شاهنامه/پادشاهی شاپور ذوالاکتاف ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف ۱ | شاهنامه (پادشاهی شاپور ذوالاکتاف ۲) از فردوسی |
پادشاهی اردشیر نکوکار |
مهان را همه شاه در بر گرفت | ز بدها خروشیدن اندر گرفت | |
بگفت آنک از چرم خر دیده بود | سخنهای قیصر که بشنیده بود | |
هم آزادی آن بت خوبچهر | بگفت آنچ او کرد پیدا ز مهر | |
کزو یافتم جان و از کردگار | که فرخنده بادا برو روزگار | |
وگر شهریاری و فرخندهیی | بود بندهی پرهنر بندهیی | |
منم بنده این مهربان بنده را | گشادهدل و نازپرورده را | |
ز هر سو که اکنون سپاه منست | وگر پادشاهی و راه منست | |
همه کس فرستید و آگه کنید | طلایه پراگنده بر ره کنید | |
ببندید ویژه ره طیسفون | نباید که آگاهی آید برون | |
چو قیصر بیابد ز ما آگهی | که بیدار شد فر شاهنشهی | |
بیاید سپاه مرا برکند | دل و پشت ایرانیان بشکند | |
کنون ما نداریم پایاب اوی | نه پیچیم با بخت شاداب اوی | |
چو موبد بیاید بیارد سپاه | ز لشکر ببندیم بر پشه راه | |
بسازیم و آرایشی نو کنیم | نهانی مگر باغ بیخو کنیم | |
بباید به هر گوشهیی دیدهبان | طلایه به روز و به شب پاسبان | |
ازان پس نمانیم از رومیان | کسی خسپد ایمن گشادهمیان | |
بسی برنیامد برین روزگار | که شد مردم لشکری شش هزار | |
فرستاد شاپور کارآگهان | سوی طیسفون کاردیده مهان | |
بدان تا ز قیصر دهند آگهی | ازان برز درگاه با فرهی | |
برفتند کارآگهان ناگهان | نهفته بجستند کار جهان | |
بدیدند هرگونه بازآمدند | بر شاه گردنفراز آمدند | |
که قیصر ز می خوردن و از شکار | همی هیچ نندیشد از کارزار | |
سپاهش پراگنده از هر سوی | به تاراج کردن به هر پهلوی | |
نه روزش طلایه نه شب پاسبان | سپاهش همه چون رمه بیشبان | |
نبیند همی دشمن از هیچ روی | پسند آمدش زیستن برزوی | |
چو شاپور بشنید زان شاد شد | همه رنجها بر دلش باد شد | |
گزین کرد ز ایرانیان سه هزار | زرهدار و برگستوان ور سوار | |
شب تیره جوشن به بر در کشید | سپه را سوی طیسفون برکشید | |
به تیره شبان تیز بشتافتی | چو روشن شدی روی برتافتی | |
همی راندی در بیابان و کوه | بران راه بیراه خود با گروه | |
فزون از دو فرسنگ پیش سپاه | همی دیدهبان بود بیراه و راه | |
چنین تا به نزدیکی طیسفون | طلایه همی راند پیش اندرون | |
به لشکر گه آمد گذشته دو پاس | ز قیصر نبودش به دل در هراس | |
ازان مرز بشنید آواز کوس | غو پاسبانان چو بانگ خروس | |
پر از خیمه یک دشت و خرگاه بود | ازان تاختن خود که آگاه بود | |
ز می مست قیصر به پردهسرای | ز لشکر نبود اندران مرز جای | |
چو گیتی چنان دید شاپور گرد | عنان کیی بارگی را سپرد | |
سپه را به لشکرگه اندر کشید | بزد دست و گرز گران برکشید | |
به ابر اندر آمد دم کرنای | جرنگیدن گرز و هندی درای | |
دهاده برآمد ز هر پهلوی | چکاچاک برخاست از هر سوی | |
تو گفتی همی آسمان بترکید | ز خورشید خون بر هوا برچکید | |
درفشیدن کاویانی درفش | شب تیره و تیغهای بنفش | |
تو گفتی هوا تیغ بارد همی | جهان یکسره میغ دارد همی | |
ز گرد سپه کوه شد ناپدید | ستاره همی دامن اندرکشید | |
سراپردهی قیصر بیهنر | همی کرد شاپور زیر و زبر | |
به هر گوشهیی آتش اندر زدند | همی آسمان بر زمین بر زدند | |
سرانجام قیصر گرفتار شد | وزو اختر نیک بیزار شد | |
