شاهنامه/پادشاهی نوذر ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی نوذر ۱ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
پادشاهی زوطهماسپ |
سرت گر بساید به ابر سیاه | سرانجام خاک است ازو جایگاه | |
وزان پس بفرمود افراسیاب | که از غار و کوه و بیابان و آب | |
بجویید تا قارن رزم زن | رهایی نیابد ازین انجمن | |
چو بشنید کاو پیش ازان رفته بود | ز کار شبستان برآشفته بود | |
غمی گشت ازان کار افراسیاب | ازو دور شد خورد و آرام و خواب | |
که قارن رها یافت از وی به جان | بران درد پیچید و شد بدگمان | |
چنین گفت با ویسهی نامور | که دل سخت گردان به مرگ پسر | |
که چون قارن کاوه جنگ آورد | پلنگ از شتابش درنگ آورد | |
ترا رفت باید ببسته کمر | یکی لشکری ساخته پرهنر | |
بشد ویسه سالار توران سپاه | ابا لشکری نامور کینهخواه | |
ازان پیشتر تابه قارن رسید | گرامیش را کشته افگنده دید | |
دلیران و گردان توران سپاه | بسی نیز با او فگنده به راه | |
دریده درفش و نگونسار کوس | چو لاله کفن روی چون سندروس | |
ز ویسه به قارن رسید آگهی | که آمد به پیروزی و فرهی | |
ستوران تازی سوی نیمروز | فرستاد و خود رفت گیتی فروز | |
ز درد پسر ویسهی جنگجوی | سوی پارس چون باد بنهاد روی | |
چو از پارس قارن به هامون کشید | ز دست چپش لشکر آمد پدید | |
ز گرد اندر آمد درفش سیاه | سپهدار ترکان به پیش سپاه | |
رده برکشیدند بر هر دو روی | برفتند گردان پرخاشجوی | |
ز قلب سپه ویسه آواز داد | که شد تاج و تخت بزرگی به باد | |
ز قنوج تا مرز کابلستان | همان تا در بست و زابلستان | |
همه سر به سر پاک در چنگ ماست | بر ایوانها نقش و نیرنگ ماست | |
کجا یافت خواهی تو آرامگاه | ازان پس کجا شد گرفتار شاه | |
چنین داد پاسخ که من قارنم | گلیم اندر آب روان افگنم | |
نه از بیم رفتم نه از گفتوگوی | به پیش پسرت آمدم کینه جوی | |
چو از کین او دل بپرداختم | کنون کین و جنگ ترا ساختم | |
برآمد چپ و راست گرد سیاه | نه روی هوا ماند روشن نه ماه | |
سپه یک به دیگر برآویختند | چو رود روان خون همی ریختند | |
بر ویسه شد قارن رزم جوی | ازو ویسه در جنگ برگاشت روی | |
فراوان ز جنگ آوران کشته شد | بورد چون ویسه سرگشته شد | |
چو بر ویسه آمد ز اختر شکن | نرفت از پسش قارن رزمزن | |
بشد ویسه تا پیش افراسیاب | ز درد پسر مژه کرده پرآب | |
و دیگر که از شهر ارمان شدند | به کینه سوی زابلستان شدند | |
شماساس کز پیش جیحون برفت | سوی سیستان روی بنهاد و تفت | |
خزروان ابا تیغزن سی هزار | ز ترکان بزرگان خنجرگزار | |
برفتند بیدار تا هیرمند | ابا تیغ و با گرز و بخت بلند | |
ز بهر پدر زال با سوگ و درد | به گوراب اندر همی دخمه کرد | |
به شهر اندرون گرد مهراب بود | که روشن روان بود و بیخواب بود | |
فرستادهای آمد از نزد اوی | به سوی شماساس بنهاد روی | |
به پیش سراپرده آمد فرود | ز مهراب دادش فراوان درود | |
که بیداردل شاه توران سپاه | بماناد تا جاودان با کلاه | |
ز ضحاک تازیست ما را نژاد | بدین پادشاهی نیم سخت شاد | |
به پیوستگی جان خریدم همی | جز این نیز چاره ندیدم همی | |
کنون این سرای و نشست منست | همان زاولستان به دست منست | |
