شاهنامه/پادشاهی شیرویه ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی شیرویه ۱ | شاهنامه (پادشاهی شیرویه ۲) از فردوسی |
پادشاهی اردشیر شیروی |
جهان را سپردم به نیک و به بد | نه آن را که روزی به من بد رسد | |
بسی راه دشوار بگذاشتیم | بسی دشمن از پیش برداشتیم | |
همه بومها پر ز گنج منست | کجا آب و خاکست رنج منست | |
چو زین گونه بر من سرآید جهان | همی تیره گردد امید مهان | |
نماند به فرزند من نیز تخت | بگردد ز تخت و سرآیدش بخت | |
فرشته بیاید یکی جان ستان | بگویم بدو جانم آسان ستان | |
گذشتن چو بر چینود پل بود | به زیر پی اندر همه گل بود | |
به توبه دل راست روشن کنیم | بیآزاری خویش جوشن کنیم | |
درستست گفتار فرزانگان | جهاندیده و پاک دانندگان | |
که چون بخت بیدار گیرد نشیب | ز هر گونهیی دید باید نهیب | |
چو روز بهی بر کسی بگذرد | اگر باز خواند ندارد خرد | |
پیام من اینست سوی جهان | به نزد کهان و به نزد مهان | |
شما نیز پدرود باشید و شاد | ز من نیز بر بد مگیرید یاد | |
چو اشتاد و خراد به رزین گو | شنیدند پیغام آن پیش رو | |
به پیکان دل هر دو دانا بخست | به سر بر زدند آن زمان هر دو دست | |
ز گفتار هر دو پشیمان شدند | به رخسارگان بر تپنچه زدند | |
ببر بر همه جامشان چاک بود | سر هر دو دانا پر از خاک بود | |
برفتند گریان ز پیشش به در | پر از درد جان و پراندوه سر | |
به نزدیک شیرویه رفت این دو مرد | پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد | |
یکایک بدادند پیغام شاه | به شیروی بیمغز و بیدستگاه | |
چوبشنید شیروی بگریست سخت | دلش گشت ترسان ازان تاج وتخت | |
چوازپیش برخاستند آن گروه | که او راهمیداشتندی ستوه | |
به گفتار زشت و به خون پدر | جوان را همیسوختندی جگر | |
فرود آمد از تخت شاهی قباد | دودست گرامی به سر برنهاد | |
ز مژگان همی بر برش خون چکید | چو آگاهی او به دشمن رسید | |
چوبرزد سرازتیره کوه آفتاب | بد اندیش را سر بر آمد ز خواب | |
برفتند یکسر سوی بارگاه | چو بشنید بنشست برگاه شاه | |
برفتند گردنکشان پیش او | ز گردان بیگانه و خویش او | |
نشستند با روی کرده دژم | زبانش نجنبید بر بیش و کم | |
بدانست کایشان بدانسان دژم | نشسته چرایند بادرد وغم | |
بدیشان چنین گفت کان شهریار | کجا باشد از پشت پروردگار | |
که غمگین نباشد به درد پدر | نخوانمش جز بد تن و بد گهر | |
نباید که دارد بدو کس امید | که او پودهتر باشد از پوده بید | |
چنین یافت پاسخ زمرد گناه | که هرکس که گوید پرستم دو شاه | |
تو او رابه دل نا هشیوار خوان | وگر ارجمندی بود خوار خوان | |
چنین داد شیروی پاسخ که شاه | چوبی گنج باشد نیرزد سپاه | |
سخن خوب را نیم یک ماه نیز | ز راه درشتی نگوییم چیز | |
مگر شاد باشیم ز اندرز او | که گنجست سرتاسر این مرز او | |
چو پاسخ شنیدند برخاستند | سوی خانهها رفتن آراستند | |
به خوالیگران شاه شیروی گفت | که چیزی ز خسرو نباید نهفت | |
به پیشش همه خوان زرین نهید | خورشها بر و چرب و شیرین نهید | |
برنده همیبرد و خسرو نخورد | ز چیزی که دیدی بخوان گرم و سرد | |