وزان خیمهها نامداران اوی | دلیر و گزیده سواران اوی | |
گرفتند بسیار و کردند بند | چنین است کردار چرخ بلند | |
گهی زو فراز آید و گه نشیب | گهی شادمانی و گاهی نهیب | |
بیآزاری و مردمی بهترست | کرا کردگار جهان یاورست | |
چو شب دامن روز اندر کشید | درفش خور آمد ز بالا پدید | |
بفرمود شاپور تا شد دبیر | قلم خواست و انقاس و مشک و حریر | |
نوشتند نامه به هر مهتری | به هر پادشاهی و هر کشوری | |
سرنامه کرد آفرین مهان | ز ما بنده بر کردگار جهان | |
که اوراست بر نیکویی دسترس | به نیرو نیازش نیاید به کس | |
همو آفرینندهی روزگار | به نیکی همو باشد آموزگار | |
چو قیصر که فرمان یزدان بهشت | به ایران بجز تخم زشتی نکشت | |
به زاری همی بند ساید کنون | چو جان را نبودش خرد رهنمون | |
همان تاج ایران بدو در سپرد | ز گیتی بجز نام زشتی نبرد | |
گسسته شد آن لشکر و بارگاه | به نیروی یزدان که بنمود راه | |
هرانکس که باشد ز رومی به شهر | ز شمشیر باید که یابند بهر | |
همه داد جویید و فرمان کنید | به خوبی ز سر باز پیمان کنید | |
هیونی بر آمد ز هر سو دمان | ابا نامهی شاه روشن روان | |
ز لشکرگه آمد سوی طیسفون | بیآزار بنشست با رهنمون | |
چو تاج نیاکانش بر سر نهاد | ز دادار نیکی دهش کرد یاد | |
بفرمود تا شد به زندان دبیر | به انقاس بنوشت نام اسیر | |
هزار و سد و ده برآمد شمار | بزرگان روم آنک بد نامدار | |
همه خویش و پیوند قیصر بدند | به روم اندرون ویژه مهتر بدند | |
جهاندار ببریدشان دست و پای | هرانکس که بد بر بدی رهنمای | |
بفرمود تا قیصر روم را | بیارند سالار آن بوم را | |
بشد روزبان دست قیصرکشان | ز زندان بیاورد چون بیهشان | |
جفادیده چون روی شاپور دید | سرشکش ز دیده به رخ بر چکید | |
بمالید رنگین رخش بر زمین | همی کرد بر تاج و تخت آفرین | |
زمین را سراسر به مژگان برفت | به موی و به روی گشت با خاک جفت | |
بدو گفت شاه ای سراسر بدی | که ترسایی و دشمن ایزدی | |
پسر گویی آنرا کش انباز نیست | ز گیتیش فرجام و آغاز نیست | |
ندانی تو گفتن سخن جز دروغ | دروغ آتشی بد بود بیفروغ | |
اگر قیصری شرم و رایت کجاست | به خوبی دل رهنمایت کجاست | |
چرا بندم از چرم خر ساختی | بزرگی به خاک اندر انداختی | |
چو بازارگانان به بزم آمدم | نه با کوس و لشکر به رزم آمدم | |
تو مهمان به چرم خر اندر کنی | به ایران گرایی و لشکر کنی | |
ببینی کنون جنگ مردان مرد | کزان پس نجویی به ایران نبرد | |
بدو گفت قیصر که ای شهریار | ز فرمان یزدان که یابد گذار | |
ز من بخت شاها خرد دور کرد | روانم بر دیو مزدور کرد | |
مکافات بد گر کنی نیکوی | به گیتی درون داستانی شوی | |
که هرگز نگردد کهن نام تو | برآید به مردی همه کام تو | |
اگر یابم از تو به جان زینهار | به چشمم شود گنج و دینار خوار | |
یکی بنده باشم به درگاه تو | نجویم جز آرایش گاه تو | |
بدو شاه گفت ای بد بیهنر | چرا کردی این بوم زیر و زبر | |
کنون هرک بردی ز ایران اسیر | همه باز خواهم ز تو ناگزیر | |
دگر خواسته هرچ بردی به روم | مبادا که بینی تو آن بوم شوم | |
همه یکسر از خانه بازآوری | بدین لشکر سرفراز آوری | |
از ایران هرانجا که ویران شدست | کنام پلنگان و شیران شدست | |
سراسر برآری به دینار خویش | بیابی مکافات کردار خویش | |
دگر هرک کشتی ز ایرانیان | بجویی ز روم از نژاد کیان | |