ازایدر چو دستان بشد سوگوار | ز بهر ستودان سام سوار | |
دلم شادمان شد به تیمار اوی | برآنم که هرگز نبینمش روی | |
زمان خواهم از نامور پهلوان | بدان تا فرستم هیونی دوان | |
یکی مرد بینادل و پرشتاب | فرستم به نزدیک افراسیاب | |
مگر کز نهان من آگه شود | سخنهای گوینده کوته شود | |
نثاری فرستم چنان چون سزاست | جز این نیز هرچ از در پادشاست | |
گر ایدونک گوید به نزد من آی | جز از پیش تختش نباشم به پای | |
همه پادشاهی سپارم بدوی | همیشه دلی شاد دارم بدوی | |
تن پهلوان را نیارم به رنج | فرستمش هرگونه آگنده گنج | |
ازین سو دل پهلوان را ببست | وزان در سوی چاره یازید دست | |
نوندی برافگند نزدیک زال | که پرنده شو باز کن پر و بال | |
به دستان بگو آنچ دیدی ز کار | بگویش که از آمدن سر مخار | |
که دو پهلوان آمد ایدر بجنگ | ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ | |
دو لشکر کشیدند بر هیرمند | به دینارشان پای کردم به بند | |
گر از آمدن دم زنی یک زمان | برآید همی کامهی بدگمان | |
فرستاده نزدیک دستان رسید | به کردار آتش دلش بردمید | |
سوی گرد مهراب بنهاد روی | همی تاخت با لشکری جنگجوی | |
چو مهراب را پای بر جای دید | به سرش اندرون دانش و رای دید | |
به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک | چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک | |
پس آنگه سوی شهر بنهاد روی | چو آمد به شهر اندرون نامجوی | |
به مهراب گفت ای هشیوار مرد | پسندیده اندر همه کارکرد | |
کنون من شوم در شب تیرهگون | یکی دست یازم بریشان به خون | |
شوند آگه از من که بازآمدم | دل آگنده و کینه ساز آمدم | |
کمانی به بازو در افگند سخت | یکی تیر برسان شاخ درخت | |
نگه کرد تا جای گردان کجاست | خدنگی به چرخ اندرون راند راست | |
بینداخت سه جای سه چوبه تیر | برآمد خروشیدن دار و گیر | |
چو شب روز شد انجمن شد سپاه | بران تیر کردند هر کس نگاه | |
بگفتند کاین تیر زالست و بس | نراند چنین در کمان تیر کس | |
چو خورشید تابان ز بالا بگشت | خروش تبیره برآمد ز دشت | |
به شهر اندرون کوس با کرنای | خروشیدن زنگ و هندی درای | |
برآمد سپه را به هامون کشید | سراپرده و پیل بیرون کشید | |
سپاه اندرآورد پیش سپاه | چو هامون شد از گرد کوه سیاه | |
خزروان دمان با عمود و سپر | یکی تاختن کرد بر زال زر | |
عمودی بزد بر بر روشنش | گسسته شد آن نامور جوشنش | |
چو شد تافته شاه زابلستان | برفتند گردان کابلستان | |
یکی درع پوشید زال دلیر | به جنگ اندر آمد به کردار شیر | |
بدست اندرون داشت گرز پدر | سرش گشته پر خشم و پر خون جگر | |
بزد بر سرش گرزهی گاورنگ | زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ | |
بیفگند و بسپرد و زو درگذشت | ز پیش سپاه اندر آمد به دشت | |
شماساس را خواست کاید برون | نیامد برون کش بخوشید خون | |
به گرد اندرون یافت کلباد را | به گردن برآورد پولاد را | |
چو شمشیرزن گرز دستان بدید | همی کرد ازو خویشتن ناپدید | |
کمان را به زه کرد زال سوار | خدنگی بدو اندرون راند خوار | |
بزد بر کمربند کلباد بر | بران بند زنجیر پولاد بر | |