همه خوردش از دست شیرین بدی | که شیرین بخوردنش غمگین بدی | |
کنون شیرین بار بد گوش دار | سر مهتران رابه آغوش دار | |
چو آگاه شد بار بد زانک شاه | به پرداخت بی داد و بیکام گاه | |
ز جهرم بیامد سوی طیسفون | پر از آب مژگان و دل پر ز خون | |
بیامد بدان خانه او را بدید | شده لعل رخسار او شنبلید | |
زمانی همیبود در پیش شاه | خروشان بیامد سوی بارگاه | |
همی پهلوانی برو مویه کرد | دو رخساره زرد و دلی پر ز درد | |
چنان بد که زاریش بشنید شاه | همان کس کجا داشت او را نگاه | |
نگهبان که بودند گریان شدند | چو بر آتش مهر بریان شدند | |
همیگفت الایا ردا خسروا | بزرگاسترگاتن آور گوا | |
کجات آن همه بزرگی و آن دستگاه | کجات آن همه فرو تخت وکلاه | |
کجات آن همه برز وبالا وتاج | کجات آن همه یاره وتخت عاج | |
کجات آن همه مردی و زور و فر | جهان راهمیداشتی زیر پر | |
کجا آن شبستان و رامشگران | کجا آن بر و بارگاه سران | |
کجا افسر و کاویانی درفش | کجا آن همه تیغهای بنفش | |
کجا آن دلیران جنگ آوران | کجا آن رد و موبد و مهتران | |
کجا آن همه بزم وساز شکار | کجا آن خرامیدن کارزار | |
کجا آن غلامان زرین کمر | کجا آن همه رای وآیین وفر | |
کجا آن سرافراز جان و سپار | که با تخت زر بود و با گوشوار | |
کجا آن همه لشکر و بوم و بر | کجا آن سرافرازی و تخت زر | |
کجا آن سرخود و زرین زره | ز گوهر فگنده گره بر گره | |
کجا اسپ شبدیز و زرین رکیب | که زیر تو اندر بدی ناشکیب | |
کجا آن سواران زرین ستام | که دشمن بدی تیغشان رانیام | |
کجا آن همه رازوان بخردی | کجا آن همه فره ایزدی | |
کجا آن همه بخشش روز بزم | کجا آن همه کوشش روز رزم | |
کجا آن همه راهوار استران | عماری زرین و فرمانبران | |
هیونان و بالا وپیل سپید | همه گشته از جان تو ناامید | |
کجاآن سخنها به شیرین زبان | کجا آن دل و رای و روشن روان | |
ز هر چیز تنها چرا ماندی | ز دفتر چنین روز کی خواندی | |
مبادا که گستاخ باشی به دهر | که زهرش فزون آمد از پای زهر | |
پسر خواستی تابود یار و پشت | کنون از پسر رنجت آمد به مشت | |
ز فرزند شاهان به نیرو شوند | ز رنج زمانه بی آهو شوند | |
شهنشاه را چونک نیرو بکاست | چو بالای فرزند او گشت راست | |
هر آنکس که او کار خسرو شنود | به گیتی نبایدش گستاخ بود | |
همه بوم ایران تو ویران شمر | کنام پلنگان و شیران شمر | |
سر تخم ساسانیان بود شاه | که چون اونبیند دگر تاج و گاه | |
شد این تخمهی ویران و ایران همان | برآمد همه کامهی بدگمان | |
فزون زین نباشد کسی را سپاه | ز لشکر که آمدش فریادخواه | |
گزند آمد از پاسبان بزرگ | کنون اندر آید سوی رخنه گرگ | |
نباشد سپاه تو هم پایدار | چو برخیزد از چار سو کار زار | |
روان تو را دادگر یار باد | سر بد سگالان نگونسار باد | |
به یزدان و نام تو ای شهریار | به نوروز و مهر و بخرم بهار | |
که گر دست من زین سپس نیز رود | بساید مبادا به من بر درود | |
بسوزم همه آلت خویش را | بدان تا نبینم بداندیش را | |
ببرید هر چارانگشت خویش | بریده همیداشت در مشت خویش | |
چو در خانه شد آتشی بر فروخت | همه آلت خویش یکسر بسوخت | |
