شاهنامه/پادشاهی لهراسپ ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی لهراسپ ۱ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
پادشاهی لهراسپ ۳ |
چو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مرد | پیاده ببودند ز اسپ نبرد | |
نشستی نو آراست بر پیش آب | یکی خوان نو ساخت اندر شتاب | |
می آورد با میگساران نو | نشستی نو آیین و یاران نو | |
چو رخ لعل گشت از می لعل فام | به گشتاسپ هیشوی گفت ای همام | |
مرا بر زمین دوست خوانی همی | جز از من کسی را ندانی همی | |
کنون سوی من کرد میرین پناه | یکی نامدارست با دستگاه | |
دبیرست با دانش و ارجمند | بگیرد شمار سپهر بلند | |
سخن گوید از فیلسوفان روم | ز آباد و ویران هر مرز و بوم | |
هم از گوهر سلم دارد نژاد | پدر بر پدر نام دارد به یاد | |
به نزدیک اویست شمشیر سلم | که بودی همه ساله در زیر سلم | |
سواریست گردافکن و شیر گیر | عقاب اندر آرد ز گردون به تیر | |
برین نیز خواهد که بیشی کند | چو با قیصر روم خویشی کند | |
به قیصر سخن گفت و پاسخ شنید | ز پاسخ همانا دلش بردمید | |
که او گفت در بیشهی فاسقون | یکی گرگ باشد بسان هیون | |
اگر کشته آید به دست تو گرگ | تو باشی به روم ایرمانی بزرگ | |
جهاندار باشی و داماد من | زمانه به خوبی دهد داد من | |
کنون گر تو این را کنی دست پیش | منت بندهام وین سرافراز خویش | |
بدو گفت گشتاسپ کری رواست | چه گویند و این بیشه اکنون کجاست | |
چگونه ددی باشد اندر جهان | که ترسند ازو کهتران و مهان | |
چنین گفت هیشوی کاین پیر گرگ | همی برتر است از هیونی سترگ | |
دو دندان او چون دو دندان پیل | دو چشمش طبر خون و چرمش چو نیل | |
سروهاش چو آبنوسی فرسپ | چو خشم آورد بگذرد بر دو اسپ | |
از ایدر بسی نامور قیصران | برفتند با گرزهای گران | |
ازان بیشه ناکام باز آمدند | پر از ننگ و تن پر گداز آمدند | |
بدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلم | بیارید و اسپس سرافراز گرم | |
همی اژدها خوانم این را نه گرگ | تو گرگی مدان از هیونی بزرگ | |
چو بشنید میرین زانجا برفت | سوی خانهی خویش تازید تفت | |
ز آخر گزین کرد اسپی سیاه | گرانمایه خفتان و رومی کلاه | |
همان مایهور تیغ الماس گون | که سلم آب دادش به زهر و به خون | |
بسی هدیه بگزید با آن ز گنج | ز یاقوت و گوهر همه پنجپنج | |
چو خورشید پیراهن قیرگون | بدرید و آمد ز پرده برون | |
جهانجوی میرین ز ایوان برفت | بیامد به نزدیک هیشوی تفت | |
ز نخچیر گشتاسپ زانسو کشید | نگه کرد هیشوی و اورا بدید | |
ازان اسپ و شمشیر خیره شدند | چو نزدیکتر شد پذیره شدند | |
چو گشتاسپ آن هدیهها بنگرید | همان اسپ و تیغ از میان برگزید | |
دگر چیز بخشید هیشوی را | بیاراست جان جهانجوی را | |
بپوشید گشتاسپ خفتان چو گرد | به زیر اندر آورد اسپ نبرد | |
به زه بر کمان و به بازو کمند | سواری سرافراز و اسپی بلند | |
همی رفت هیشوی با او به راه | جهانجوی میرین فریاد خواه | |
چنین تا لب بیشهی فاسقون | برفتند پیچان و دل پر ز خون | |
چو نزدیک شد بیشه و جای گرگ | بپیچید میرین و مرد سترگ | |
به گشتاسپ بنمود به انگشت راست | که آن اژدها را نشیمن کجاست | |
وزو بازگشتند هر دو به درد | پر از خون دل و دیده پر آب زرد | |
چنین گفت هیشوی کان سرفراز | دلیرست و دانا و هم رزمساز | |