میانش ابا کوههی زین بدوخت | سپه را به کلباد بر دل بسوخت | |
چو این دو سرافگنده شد در نبرد | شماساس شد بیدل و روی زرد | |
شماساس و آن لشکر رزم ساز | پراگنده از رزم گشتند باز | |
پس اندر دلیران زاولستان | برفتند با شاه کابلستان | |
چنان شد ز بس کشته در رزمگاه | که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه | |
سوی شاه ترکان نهادند سر | گشاده سلیح و گسسته کمر | |
شماساس چون در بیابان رسید | ز ره قارن کاوه آمد پدید | |
که از لشکر ویسه برگشته بود | به خواری گرامیش را کشته بود | |
به هم بازخوردند هر دو سپاه | شماساس با قارن کینهخواه | |
بدانست قارن که ایشان کیند | ز زاولستان ساخته بر چیند | |
بزد نای رویین و بگرفت راه | به پیش سپاه اندر آمد سپاه | |
ازان لشکر خسته و بسته مرد | به خورشید تابان برآورد گرد | |
گریزان شماساس با چند مرد | برفتند ازان تیره گرد نبرد | |
سوی شاه ترکان رسید آگهی | کزان نامداران جهان شد تهی | |
دلش گشت پر آتش از درد و غم | دو رخ را به خون جگر داد نم | |
برآشفت و گفتا که نوذر کجاست | کزو ویسه خواهد همی کینه خواست | |
چه چاره است جز خون او ریختن | یکی کینهی نو برانگیختن | |
به دژخیم فرمود کو را کشان | ببر تا بیاموزد او سرفشان | |
سپهدار نوذر چو آگاه شد | بدانست کش روز کوتاه شد | |
سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی | سوی شاه نوذر نهادند روی | |
ببستند بازوش با بند تنگ | کشیدندش از جای پیش نهنگ | |
به دشت آوریدندش از خیمه خوار | برهنه سر و پای و برگشته کار | |
چو از دور دیدش زبان برگشاد | ز کین نیاگان همی کرد یاد | |
ز تور و ز سلم اندر آمد نخست | دل و دیده از شرم شاهان بشست | |
بدو گفت هر بد که آید سزاست | بگفت و برآشفت و شمشیر خواست | |
بزد گردن خسرو تاجدار | تنش را بخاک اندر افگند خوار | |
شد آن یادگار منوچهر شاه | تهی ماند ایران ز تخت و کلاه | |
ایا دانشی مرد بسیار هوش | همه چادر آزمندی مپوش | |
که تخت و کله چون تو بسیار دید | چنین داستان چند خواهی شنید | |
رسیدی به جایی که بشتافتی | سرآمد کزو آرزو یافتی | |
چه جویی از این تیره خاک نژند | که هم بازگرداندت مستمند | |
که گر چرخ گردان کشد زین تو | سرانجام خاکست بالین تو | |
پس آن بستگان را کشیدند خوار | به جان خواستند آنگهی زینهار | |
چو اغریرث پرهنر آن بدید | دل او ببر در چو آتش دمید | |
همی گفت چندین سر بیگناه | ز تن دور ماند به فرمان شاه | |
بیامد خروشان به خواهشگری | بیاراست با نامور داوری | |
که چندین سرافراز گرد و سوار | نه با ترگ و جوشن نه در کارزار | |
گرفتار کشتن نه والا بود | نشیبست جایی که بالا بود | |
سزد گر نیاید به جانشان گزند | سپاری همیدون به من شان ببند | |
بریشان یکی غار زندان کنم | نگهدارشان هوشمندان کنم | |
به ساری به زاری برآرند هوش | تو از خون به کش دست و چندین مکوش | |
ببخشید جانشان به گفتار اوی | چو بشنید با درد پیکار اوی | |
بفرمودشان تا به ساری برند | به غل و به مسمار و خواری برند | |
چو این کرده شد ساز رفتن گرفت | زمین زیر اسپان نهفتن گرفت | |
ز پیش دهستان سوی ری کشید | از اسپان به رنج و به تک خوی کشید | |