هر آنکس که بد کرد با شهریار | شب و روز ترسان بد از روزگار | |
چو شیروی ترسنده و خام بود | همان تخت پیش اندرش دام بود | |
بدانست اختر شمر هرک دید | که روز بزرگان نخواهد رسید | |
برفتند هرکس که بد کرده بود | بدان کار تاب اندر آورده بود | |
ز درگاه یکسر به نزد قباد | از آن کار تاب بیداد کردند یاد | |
که یک بار گفتیم و این دیگرست | تو را خود جزین داوری درسرست | |
نشسته به یک شهر بی بر دو شاه | یکی گاه دارد یکی زیرگاه | |
چو خویشی فزاید پدر با پسر | همه بندگان راببرند سر | |
نییم اندرین کار همداستان | مزن زین سپس پیش ما داستان | |
بترسید شیروی و ترسنده بود | که در چنگ ایشان یکی بنده بود | |
چنین داد پاسخ که سرسوی دام | نیارد مگر مردم زشت نام | |
شما را سوی خانه باید شدن | بران آرزو رای باید زدن | |
به جویید تا کیست اندر جهان | که این رنج برماسرآرد نهان | |
کشنده همیجست بدخواه شاه | بدان تا کنندش نهانی تباه | |
کس اندر جهان زهرهی آن نداشت | زمردی همان بهرهی آن نداشت | |
که خون چنان خسروی ریختی | همیکوه در گردن آویختی | |
ز هر سو همیجست بدخواه شاه | چنین تا بدیدند مردی به راه | |
دو چشمش کبود و در خساره زرد | تنی خشک و پر موی و رخ لاژورد | |
پر از خاک پای و شکم گرسنه | تن مرد بیدادگر برهنه | |
ندانست کس نام او در جهان | میان کهان و میان مهان | |
بر زاد فرخ شد این مرد زشت | که هرگز مبیناد خرم بهشت | |
بدو گفت کاین رزم کارمنست | چو سیرم کنی این شکار منست | |
بدو گفت روگر توانی بکن | وزین بیش مگشای لب بر سخن | |
یکی کیسه دینار دادم تو را | چو فرزند او یار دادم تو را | |
یکی خنجری تیز دادش چوآب | بیامد کشنده سبک پرشتاب | |
چو آن بدکنش رفت نزدیک شاه | ورا دیده پابند در پیش گاه | |
به لرزید خسرو چو او را بدید | سرشکش ز مژگان به رخ برچکید | |
بدو گفت کای زشت نام تو چیست | که زاینده را برت و باید گریست | |
مرا مهر هرمزد خوانند گفت | غریبم بدین شهر بییار و جفت | |
چنین گفت خسرو که آمد زمان | بدست فرومایهی بدگمان | |
به مردم نماند همیچهراو | به گیتی نجوید کسی مهر او | |
یکی ریدکی پیش او بد بپای | بریدک چنین گفت کای رهنمای | |
بروتشت آب آر و مشک و عبیر | یکی پاک ترجامهی دلپذیر | |
پرستنده بشنید آواز اوی | ندانست کودک همی رازاوی | |
ز پیشش بیامد پرستار خرد | یکی تشت زرین بر شاه برد | |
ابا جامه و آبدستان وآب | همیکرد خسرو ببردن شتاب | |
چو برسم بدید اندر آمد بواژ | نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ | |
چو آن جامهها را بپوشید شاه | به زمزم همی توبه کرد از گناه | |
یکی چادر نو به سر در کشید | بدان تا رخ جان ستان راندید | |
بشد مهر هرمزد خنجر بدست | در خانهی پادشا راببست | |
سبک رفت و جامه ازو در کشید | جگرگاه شاه جهان بر درید | |
بپیچید و بر زد یکی سرد باد | به زاری بران جامه بر جان بداد | |
برین گونه گردد جهان جهان | همی راز خویش از تو دارد نهان | |
سخن سنج بیرنج گر مرد لاف | نبیند ز کردار او جز گزاف | |
اگر گنج داری و گر گرم ورنج | نمانی همی در سرای سپنج | |
بیآزاری و راستی برگزین | چو خواهی که یابی به داد آفرین | |