بترسم بروبر ز چنگال گرگ | که گردد تباه این جوان سترگ | |
چو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شد | دل رزمسازش پر اندیشه شد | |
فرود آمد از بارهی سرفراز | به پیش جهاندار و بردش نماز | |
همی گفت ایا پاک پروردگار | فروزندهی گردش روزگار | |
تو باشی بدین بد مرا دستگیر | ببخشای بر جان لهراسپ پیر | |
که گر بر من این اژدهای بزرگ | که خواند ورا ناخردمند گرگ | |
شود پادشاه چون پدر بشنود | خروشان شود زان سپس نغنود | |
بماند پر از درد چون بیهشان | به هر کس خروشان و جویا نشان | |
اگر من شوم زین بد دد ستوه | بپوشم سر از شرم پیش گروه | |
بگفت این و بر بارگی برنشست | خروشان و جوشان و تیغی به دست | |
کمانی به زه بر به بازو درون | همی رفت بیدار دل پر زخون | |
ز ره چون به تنگ اندر آمد سوار | بغرید برسان ابر بهار | |
چو گرگ از در بیشه او را بدید | خروشی به ابر سیه برکشید | |
همی کند روی زمین را به چنگ | نه بر گونهی شیر و چنگ پلنگ | |
چو گشتاسپ آن اژدها را بدید | کمان را به زه کرد و اندر کشید | |
چو باد از برش تیرباران گرفت | کمان را چو ابر بهاران گرفت | |
دد از تیر گشتاسپی خسته شد | دلیریش با درد پیوسته شد | |
بیاسود و برخاست از جای گرگ | بیامد بسان هیون سترگ | |
سرو چون گوزنان به پیش اندرون | تن از زخم پر درد ودل پر زخون | |
چو نزدیک اسپ اندر آمد ز راه | سرونی بزد بر سرین سیاه | |
که از خایه تا ناف او بردرید | جهانجوی تیغ از میان برکشید | |
پیاده بزد بر میان سرش | بدو نیم شد پشت و یال و برش | |
بیامد به پیش خداوند دد | خداوند هر دانش و نیک و بد | |
همی آفرین خواند بر کردگار | که ای آفرینندهی روزگار | |
تویی راه گم کرده را رهنمای | تویی برتر برترین یک خدای | |
همه کام و پیروزی از کام تست | همه فر و دانایی از نام تست | |
چو برگشت از جایگاه نماز | بکند آن دو دندان که بودش دراز | |
وزان بیشه تنها سر اندر کشید | همی رفت تا پیش دریا رسید | |
بر آب هیشوی و میرین به درد | نشسته زبانها پر از یاد کرد | |
سخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگ | که زارا سوار دلیر و سترگ | |
که اکنون به رزمی بزرگ اندرست | دریده به چنگال گرگ اندرست | |
چو گشتاسپ آمد پیاده پدید | پر از خون و رخ چون گل شنبلید | |
چو دیدنش از جای برخاستند | به زاری خروشیدن آراستند | |
به زاری گرفتندش اندر کنار | رخان زرد و مژگان چو ابر بهار | |
که چون بود با گرگ پیکار تو | دل ما پر از خون بد از کار تو | |
بدو گفت گشتاسپ کای نیک رای | به روم اندرون نیست بیم از خدای | |
بران سان یکی اژدهای دلیر | به کشور بمانند تا سال دیر | |
برآید جهانی شود زو هلاک | چه قیصر مر او را چه یک مشت خاک | |
به شمشیر سلمش زدم به دو نیم | سرآمد شما را همه ترس و بیم | |
شوید آن شگفتی ببینید گرم | کزان بیشتر کس ندیدست چرم | |
یکی ژنده پیلست گویی به پوست | همه بیشه بالا و پهنای اوست | |
بران بیشه رفتند هر دو دوان | ز گفتار او شاد و روشنروان | |
بدیدند گرگی به بالای پیل | به چنگال شیران و همرنگ نیل | |
بدو زخم کرده ز سر تا به پای | دو شیرست گویی فتاده به جای | |
چو دیدند کردند زو آفرین | بران فرمند آفتاب زمین | |
دلی شاد زان بیشه باز آمدند | بر شیر جنگی فراز آمدند | |