به یک تن ده از روم تاوان دهی | روان را به پیمان گروگان دهی | |
نخواهم بجز مرد قیصرنژاد | که باشند با ما بدین بوم شاد | |
دگر هرچ ز ایران بریدی درخت | نبرد درخت گشن نیکبخت | |
بکاری و دیوارها برکنی | ز دلها مگر خشم کمتر کنی | |
کنون من به بندی ببندم ترا | ز چرم خران کی پسندم ترا | |
گرین هرچ گفتم نیاری به جای | بدرند چرمت ز سر تا به پای | |
دو گوشش به خنجر بدو شاخ کرد | به یک جای بینیش سوراخ کرد | |
مهاری به بینی او برنهاد | چو شاپور زان چرم خر کرد یاد | |
دو بند گران برنهادش به پای | ببردش همان روزبان باز جای | |
عرضگاه و دیوان بیاراستند | کلید در گنجها خواستند | |
سپاه انجمن شد چو روزی بداد | سرش پر ز کین و دلش پر ز باد | |
از ایران همی راند تا مرز روم | هرانکس که بود اندران مرز و بوم | |
بکشتند و خانش همی سوختند | جهانی به آتش برافروختند | |
چو آگاهی آمد ز ایران به روم | که ویران شد آن مرز آباد بوم | |
گرفتار شد قیصر نامدار | شب تیره اندر صف کارزار | |
سراسر همه روم گریان شدند | وز آواز شاپور بریان شدند | |
همی گفت هرکس که این بد که کرد | مگر قیصر آن ناجوانمرد مرد | |
ز قیصر یکی که برادرش بود | پدر مرده و زنده مادرش بود | |
جوانی کجا یانسش بود نام | جهانجوی و بخشنده و شادکام | |
شدند انجمن لشکری بر درش | درم داد پرخاشجو مادرش | |
بدو گفت کین برادر بخواه | نبینی که آمد ز ایران سپاه | |
چو بشنید یانس بجوشید و گفت | که کین برادر نشاید نهفت | |
بزد کوس و آورد بیرون صلیب | صلیب بزرگ و سپاهی مهیب | |
سپه را چو روی اندرآمد به روی | بیآرام شد مردم کینهجوی | |
رده برکشیدند و برخاست غو | بیامد دوان یانس پیش رو | |
برآمد یکی ابر و گردی سیاه | کزان تیرگی دیده گم کرد راه | |
سپه را به یک روی بر کوه بود | دگر آب زانسو که انبوه بود | |
بدین گونه تا گشت خورشید زرد | ز هر سو همی خاست گرد نبرد | |
بکشتند چندانک روی زمین | شد از جوشن کشتگان آهنین | |
چو از قلب شاپور لشکر براند | چپ و راستش ویژگان را بخواند | |
چو با مهتران گرم کرد اسپ شاه | زمین گشت جنبان و پیچان سپاه | |
سوی لشکر رومیان حمله برد | بزرگش یکی بود با مرد خرد | |
بدانست یانس که پایاب شاه | ندارد گریزان بشد با سپاه | |
پساندر همی تاخت شاپور گرد | به گرد از هوا روشنایی ببرد | |
به هر جایگه بر یکی توده کرد | گیاها به مغز سر آلوده کرد | |
ازان لشکر روم چندان بکشت | که یک دشت سر بود بیپای و پشت | |
به هامون سپاه و چلیپا نماند | به دژها صلیب و سکوبا نماند | |
ز هر جای چندان غنیمت گرفت | که لشکر همی ماند زو در شگفت | |
ببخشید یکسر همه بر سپاه | جز از گنج قیصر نبد بهر شاه | |
کجا دیدهبد رنج از گنج اوی | نه هم گوشه بد گنج با رنج اوی | |
همه لشکر روم گرد آمدند | ز قیصر همی داستانها زدند | |
که ما را چنو نیز مهتر مباد | به روم اندرون نام قیصر مباد | |
به روم اندرون جای مذبح نماند | صلیب و مسیح و موشح نماند | |
چو زنار قسیس شد سوخته | چلیپا و مطران برافروخته | |
کنون روم و قنوج ما را یکیست | چو آواز دین مسیح اندکیست | |
یکی مرد بود از نژاد سران | هم از تخمهی نامور قیصران | |
برانوش نام و خردمند بود | زبان و روانش پر از بند بود | |
بدو گفت لشکر که قیصر تو باش | برین لشکر و بوم مهتر تو باش | |
به گفتار تو گوش دارد سپاه | بیفروز تاج و بیارای گاه | |