کلاه کیانی به سر بر نهاد | به دینار دادن در اندرگشاد | |
به گستهم و توس آمد این آگهی | که تیره شد آن فر شاهنشهی | |
به شمشیر تیز آن سر تاجدار | به زاری بریدند و برگشت کار | |
بکندند موی و شخودند روی | از ایران برآمد یکی هایوهوی | |
سر سرکشان گشت پرگرد و خاک | همه دیده پر خون همه جامه چاک | |
سوی زابلستان نهادند روی | زبان شاهگوی و روان شاهجوی | |
بر زال رفتند با سوگ و درد | رخان پر ز خون و سران پر ز گرد | |
که زارا دلیرا شها نوذرا | گوا تاجدارا مها مهترا | |
نگهبان ایران و شاه جهان | سر تاجداران و پشت مهان | |
سرت افسر از خاک جوید همی | زمین خون شاهان ببوید همی | |
گیایی که روید بران بوم و بر | نگون دارد از شرم خورشید سر | |
همی داد خواهیم و زاری کنیم | به خون پدر سوگواری کنیم | |
نشان فریدون بدو زنده بود | زمین نعل اسپ ورا بنده بود | |
به زاری و خواری سرش را ز تن | بریدند با نامدار انجمن | |
همه تیغ زهرآبگون برکشید | به کین جستن آیید و دشمن کشید | |
همانا برین سوگ با ما سپهر | ز دیده فرو باردی خون به مهر | |
شما نیز دیده پر از خون کنید | همه جامهی ناز بیرون کنید | |
که با کین شاهان نشاید که چشم | نباشد پر از آب و دل پر ز خشم | |
همه انجمن زار و گریان شدند | چو بر آتش تیز بریان شدند | |
زبان داد دستان که تا رستخیز | نبیند نیام مرا تیغ تیز | |
چمان چرمه در زیر تخت منست | سناندار نیزه درخت منست | |
رکابست پای مرا جایگاه | یکی ترگ تیره سرم را کلاه | |
برین کینه آرامش و خواب نیست | همی چون دو چشمم به جوی آب نیست | |
روان چنان شهریار جهان | درخشنده بادا میان مهان | |
شما را به داد جهان آفرین | دل ارمیده بادا به آیین و دین | |
ز مادر همه مرگ را زادهایم | برینیم و گردن ورا دادهایم | |
چو گردان سوی کینه بشتافتند | به ساری سران آگهی یافتند | |
ازیشان بشد خورد و آرام و خواب | پر از بیم گشتند از افراسیاب | |
ازان پس به اغریرث آمد پیام | که ای پرمنش مهتر نیکنام | |
به گیتی به گفتار تو زندهایم | همه یک به یک مر ترا بندهایم | |
تو دانی که دستان به زابلستان | به جایست با شاه کابلستان | |
چو برزین و چون قارن رزمزن | چو خراد و کشواد لشکرشکن | |
یلانند با چنگهای دراز | ندارند از ایران چنین دست باز | |
چو تابند گردان ازین سو عنان | به چشم اندر آرند نوک سنان | |
ازان تیز گردد رد افراسیاب | دلش گردد از بستگان پرشتاب | |
پس آنگه سر یک رمه بیگناه | به خاک اندر آرد ز بهر کلاه | |
اگر بیند اغریرث هوشمند | مر این بستگان را گشاید ز بند | |
پراگنده گردیم گرد جهان | زبان برگشاییم پیش مهان | |
به پیش بزرگان ستایش کنیم | همان پیش یزدان نیایش کنیم | |
چنین گفت اغریرث پرخرد | کزین گونه گفتار کی درخورد | |
ز من آشکارا شود دشمنی | بجوشد سر مرد آهرمنی | |
یکی چاره سازم دگرگونه زین | که با من نگردد برادر به کین | |
گر ایدون که دستان شود تیزچنگ | یکی لشکر آرد بر ما به جنگ | |
چو آرد به نزدیک ساری رمه | به دستان سپارم شما را همه | |
بپردازم آمل نیایم به جنگ | سرم را ز نام اندرآرم به ننگ | |
بزرگان ایران ز گفتار اوی | بروی زمین برنهادند روی | |