بسی هدیه آورد میرین برش | بر آنسان که بد مرد را در خورش | |
بجز دیگر اسپی نپذرفت زوی | وزانجا سوی خانه بنهاد روی | |
چو آمد ز دریا به آرام خویش | کتایون بینادلش رفت پیش | |
بدو گفت جوشن کجا یافتی | کز ایدر به نخچیر بشتافتی | |
چنین داد پاسخ که از شهر من | بیامد یکی نامور انجمن | |
مرا هدیه این جوشن و تیغ و خود | بدادند و چندی ز خویشان درود | |
کتایون میآورد همچون گلاب | همی خورد با شوی تا گاه خواب | |
بخفتند شادان دو اختر گرای | جوانمرد هزمان بجستی ز جای | |
بدیدی به خواب اندرون رزم گرگ | به کردار نر اژدهای سترگ | |
کتایون بدو گفت امشب چه بود | که هزمان بترسی چنین نابسود | |
چنین داد پاسخ که من تخت خویش | بدیدم به خواب اختر و بخت خویش | |
کتایون بدانست کو را نژاد | ز شاهی بود یکدل و یک نهاد | |
بزرگست و با او نگوید همی | ز قیصر بلندی نجوید همی | |
بدو گفت گشتاسپ کای ماهروی | سمن خد و سیمینبر و مشکبوی | |
بیارای تا ما به ایران شویم | از ایدر به جای دلیران شویم | |
ببینی بر و بوم فرخنده را | همان شاه با داد و بخشنده را | |
کتایون بدو گفت خیره مگوی | به تیزی چنین راه رفتن مجوی | |
چو ز ایدر به رفتن نهی روی را | هم آواز کن پیش هیشوی را | |
مگر بگذراند به کشتی ترا | جهان تازه شد چون گذشتی ترا | |
من ایدر بمانم به رنج دراز | ندانم که کی بینمت نیز باز | |
به نارفته در جامه گریان شدند | بران آتش درد بریان شدند | |
چو از چرخ بفروخت گردنده شید | جوانان بیداردل پر امید | |
ازان خانهی بزم برخاستند | ز هرگونهیی گفتن آراستند | |
که تا چون شود بر سر ما سپهر | به تندی گذارد جهان گر به مهر | |
وزان روی چون باد میرین برفت | به نزدیک قیصر خرامید تفت | |
چنین گفت کای نامدار بزرگ | به پایان رسید آن زیانهای گرگ | |
همه بیشه سرتابسر اژدهاست | تو نیز ار شگفتی ببینی رواست | |
بیامد دمان کرد آهنگ من | یکی خنجری یافت از چنگ من | |
ز سر تا میانش بدو نیم شد | دل دیو زان زخم پر بیم شد | |
ببالید قیصر ز گفتار اوی | برافروخت پژمرده رخسار اوی | |
بفرمود تا گاو گردون برند | سراپرده از شهر بیرون برند | |
یکی بزمگاهی بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |
ببردند گاوان گردون کشان | بران بیشه کز گرگ بودی نشان | |
برفتند ودیدند پیلی ژیان | به خنجر بریده ز سر تا میان | |
چو بیرون کشیدندش از مرغزار | به گاوان گردونکش تاودار | |
جهانی نظاره بران پیر گرگ | چه گرگ آن ژیان نره شیر سترگ | |
چو قیصر بدید آن تن پیل مست | ز شادی بسی دست بر زد به دست | |
همان روز قیصر سقف را بخواند | به ایوان و دختر به میرین رساند | |
نوشتند نامه بهر کشوری | سکوبا و بطریق و هر مهتری | |
که میرین شیر آن سرافرازم روم | ز گرگ دلاور تهی کرد بوم | |
ز میرین یکی بود کهتر به سال | ز گردان رومی برآورده یال | |
گوی بر منش نام او اهرنا | ز تخم بزرگان رویین تنا | |
فرستاد نزدیک قیصر پیام | که دانی که ما را نژادست و نام | |
ز میرین به هر گوهری بگذرم | به تیغ و به گنج درم برترم | |
به من ده کنون دختر کهترت | به من تازه کن لشکر و افسرت | |
چنین داد پاسخ که پیمان من | شنیدی مگر با جهانبان من | |
که داماد نگزیند این دخترم | ز راه نیاکان خود نگذرم | |
چو میرین یکی کار بایدت کرد | ازان پس تو باشی ورا هم نبرد | |