بیاراستند از برش تخت عاج | برانوش بنشست بر سرش تاج | |
به جای بزرگیش بنشاندند | همه رومیان آفرین خواندند | |
برانوش بنشست و اندیشه کرد | ز روم و ز آوردگاه نبرد | |
بدانست کو را ز شاه بلند | ز روم و ز آویزش آید گزند | |
فرستادهیی جست بارای و شرم | که دانش سراید به آواز نرم | |
دبیری بزرگ و جهاندیدهیی | خردمند و دانا پسندیدهیی | |
بیاورد و بنشاند نزدیک خویش | بگفت آن سخنهای باریک خویش | |
یکی نامه بنوشت پرآفرین | ز دادار بر شهریار زمین | |
که جاوید تاج تو پاینده باد | همه مهتران پیش تو بنده باد | |
تو دانی که تاراج و خون ریختن | چه با بیگنه مردم آویختن | |
مهان سرافراز دارند شوم | چه با شهر ایران چه با مرز روم | |
گر این کین ایرج به دست از نخست | منوچهر کرد آن به مردی درست | |
تن سلم زان کین کنون خاک شد | هم از تور روی زمین پاک شد | |
وگر کین داراست و اسکندری | که نو شد بر وی زمین داوری | |
مر او را دو دستور بد کشته بود | و دیگر کزو بخت برگشته بود | |
گرت کین قیصر فزاید همی | به زندان تو بند ساید همی | |
نباید که ویران شود بوم روم | که چون روم دیگر نبودست بوم | |
وگر غارت و کشتنت بود رای | همه روم گشتند بیدست و پای | |
زن و کودکانش اسیر تواند | جگر خسته از تیغ و تیر تواند | |
گه آمد که کمتر کنی کین و خشم | فرو خوابنی از گذشته دو چشم | |
فدای تو بادا همه خواسته | کزین کین همی جان شود کاسته | |
تو دل خوش کن و شهر چندین مسوز | نباید که روز اندر آید به روز | |
نباشد پسند جهانآفرین | که بیداد جوید جهاندار کین | |
درود جهاندار بر شاه باد | بلند اخترش افسر ماه باد | |
نویسنده بنهاد پس خامه را | چو اندر نوشت آن کیی نامه را | |
نهادند پس مهر قیصر بروی | فرستاده بنهاد زی شاه روی | |
بیامد خردمند و نامه بداد | ز قیصر به شاپور فرخ نژاد | |
چو آن نامور نامه برخواندند | سخنهای نغزش برافشاندند | |
ببخشود و دیده پر از آب کرد | بروهای جنگی پر از تاب کرد | |
هماندر زمان نامه پاسخ نوشت | بگفت آنکجا رفته بد خوب و زشت | |
که مهمان به چرم خر اندر که دوخت | که بازار کین کهن برفروخت | |
تو گرد بخردی خیز پیش من آی | خود و فیلسوفان پاکیزه رای | |
چو زنهار دادم نسازمت جنگ | گشاده کنم بر تو این راه تنگ | |
فرستاده برگشت و پاسخ ببرد | سخنها یکایک همه برشمرد | |
برانوش چون پاسخ نامه دید | ز شادی دل پاکتن بردمید | |
بفرمود تا نامداران روم | برفتند سد مرد زان مرز و بوم | |
درم بار کردند خروار شست | هم از گوهر و جامهی بر نشست | |
ز دینار گنجی ز بهر نثار | فراز آمد از هر سوی سی هزار | |
همه مهتران نزد شاه آمدند | برهنه سر و بیکلاه آمدند | |
چو دینار پیشش فرو ریختند | بگسترده زر کهن بیختند | |
ببخشود و شاپور و بنواختشان | به خوبی بر اندازه بنشاختشان | |
برانوش را گفت کز شهر روم | بیامد بسی مرد بیداد و شوم | |
به ایران زمین آنچ بد شارستان | کنون گشت یکسر همه خارستان | |
عوض خواهم آن را که ویران شدست | کنام پلنگان و شیران شدست | |
برانوش گفتا چه باید بگوی | چو زنهار دادی مه بر تاب روی | |
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه | چو خواهی که یکسر ببخشم گناه | |
ز دینار رومی به سالی سه بار | همی داد باید هزاران هزار | |
دگر آنک باشد نصیبین مرا | چو خواهی که کوته شود کین مرا | |