چو آگاهی آمد به بازار و راه | که خسرو بران گونه برشد تباه | |
همه بدگمانان به زندان شدند | به ایوان آن مستمندان شدند | |
گرامی ده و پنج فرزند بود | به ایوان شاه آنک دربند بود | |
به زندان بکشتندشان بیگناه | بدانگه که برگشته شد بخت شاه | |
جهاندار چیزی نیارست گفت | همیداشت آن انده اندر نهفت | |
چو بشنید شیرویه چندی گریست | از آن پس نگهبان فرستاد بیست | |
بدان تا زن و کودکانشان نگاه | بدارد پس از مرگ آن کشته شاه | |
شد آن پادشاهی و چندان سپاه | بزرگی و مردی و آن دستگاه | |
که کس را ز شاهنشهان آن نبود | نه از نامداران پیشین شنود | |
یکی گشت با آنک نانی فراخ | نیابد نبیند برو بوم و کاخ | |
خردمند گوید نیارد بها | هر آنکس که ایمن شد از اژدها | |
جهان رامخوان جز دلاور نهنگ | بخاید به دندان چو گیرد به چنگ | |
سرآمد کنون کار پرویز شاه | شد آن نامور تخت و گنج و سپاه | |
چو آوردم این روز خسرو ببن | ز شیروی و شیرین گشایم سخن | |
چو پنجاه و سه روز بگذشت زین | که شد کشته آن شاه با آفرین | |
به شیرین فرستاد شیروی کس | که ای نره جادوی بیدست رس | |
همه جادویی دانی و بدخویی | به ایران گنکار ترکس تویی | |
به تنبل همیداشتی شاه را | به چاره فرود آوری ماه را | |
بترس ای گنهکار و نزد من آی | به ایوان چنین شاد و ایمن مپای | |
برآشفت شیرین ز پیغام او | وزان پرگنه زشت دشنام او | |
چنین گفت کنکس که خون پدر | بریزد مباداش بالا وبر | |
نبینم من آن بدکنش راز دور | نه هنگام ماتم نه هنگام سور | |
دبیری بیاورد انده بری | همان ساخته پهلوی دفتری | |
بدان مرد داننده اندرز کرد | همه خواسته پیش او ارز کرد | |
همیداشت لختی به صندوق زهر | که زهرش نبایست جستن به شهر | |
همیداشت آن زهر با خویشتن | همیدوخت سرو چمن را کفن | |
فرستاد پاسخ به شیروی باز | که ای تاجور شاه گردن فراز | |
سخنها که گفتی تو برگست و باد | دل و جان آن بدکنش پست باد | |
کجا در جهان جادویی جز بنام | شنو دست و بو دست زان شادکام | |
وگر شاه ازین رسم و اندازه بود | که رای وی از جادوی تازه بود | |
که جادو بدی کس به مشکوی شاه | به دیده به دیدی همان روی شاه | |
مرا از پی فرخی داشتی | که شبگیر چون چشم بگماشتی | |
ز مشکوی زرین مرا خواستی | به دیدار من جان بیاراستی | |
ز گفتار چونین سخن شرم دار | چه بندی سخن کژ بر شهریار | |
ز دادار نیکی دهش یاد کن | به پیش کس اندر مگو این سخن | |
ببردند پاسخ به نزدیک شاه | بر آشفت شیروی زان بیگناه | |
چنین گفت کز آمدن چاره نیست | چو تو در زمانه سخن خواره نیست | |
چو بشنید شیرین پراز درد شد | بپیچید و رنگ رخش زرد شد | |
چنین داد پاسخ که نزد تو من | نیایم مگر با یکی انجمن | |
که باشند پیش تو دانندگان | جهاندیده و چیز خوانندگان | |
فرستاد شیروی پنجاه مرد | بیاورد داننده و سالخورد | |
وزان پس بشیرین فرستاد کس | که برخیز و پیش آی و گفتار بس | |
چو شیرین شنید آن کبود و سیاه | بپوشید و آمد به نزدیک شاه | |
بشد تیز تا گلشن شادگان | که با جای گوینده آزادگان | |
نشست از پس پردهیی پادشا | چناچون بود مردم پارسا | |