به کوه سقیلا یکی اژدهاست | که کشور همه پاک ازو در بلاست | |
اگر کم کنی اژدها را ز روم | سپارم ترا دختر و گنج و بوم | |
که همتای آن گرگ شیراوژنست | دمش زهر و او دام آهرمنست | |
چنین داد پاسخ که فرمان کنم | بدین آرزو جان گروگان کنم | |
ز نزدیک قیصر بیامد برون | دلش زان سخن کفته جان پر زخون | |
به یاران چنین گفت کان زخم گرگ | نبد جز به شمشیر مردی سترگ | |
ز میرین کی آید چنین کارکرد | نداند همی قیصر از مرد مرد | |
شوم زو بپرسم بگوید مگر | سخن با من از بیپی چارهگر | |
بشد تا به ایوان میرین چوگرد | پرستندهیی رفت و آواز کرد | |
نشستنگهی داشت میرین که ماه | به گردون ندارد چنان جایگاه | |
جهانجوی با گبر کنداوری | یکی افسری بر سرش قیصری | |
پرستنده گفت اهرن پیلتن | بیامد به در با یکی انجمن | |
نشستنگهی ساخت شایستهتر | برفت آنک بودند بایستهتر | |
به ایوان میرین نماندند کس | دو مهتر نشستند بر تخت بس | |
چو میرین بدیدش به بر درگرفت | بپرسیدن مهتر اندر گرفت | |
بدو گفت اهرن که با من بگوی | ز هرچت بپرسم بهانه مجوی | |
مرا آرزو دختر قیصرست | کجا روم را سربسر افسرست | |
بگفتیم و پاسخ چنین داد باز | که در کوه با اژدها رزم ساز | |
اگر بازگویی تو آن کار گرگ | بوی مر مرا رهنمای بزرگ | |
چو بشنید میرین ز اهرن سخن | بپژمرد و اندیشه افگند بن | |
که گر کار آن نامدار جهان | به اهرن بگویم نماند نهان | |
سرمایهی مردمی راستیست | ز تاری و کژی بباید گریست | |
بگویم مگر کان نبرده سوار | نهد اژدهار را سر اندر کنار | |
چو اهرن بود مر مرا یار و پشت | ندارد مگر باد دشمن به مشت | |
برآریم گرد از سر آن سوار | نهان ماند این کار یک روزگار | |
به اهرن چنین گفت کز کار گرگ | بگویم چو سوگند یابم بزرگ | |
که این کار هرگز به روز و به شب | نگویی نداری گشاده دو لب | |
بخورد اهرن آن سخت سوگند اوی | بپذرفت سرتاسر آن بند اوی | |
چو قرطاس را جامهی خامه کرد | به هیشوی میرین یکی نامه کرد | |
که اهرن که دارد ز قیصر نژاد | جهانجوی با گنج و با تخت و داد | |
بخواهد ز قیصر همی دختری | که ماندست از دختران کهتری | |
همی اژدها دام اهرن کند | بکوشد کزان بدنشان تن کند | |
بیامد به نزدیک من چارهجوی | گذشته سخنها گشادم بدوی | |
ازان گرگ و آن رزم دیدهسوار | بگفتم همه هرچ آمد به کار | |
چنان هم که کار مرا کرد خوب | کند بیگمان کار این مرد خوب | |
دو تن را بدین مرز مهتر کند | چو خورشید را بر سر افسر کند | |
بیامد دوان اهرن چارهجوی | به نزدیک هیشوی بنهاد روی | |
چو اهرن به نزدیک دریا رسید | جهانجوی هیشوی پیشین دوید | |
ازو بستد آن نامهی دلپسند | برو آفرین کرد و بگشاد بند | |
بدو گفت هیشوی کای راد مرد | بیاید کنون او به کردار گرد | |
یکی نامداری غریب و جوان | فدی کرد بر پیش میرین روان | |
کنون چون کند رزم نر اژدها | به چاره نیابد مگر زو رها | |
مرا گفتن و کار بر دست اوست | سخن گفتن نیک هرجا نکوست | |
تو امشب بدین میزبان رای کن | بنه شمع و دریا دلآرای کن | |
که فردا بیاید گو نامجوی | بگویم بدو هرچ گویی بگوی | |
به شمع آب دریا بیاراستند | خورشها بخوردند و می خواستند | |
چنین تا سپیده ز یاقوت زرد | بزد شید بر شیشهی لاژورد | |
پدید آمد از دشت گرد سوار | ز دورش بدید اهرن نامدار | |