برانوش گفتا که ایران تراست | نصیبین و دشت دلیران تراست | |
پذیرفتم این مایهور باژ و ساو | که با کین و خشمت نداریم تاو | |
نوشتند عهدی ز شاپور شاه | کزان پس نراند ز ایران سپاه | |
مگر با سزاواری و خرمی | کجا روم را زو نیاید کمی | |
ازان پس گسی کرد و بنواختشان | سر از نامداران برافراختشان | |
چو ایشان برفتند لشکر براند | جهانآفرین را فراوان بخواند | |
همی رفت شادان به اصطخر پارس | که اصطخر بد بر زمین فخر پارس | |
چو اندر نصیبین خبر یافتند | همه جنگ را تیز بشتافتند | |
که ما را نباید که شاپور شاه | نصیبین بگیرد بیارد سپاه | |
که دین مسیحا ندارد درست | همش کیش زردشت و زند است و است | |
چو آید ز ما برنگیرد سخن | نخواهیم استا و دین کهن | |
زبردست شد مردم زیردست | به کین مرد شهری به زین برنشست | |
چو آگاهی آمد به شاپور شاه | که اندر نصیبین ندادند راه | |
ز دین مسیحا برآشفت شاه | سپاهی فرستاد بیمر به راه | |
همی گفت پیغمبری کش جهود | کشد دین او را نشاید ستود | |
برفتند لشکر به کردار گرد | سواران و شیران روز نبرد | |
به یک هفته آنجا همی جنگ بود | دران شهر از جنگ بس تنگ بود | |
بکشتند زیشان فراوان سران | نهادند بر زنده بند گران | |
همه خواستند آن زمان زینهار | نوشتند نامه بر شهریار | |
ببخشیدشان نامبردار شاه | بفرمود تا بازگردد سپاه | |
به هر کشوری نامداری گرفت | همان بر جهان کامگاری گرفت | |
همی خواندندیش پیروز شاه | همی بود یک چند با تاج و گاه | |
کنیزک که او را رهانیده بود | بدان کامگاری رسانیده بود | |
دلفروزو فرخپیش نام کرد | ز خوبان مر او را دلارام کرد | |
همان باغبان را بسی خواسته | بداد و گسی کردش آراسته | |
همی بود قیصر به زندان و بند | به زاری و خواری و زخم کمند | |
به روم اندرون هرچ بودش ز گنج | فراز آوریده ز هر سو به رنج | |
بیاورد و یکسر به شاپور داد | همی بود یک چند لب پر ز باد | |
سرانجام در بند و زندان بمرد | کلاه کیی دیگری را سپرد | |
به رومش فرستاد شاپور شاه | به تابوت وز مشک بر سر کلاه | |
چنین گفت کاینست فرجام ما | ندانم کجا باشد آرام ما | |
یکی را همه زفتی و ابلهیست | یکی با خردمندی و فرهیست | |
برین و بران روز هم بگذرد | خنگ آنک گیتی به بد نسپرد | |
به تخت کیان اندر آورد پای | همی بود چندی جهان کدخدای | |
وزان پس بر کشور خوزیان | فرستاد بسیار سود و زیان | |
ز بهر اسیران یکی شهر کرد | جهان را ازان بوم پر بهر کرد | |
کجا خرمآباد بد نام شهر | وزان بوم خرم کرا بود بهر | |
کسی را که از پیش ببرید دست | بدین مرز بودیش جای نشست | |
بر و بوم او یکسر او را بدی | سر سال نو خلعتی بستدی | |
یکی شارستان کرد دیگر به شام | که پیروز شاپور کردش به نام | |
به اهواز کرد آن سیم شارستان | بدو اندرون کاخ و بیمارستان | |
کنام اسیرانش کردند نام | اسیر اندرو یافتی خواب و کام | |
ز شاهیش بگذشت پنجاه سال | که اندر زمانه نبودش همال | |
بیامد یکی مرد گویا ز چین | که چون او مصور نبیند زمین | |
بدان چربه دستی رسیده به کام | یکی برمنش مرد مانی به نام | |
به صورتگری گفت پیغمبرم | ز دینآوران جهان برترم | |
ز چین نزد شاپور شد بار خواست | به پیغمبری شاه را یار خواست | |
سخن گفت مرد گشادهزبان | جهاندار شد زان سخن بدگمان | |
سرش تیز شد موبدان را بخواند | زمانی فراوان سخنها براند | |