به نزدیک او کس فرستاد شاه | که از سوک خسرو برآمد دو ماه | |
کنون جفت من باش تا برخوری | بدان تا سوی کهتری ننگری | |
بدارم تو را هم بسان پدر | وزان نیز نامیتر و خوبتر | |
بدو گفت شیرین که دادم نخست | بده وانگهی جان من پیش تست | |
وزان پس نیاسایم از پاسخت | ز فرمان و رای و دل فرخت | |
بدان گشت شیروی همداستان | که برگوید آن خوب رخ داستان | |
زن مهتر از پرده آواز داد | که ای شاه پیروز بادی و شاد | |
تو گفتی که من بد تن و جادوام | ز پا کی و از راستی یک سوام | |
بدو گفت که شیرویه بود این چنین | ز تیزی جوانان نگیرند کین | |
چنین گفت شیرین به آزادگان | که بودند در گلشن شادگان | |
چه دیدید ازمن شما از بدی | ز تاری و کژی و نابخردی | |
بسی سال بانوی ایران بدم | بهر کار پشت دلیران بدم | |
نجستم همیشه جز از راستی | ز من دور بد کژی وکاستی | |
بسی کس به گفتار من شهر یافت | ز هر گونهیی از جهان بهر یافت | |
به ایران که دید از بنه سایهام | وگر سایهی تاج و پیرایهام | |
بگوید هر آنکس که دید و شنید | همه کار ازین پاسخ آمد پدید | |
بزرگان که بودند در پیش شاه | ز شیرین به خوبی نمودند راه | |
که چون او زنی نیست اندر جهان | چه در آشکار و چه اندر نهان | |
چنین گفت شیرین که ای مهتران | جهان گشته و کار دیده سران | |
بسه چیز باشد زنان رابهی | که باشند زیبای گاه مهی | |
یکی آنک باشرم و باخواستست | که جفتش بدو خانه آراستست | |
دگرآنک فرخ پسر زاید او | ز شوی خجسته بیفزاید او | |
سه دیگر که بالا و رویش بود | به پوشیدگی نیز مویش بود | |
بدان گه که من جفت خسرو بدم | به پیوستگی در جهان نو بدم | |
چو بیکام و بیدل بیامد ز روم | نشستن نبود اندرین مرز و بوم | |
از آن پس بران کامگاری رسید | که کس در جهان آن ندید و شنید | |
وزو نیز فرزند بودم چهار | بدیشان چنان شاد بد شهریار | |
چو نستود و چون شهریار و فرود | چو مردان شه آن تاج چرخ کبود | |
ز جم و فریدون چو ایشان نزاد | زبانم مباد ار بپیچم ز داد | |
بگفت این و بگشاد چادر ز روی | همه روی ماه و همه پشت موی | |
سه دیگر چنین است رویم که هست | یکی گر دروغست بنمای دست | |
مرا از هنر موی بد در نهان | که آن راندیدی کس اندر جهان | |
نمودم همه پیشت این جادویی | نه از تنبل و مکر وز بدخویی | |
نه کس موی من پیش ازین دیده بود | نه از مهتران نیز بشنیده بود | |
ز دیدار پیران فرو ماندند | خیو زیر لبها برافشاندند | |
چو شیروی رخسار شیرین بدید | روان نهانش ز تن برپرید | |
ورا گفت جز تو نباید کسم | چو تو جفت یابم به ایران بسم | |
زن خوب رخ پاسخش داد باز | که از شاه ایران نیم بینیاز | |
سه حاجت بخواهم چو فرمان دهی | که بر تو بماناد شاهنشهی | |
بدو گفت شیروی جانم توراست | دگر آرزو هرچ خواهی رواست | |
بدو گفت شیرین که هر خواسته | که بودم بدین کشور آراسته | |
ازین پس یکایک سپاری به من | همه پیش این نامور انجمن | |
بدین نامه اندر نهی خط خویش | که بیزارم از چیز او کم و بیش | |
بکرد آنچ فرمود شیروی زود | زن از آرزوها چو پاسخ شنود | |
به راه آمد از گلشن شادگان | ز پیش بزرگان و آزادگان | |