چو تنگ اندر آمد پیاده دوان | پذیره شدش مرد روشن روان | |
فرود آمد از باره جنگی سوار | می و خوردنی خواست از نامدار | |
یکی تیز بگشاد هیشوی لب | که شادان بدی نامور روز و شب | |
نگه کن بدین مرد قیصر نژاد | که گردون گردان بدو گشت شاد | |
هم از تخمهی قیصرانست نیز | همش فر و نام و همش گنج و چیز | |
به دامادی قیصر آمدش رای | همی خواهد اندر سخن رهنمای | |
چنو نیست مر قیصران را همال | جوانیست با فر و با برز و یال | |
ازو خواست یکبار و پاسخ شنید | کنون چارهی دیگر آمد پدید | |
همی گویدش اژدهاگیر باش | گر از خویشی قیصر آژیر باش | |
به پیش گرانمایگان روز و شب | بجز نام میرین نراند به لب | |
هرانکس که باشند زیبای بخت | بخواهد که ماند بدو تاج و تخت | |
یکی برز کوهست از ایدر نه دور | همه جای خوردن گه کام و سور | |
یکی اژدها بر سر تیغ کوه | شده مردم روم زو در ستوه | |
همی ز آسمان کرگس اندر کشد | ز دریا نهنگ دژم برکشد | |
همی دود زهرش بسوزد زمین | نخواند برین مرز و بوم آفرین | |
گر آن کشته آید به دست تو بر | شگفتی شوی در جهان سربسر | |
ازو یاورت پاک یزدان بود | به کام تو خورشید گردان بود | |
بدین زور و بالا و این دستبرد | ندانیم همتای تو هیچ گرد | |
بدو گفت رو خنجری کن دراز | ازو دسته بالاش چون پنج باز | |
ز هر سوش برسان دندان مار | سنانی برو بسته برسان خار | |
همی آب داده به زهر و به خون | به تیزی چو الماس و رنگ آبگون | |
به فرمان یزدان پیروزبخت | نگون اندر آویزمش بر درخت | |
بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست | بیاورد چون کارها گشت راست | |
ز دریا به زین اندر آورد پای | برفتند یارانش با او ز جای | |
چو هیشوی کوه سقیلا بدید | به انگشت بنمود و خود را کشید | |
خود و اهرن از جای گشتند باز | چو خورشید برزد سنان از فراز | |
جهانجوی بر پیش آن کوه بود | که آرام آن مار نستوه بود | |
چو آن اژدهابرز او را بدید | به دم سوی خویشش همی درکشید | |
چو از پیش زین اندر آویخت ترگ | برو تیر بارید همچون تگرگ | |
چو تنگ اندر آمد بران اژدها | همی جست مرد جوان زو رها | |
سبک خنجر اندر دهانش نهاد | ز دادار نیکی دهش کرد یاد | |
بزد تیز دندان بدان خنجرش | همه تیغها شد به کام اندرش | |
به زهر و به خون کوه یکسر بشست | همی ریخت زو زهر تا گشت سست | |
به شمشیر برد آن زمان دست شیر | بزد بر سر اژدهای دلیر | |
همی ریخت مغزش بران سنگ سخت | ز باره درآمد گو نیکبخت | |
بکند از دهانش دو دندان نخست | پس آنگه بیامد سر و تن بشست | |
خروشان بغلتید بر خاک بر | به پیش خداوند پیروزگر | |
کجا داد آن دستگاه بزرگ | بران گرگ و آن اژدهای سترگ | |
همی گفت لهراسپ و فرخ زریر | شدند از تن و جان گشتاسپ سیر | |
به روشن روان و دل و زور و تاب | همانا نبینند ما را به خواب | |
بجز رنج و سختی نبینم ز دهر | پراگنده بر جای تریاک زهر | |
مگر زندگانی دهد کردگار | که بینم یکی روی آن شهریار | |
دگر چهر فرخ برادر زریر | بگویم که گشتم من از تاج سیر | |
بگویم که بر من چه آمد ز بخت | همی تخت جستم که گم گشت تخت | |
پر از آب رخ بارگی برنشست | همان خنجر آب داده به دست | |
چو نزدیک هیشوی و اهرن رسید | همه یاد کرد آن شگفتی که دید | |
به اهرن چنین گفت کان اژدها | بدین خنجر تیز شد بیبها | |
شما از دم اژدهای بزرگ | پر از بیم گشتید از کار گرگ | |
