای پاک تن | چه بینی به گفتار این انجمن | |
ورا گردیه هیچ پاسخ نداد | نه از رای آن مهتران بود شاد | |
چنین گفت اوبا دبیر بزرگ | کهای مرد بدساز چون پیرگرگ | |
گمانت چنینست کین تاج وتخت | سپاه بزرگی و پیروزبخت | |
ز گیتی کسی را نبد آرزوی | ازان نامداران آزاده خوی | |
مگر شاهی آسانتر از بندگیست | بدین دانش تو بباید گریست | |
بر آیین شاهان پیشین رویم | سخنهای آن برتو ران بشنویم | |
چنین داد پاسخ مر او را دبیر | که گر رای من نیستت جایگیر | |
هم آن گوی وآن کن که رای آیدت | بران رو که دل رهنمای آیدت | |
همان خواهرش نیز بهرام را | بگفت آن سواران خودکام را | |
نه نیکوست این دانش ورای تو | بکژی خرامد همی پای تو | |
بسی بد که بیکار بدتخت شاه | نکرد اندرو هیچکهتر نگاه | |
جهان را بمردی نگه داشتند | یکی چشم برتخت نگماشتند | |
هرآنکس که دانا بدو پاک مغز | زهرگونه اندیشهای راند نغز | |
بداند که شاهی به ازبندگیست | همان سرافرازی زافگندگیست | |
نبودند یازان بتخت کیان | همه بندگی را کمر برمیان | |
ببستند و زیشان بهی خواستند | همه دل بفرمانش آراستند | |
نه بیگانه زیبای افسر بود | سزای بزرگی بگوهر بود | |
زکاوس شاه اندرآیم نخست | کجا راه یزدان همیبازجست | |
که برآسمان اختران بشمرد | خم چرخ گردنده رابشکرد | |
به خواری و زاری بساری فتاد | از اندیشهی کژ وز بدنهاد | |
چوگودرز وچون رستم پهلوان | بکردند رنجه برین بر روان | |
ازان پس کجا شد بهاماوران | ببستند پایش ببند گران | |
کس آهنگ این تخت شاهی نکرد | جز از گرم و تیمار ایشان نخورد | |
چوگفتند با رستم ایرانیان | که هستی تو زیبای تخت کیان | |
یکی بانگ برزد برآنکس که گفت | که با دخمهی تنگ باشید جفت | |
که باشاه باشد کجا پهلوان | نشستند بیین وروشن روان | |
مرا تخت زر باید و بسته شاه | مباد این گمان ومباد این کلاه | |
گزین کرد زایران ده ودوهزار | جهانگیر وبرگستوانور سوار | |
رهانید ازبند کاوس را | همان گیو و گودرز وهم توس را | |
همان شاه پیروز چون کشته شد | بایرانیان کار برگشته شد | |
دلاور شد از کار آن خوشنوار | برام بنشست برتخت ناز | |
چو فرزند قارن بشد سوفزای | که آورد گاه مهی بازجای | |
ز پیروزی او چو آمد نشان | ز ایران برفتند گردنکشان | |
که بروی بشاهی کنند آفرین | شود کهتری شهریار زمین | |
بایرانیان گفت کین ناسزاست | بزرگی وتاج ازپی پادشاست | |
قباد ارچه خردست گردد بزرگ | نیاریم دربیشهی شیرگرگ | |
چوخواهی که شاهی کنی بینژاد | همه دوده را داد خواهی بباد | |
قباد آن زمان چون بمردی رسید | سرسوفزای از درتاج دید | |
به گفتار بدگوهرانش بکشت | کجا بود درپادشاهیش پشت | |
وزان پس ببستند پای قباد | دلاور سواری گوی کی نژاد | |
بزرمهر دادش یکی پرهنر | که کین پدربازخواهد مگر | |
نگه کرد زرمهر کس راندید | که با تاج برتخت شاهی سزید | |
چوبرشاه افگند زرمهر مهر | بروآفرین خواند گردان سپهر | |
ازو بند برداشت تاکار خویش | بجوید کند تیز بازار خویش | |
کس ازبندگان تاج هرگز نجست | وگر چند بودی نژادش درست | |
زترکان یکی نامور ساوهشاه | بیامد که جوید نگین وکلاه | |
چنان خواست روشن جهان آفرین | که اونیست گردد به ایران زمین | |
تو را آرزو تخت شاهنشهی | چراکرد زان پس که بودی رهی | |
همی بر جهاند یلان سینه اسب | که تامن زبهرام پورگشسب | |
بنودرجهان شهریاری کنم | تن خویش را یادگاری کنم | |
خردمند شاهی چونوشین روان | بهرمز بدی روز پیری جوان | |
بزرگان کشور ورا یاورند | اگر یاورانند گر کهترند |