به خانه شد و بنده آزاد کرد | بدان خواسته بنده را شاد کرد | |
دگر هرچ بودش به درویش داد | بدان کو ورا خویش بد بیش داد | |
ببخشید چندی به آتشکده | چه برجای و روز و جشن سده | |
دگر بر کنامی که ویران شدست | رباطی که آرام شیران بدست | |
به مزد جهاندار خسرو بداد | به نیکی روان ورا کرد شاد | |
بیامد بدان باغ و بگشاد روی | نشست از بر خاک بیرنگ و بوی | |
همه بندگان را بر خویش خواند | مران هر یکی رابه خوبی نشاند | |
چنین گفت زان پس به بانگ بلند | که هرکس که هست از شما ارجمند | |
همه گوش دارید گفتار من | نبیند کسی نیز دیدار من | |
مگویید یک سر جز از راستی | نیاید ز دانندگان کاستی | |
که زان پس که من نزد خسرو شدم | به مشکوی زرین او نوشدم | |
سر بانوان بودم و فر شاه | از آن پس چو پیدا شد از من گناه | |
نباید سخن هیچ گفتن بروی | چه روی آید اندر زنی چاره جوی | |
همه یکسر از جای برخاستند | زبانها به پاسخ بیاراستند | |
که ای نامور بانوی بانوان | سخنگوی و دانا و روشن روان | |
به یزدان که هرگز تو راکس ندید | نه نیز از پس پرده آوا شنید | |
همانا ز هنگام هوشنگ باز | چو تو نیز ننشست بر تخت ناز | |
همه خادمان و پرستندگان | جهانجوی و بیدار دل بندگان | |
به آواز گفتند کای سرفراز | ستوده به چین و به روم و طراز | |
که یارد سخن گفتن از تو به بد | بدی کردن از روی تو کی سزد | |
چنین گفت شیرین که این بدکنش | که چرخ بلندش کند سرزنش | |
پدر را بکشت از پی تاج و تخت | کزین پس مبیناد شادی و بخت | |
مگر مرگ را پیش دیوار کرد | که جان پدر را به تن خوار کرد | |
پیامی فرستاد نزدیک من | که تاریک شد جان باریک من | |
بدان گفتم این بد که من زندهام | جهان آفرین را پرستندهام | |
پدیدار کردم همه راه خویش | پراز درد بودم ز بدخواه خویش | |
پس از مرگ من بر سر انجمن | زبانش مگر بد سراید ز من | |
ز گفتار او ویژه گریان شدند | هم از درد پرویز بریان شدند | |
برفتند گویندگان نزد شاه | شنیده به گفتند زان بیگناه | |
بپرسید شیروی کای نیک خوی | سه دیگر چه چیز آمدت آرزوی | |
فرستاد شیرین به شیروی کس | که اکنون یکی آرزو ماند و بس | |
گشایم در دخمهی شاه باز | به دیدار او آمدستم نیاز | |
چنین گفت شیروی کاین هم رواست | بدیدار آن مهتر او پادشاست | |
نگهبان در دخمه را باز کرد | زن پارسا مویه آغاز کرد | |
بشد چهر بر چهر خسرو نهاد | گذشته سخنها برو کرد یاد | |
هم آنگه زهر هلاهل بخورد | ز شیرین روانش برآورد گرد | |
نشسته بر شاه پوشیده روی | به تن بریکی جامه کافور بوی | |
به دیوار پشتش نهاد و بمرد | بمرد و ز گیتی نشانش ببرد | |
چو بشنید شیروی بیمار گشت | ز دیدار او پر ز تیمار گشت | |
بفرمود تا دخمه دیگر کنند | ز مشک وز کافورش افسر کنند | |
در دخمهی شاه کرد استوار | برین بر نیامد بسی روزگار | |
که شیروی را زهر دادند نیز | جهان را ز شاهان پرآمد قفیز | |
به شومی بزاد و به شومی بمرد | همان تخت شاهی پسر را سپرد | |
کسی پادشاهی کند هفت ماه | بهشتم ز کافور یابد کلاه | |
به گیتی بهی بهتر از گاه نیست | بدی بتر از عمر کوتاه نیست | |
کنون پادشاهی شاه اردشیر | بگویم که پیش آمدم ناگزیر |