مرا کارزار دلاور سران | سرافراز با گرزهای گران | |
بسی تیز آید ز جنگ نهنگ | که از ژرف برآید به جنگ | |
چنین اژدها من بسی دیدهام | که از رزم او سر نپیچیدهام | |
شنیدند هیشوی و اهرن سخن | ازان نو به گفتار دانش کهن | |
چو آواز او آن دو گردنفراز | شنیدند و بردند پیشش نماز | |
به گشتاسپ گفتند کی نره شیر | که چون تو نزاید ز مادر دلیر | |
بیاورد اهرن بسی خواسته | گرانمایه اسپان آراسته | |
یکی تیغ برداشت و یک باره جنگ | کمانی و سه چوبه تیر خدنگ | |
به هیشوی داد آن دگر هرچ بود | ز دینار وز جامهی نابسود | |
چنین گفت گشتاسپ با سرکشان | کزین کس نباید که دارد نشان | |
نه از من که نر اژدها دیدهام | گر آواز آن گرگ بشنیدهام | |
وزان جایگه شاد و خرم برفت | به سوی کتایون خرامید تفت | |
بشد اهرن و گاو گردون ببرد | تن اژدها کهتران را سپرد | |
که این را به درگاه قیصر برید | به پیش بزرگان لشگر برید | |
خود از پیش گاوان و گردون برفت | به نزدیک قیصر خرامید تفت | |
به روم اندرون آگهی یافتند | جهاندیدگان پیش بشتافتند | |
چو گاو اندر آمد به هامون ز کوه | خروشی بد اندر میان گروه | |
ازان زخم و آن اژدهای دژم | کزان بود بر گاو گردون ستم | |
همی آمد از چرخ بانگ چکاو | تو گفتی ندارد تن گاو تاو | |
هرانکس که آن زخم شمشیر دید | خروشیدن گاو گردون شنید | |
همی گفت کاین خنجر اهرنست | وگر زخم شیراوژن آهرمنست | |
همانگاه قیصر ز ایوان براند | بزرگان و فرزانگان را بخواند | |
بران اژدها بر یکی جشن کرد | ز شبگیر تا شد جهان لاژورد | |
چو خورشید بنهاد بر چرخ تاج | به کردار زر آب شد روی عاج | |
فرستاده قیصر سقف را بخواند | بپرسید و بر تخت زرین نشاند | |
ز بطریق وز جاثلیقان شهر | هرانکس کش از مردمی بود بهر | |
به پیش سکوبا شدند انجمن | جهاندیده با قیصر و رای زن | |
به اهرن سپردند پس دخترش | به دستوری مهربان مادرش | |
ز ایوان چو مردم پراکنده شد | دل نامور زان سخن زنده شد | |
چنین گفت کامروز روز منست | بلند آسمان دلفروز منست | |
که کس چون دو داماد من در جهان | نبینند بیش از کهان و مهان | |
نوشتند نامه به هر مهتری | کجا داشتی تخت گر افسری | |
که نر اژدها با سرافراز گرگ | تبه شد به دست دو مرد سترگ | |
یکی منظری پیش ایوان خویش | برآورده چون تخت رخشان خویش | |
به میدان شدندی دو داماد اوی | بیاراستندی دل شاد اوی | |
به تیر و به چوگان و زخم سنان | بهر دانشی گرد کرده عنان | |
همی تاختندی چپ و دست راست | که گفتی سواری بدیشان سزاست | |
چنین تا برآمد برین روزگار | بیامد کتایون آموزگار | |
به گشتاسپ گفت ای نشسته دژم | چه داری ز اندیشه دل را به غم | |
به روم از بزرگان دو مهتر بدند | که با تاج و با گنج و افسر بدند | |
یکی آنک نر اژدها را بکشت | فراوان بلا دید و ننمود پشت | |
دگر آنک بر گرگ بدرید پوست | همه روم یکسر پرآواز اوست | |
به میدان قیصر به ننگ و نبرد | همی به آسمان اندر آرند گرد | |
نظاره شو انجا که قیصر بود | مگر بر دلت رنج کمتر بود | |
بدو گفت گشتاسپ کای خوب چهر | ز قیصر مرا کی بود داد و مهر | |
ترا با من از شهر بیرون کند | چو بیند مرا مردمی چون کند | |
ولیکن ترا گر چنین است رای | نپیچم ز رای تو ای رهنمای | |
بیامد به میدان قیصر رسید | همی بود تا زخم چوگان بدید | |