چو از آفرینش بپرداختند | نوندی ز ساری برون تاختند | |
بپویید نزدیک دستان سام | بیاورد ازان نامداران پیام | |
که بخشود بر ما جهاندار ما | شد اغریرث پر خرد یار ما | |
یکی سخت پیمان فگندیم بن | بران برنهادیم یکسر سخن | |
کز ایران چو دستان آزادمرد | بیایند و جویند با وی نبرد | |
گرانمایه اغریرث نیک پی | ز آمل گذارد سپه را به ری | |
مگر زنده از چنگ این اژدها | تن یک جهان مردم آید رها | |
چو پوینده در زابلستان رسید | سراینده در پیش دستان رسید | |
بزرگان و جنگآوران را بخواند | پیام یلان پیش ایشان براند | |
ازان پس چنین گفت کای سروران | پلنگان جنگی و نامآوران | |
کدامست مردی کنارنگ دل | به مردی سیه کرده در جنگ دل | |
خریدار این جنگ و این تاختن | به خورشید گردن برافراختن | |
ببر زد بران کار کشواد دست | منم گفت یازان بدین داد دست | |
برو آفرین کرد فرخنده زال | که خرم بدی تا بود ماه و سال | |
سپاهی ز گردان پرخاشجوی | ز زابل به آمل نهادند روی | |
چو از پیش دستان برون شد سپاه | خبر شد به اغریرث نیک خواه | |
همه بستگان را به ساری بماند | بزد نای رویین و لشکر براند | |
چو گشواد فرخ به ساری رسید | پدید آمد آن بندها را کلید | |
یکی اسپ مر هر یکی را بساخت | ز ساری سوی زابلستان بتاخت | |
چو آمد به دستان سام آگهی | که برگشت گشواد با فرهی | |
یکی گنج ویژه به درویش داد | سراینده را جامهی خویش داد | |
چو گشواد نزدیک زابل رسید | پذیره شدش زال زر چون سزید | |
بران بستگان زار بگریست دیر | کجا مانده بودند در چنگ شیر | |
پس از نامور نوذر شهریار | به سر خاک بر کرد و بگریست زار | |
به شهر اندر آوردشان ارجمند | بیاراست ایوانهای بلند | |
چنان هم که هنگام نوذر بدند | که با تاج و با تخت و افسر بدند | |
بیاراست دستان همه دستگاه | شد از خواسته بینیاز آن سپاه | |
چو اغریرث آمد ز آمل به ری | وزان کارها آگهی یافت کی | |
بدو گفت کاین چیست کانگیختی | که با شهد حنظل برآمیختی | |
بفرمودمت کای برادر به کش | که جای خرد نیست و هنگام هش | |
بدانش نیاید سر جنگجوی | نباید به جنگ اندرون آبروی | |
سر مرد جنگی خرد نسپرد | که هرگز نیامیخت کین با خرد | |
چنین داد پاسخ به افراسیاب | که لختی بباید همی شرم و آب | |
هر آنگه کت آید به بد دسترس | ز یزدان بترس و مکن بد بکس | |
که تاج و کمر چون تو بیند بسی | نخواهد شدن رام با هر کسی | |
یکی پر ز آتش یکی پرخرد | خرد با سر دیو کی درخورد | |
سپهبد برآشفت چون پیل مست | به پاسخ به شمشیر یازید دست | |
میان برادر بدونیم کرد | چنان سنگدل ناهشیوار مرد | |
چو از کار اغریرث نامدار | خبر شد به نزدیک زال سوار | |
چنین گفت کاکنون سر بخت اوی | شود تار و ویران شود تخت اوی | |
بزد نای رویین و بربست کوس | بیاراست لشکر چو چشم خروس | |
سپهبد سوی پارس بنهاد روی | همی رفت پرخشم و دل کینه جوی | |
ز دریا به دریا همی مرد بود | رخ ماه و خورشید پر گرد بود | |
چو بشنید افراسیاب این سخن | که دستان جنگی چه افگند بن | |
بیاورد لشکر سوی خوار ری | بیاراست جنگ و بیفشارد پی | |
طلایه شب و روز در جنگ بود | تو گفتی که گیتی برو تنگ بود | |
مبارز بسی کشته شد بر دو روی | همه نامداران پرخاشجوی |