ازیشان یکی گوی و چوگان بخواست | میان سواران برافگند راست | |
برانگیخت آن بارگی را ز جای | یلان را همه کند شد دست و پای | |
به میدان کسی نیز گویی ندید | شد از زخم او در جهان ناپدید | |
سواران کجا گوی او یافتند | به چوگان زدن نیز نشتافتند | |
شدند آن زمان رومیان زردروی | همه پاک با غلغل و گفت و گوی | |
کمان برگرفتند و تیر خدنگ | برفتند چندی سواران جنگ | |
چو آن دید گشتاسپ برخاست و گفت | که اکنون هنرها نشاید نهفت | |
بیفگند چوگان کمان برگرفت | زه و توز ازو دست بر سر گرفت | |
نگه کرد قیصر بران سرفراز | بدان چنگ و یال و رکیب دراز | |
بپرسید و گفت این سوار از کجاست | که چندین بپیچد چپ و دست راست | |
سرافراز گردان بسی دیدهام | سواری بدین گونه نشنیدهام | |
بخوانید تا زو بپرسم که کیست | فرشتست گر همچو ما آدمیست | |
بخواندند گشتاسپ را پیش اوی | بپیچید جان بداندیش اوی | |
به گشتاسپ گفت ای نبرده سوار | سر سرکشان افسر کارزار | |
چه نامی بمن گوی شهر و نژاد | ورا زین سخن هیچ پاسخ نداد | |
چنین گفت کان خوار بیگانه مرد | که از شهرقیصر ورا دور کرد | |
چو داماد گشتم ز شهرم براند | کس از دفترش نام من بر نخواند | |
ز قیصر ستم بر کتایون رسید | که مردی غریب از میان برگزید | |
نرفت اندرین جز به آیین شهر | ازان راستی خواری آمدش بهر | |
به بیشه درون آن زیانکار گرگ | به کوه بزرگ اژدهای سترگ | |
سرانشان به زخم من آمد به پای | بران کار هیشوی بد رهنمای | |
که دندانهاشان بخان منست | همان زخم خنجر نشان منست | |
ز هیشوی قیصر بپرسد سخن | نوست این نگشتست باری کهن | |
چو هیشوی شد پیش دندان ببرد | گذشته سخنها برو بر شمرد | |
به پوزش بیاراست قیصر زبان | بدو گفت بیداد رفت ای جوان | |
کنون آن گرامی کتایون کجاست | مرا گر ستمگاره خواند رواست | |
ز میرین و اهرن برآشفت و گفت | که هرگز نماند سخن در نهفت | |
همانگه نشست از بر بادپای | به پوزش بیامد بر پاک رای | |
بسی آفرین کرد فرزند را | مران پاک دامن خردمند را | |
بدو گفت قیصر که ای ماهروی | گزیدی تو اندر خور خویش شوی | |
همه دوده را سر برافراختی | برین نیکبختی که تو ساختی | |
به پرسش بدو گفت ز انباز خویش | مگر بر تو پیدا کند راز خویش | |
که آرام و شهر و نژادش کجاست | بگوید مگر مر ترا گفت راست | |
چنین داد پاسخ که پرسیدمش | نه بر دامن راستی دیدمش | |
نگوید همی پیش من راز خویش | نهان دارد از هرکس آواز خویش | |
گمانم که هست از نژاد بزرگ | که پرخاش جویست و گرد و سترگ | |
ز هرچش بپرسم نگوید تمام | فرخزاد گوید که هستم به نام | |
وزان جایگه سوی ایوان گذشت | سپهر اندرین نیز چندی بگشت | |
چو گشتاسپ برخاست از بامداد | سر پرخرد سوی قیصر نهاد | |
چو قیصر ورا دید خامش بماند | بران نامور پیشگاهش نشاند | |
کمر خواست از گنج و انگشتری | یکی نامور افسری مهتری | |
ببوسید و پس بر سر او نهاد | ز کار گذشته بسی کرد یاد | |
چنین گفت با هرک بد یادگیر | که بیدار باشید برنا و پیر | |
فرخزاد را جمله فرمان برید | ز گفتار و کردار او مگذرید | |
ازان آگهی شد به هر کشوری | به هر پادشاهی و هر مهتری | |
به قیصر خزر بود نزدیکتر | وزیشان بدش روز تاریکتر | |
به مرز خزر مهتر الیاس بود | که پور جهاندار مهراس بود | |
به الیاس قیصر یکی نامه کرد | تو گفتی که خون بر سر خامه کرد |