کزین مرد چینی و چیرهزبان | فتادستم از دین او در گمان | |
بگویید و هم زو سخن بشنوید | مگر خود به گفتار او بگروید | |
بگفتند کین مرد صورت پرست | نه بر مایهی موبدان موبه دست | |
زمانی سخن بشنو او را بخوان | چو بیند ورا کی گشاید زبان | |
بفرمود تا موبد آمدش پیش | سخن گفت با او ز اندازه بیش | |
فرو ماند مانی میان سخن | به گفتار موبد ز دین کهن | |
بدو گفت کای مرد صورت پرست | به یزدان چرا آختی خیرهدست | |
کسی کو بلند آسمان آفرید | بدو در مکان و زمان آفرید | |
کجا نور و ظلمت بدو اندرست | ز هر گوهری گوهرش برترست | |
شب و روز و گردان سپهر بلند | کزویت پناهست و زویت گزند | |
همه کردهی کردگارست و بس | جزو کرد نتواند این کرده کس | |
به برهان صورت چرا بگروی | همی پند دینآوران نشنوی | |
همه جفت و همتا و یزدان یکیست | جز از بندگی کردنت رای نیست | |
گرین صورت کرده جنبان کنی | سزد گر ز جنبده برهان کنی | |
ندانی که برهان نیاید به کار | ندارد کسی این سخن استوار | |
اگر اهرمن جفت یزدان بدی | شب تیره چون روز خندان بدی | |
همه ساله بودی شب و روز راست | به گردش فزونی نبودی نه کاست | |
نگنجد جهانآفرین در گمان | که او برترست از زمان و مکان | |
سخنهای دیوانگانست و بس | بدینبر نباشد ترا یار کس | |
سخنها جزین نیز بسیار گفت | که با دانش و مردمی بود جفت | |
فرو ماند مانی ز گفتار اوی | بپژمرد شاداب بازار اوی | |
ز مانی برآشفت پس شهریار | برو تنگ شد گردش روزگار | |
بفرمود پس تاش برداشتند | به خواری ز درگاه بگذاشتند | |
چنین گفت کاین مرد صورتپرست | نگنجد همی در سرای نشست | |
چو آشوب و آرام گیتی به دوست | بباید کشیدن سراپاش پوست | |
همان خامش آگنده باید به کاه | بدان تا نجوید کس این پایگاه | |
بیاویختند از در شارستان | دگر پیش دیوار بیمارستان | |
جهانی برو آفرین خواندند | همی خاک بر کشته افشاندند | |
ز شاپور زانگونه شد روزگار | که در باغ با گل ندیدند خار | |
ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی | ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی | |
مر او را به هر بوم دشمن نماند | بدی را به گیتی نشیمن نماند | |
چو نومید شد او ز چرخ بلند | بشد سالیانش به هفتاد و اند | |
بفرمود تا پیش او شد دبیر | ابا موبد موبدان اردشیر | |
جوانی که کهتر برادرش بود | به داد و خرد بر سر افسرش بود | |
ورا نام بود اردشیر جوان | توانا و دانا به سود و زیان | |
پسر بد یکی خرد شاپور نام | هنوز از جهان نارسیده به کام | |
چنین گفت پس شاه با اردشیر | که ای گرد و چابک سوار دلیر | |
اگر با من از داد پیمان کنی | زبان را به پیمان گروگان کنی | |
که فرزند من چون به مردی رسد | به گاه دلیری و گردی رسد | |
سپاری بدو تخت و گنج و سپاه | تو دستور باشی ورا نیکخواه | |
من این تاج شاهی سپارم به تو | همان گنج و لشکر گذارم به تو | |
بپذرفت زو این سخن اردشیر | به پیش بزرگان و پیش دبیر | |
که چون کودک او به مردی رسد | که دیهیم و تاج کیی را سزد | |
سپارم همه پادشاهی ورا | نسازم جز از نیکخواهی ورا | |
چو بشنید شاپور پیش مهان | بدو داد دیهیم و مهر شهان | |
چنین گفت پس شاه با اردشیر | که کار جهان بر دل آسان مگیر | |
بدان ای برادر که بیداد شاه | پی پادشاهی ندارد نگاه | |
به آگندن گنج شادان بود | به زفتی سر سرفرازان بود | |
خنک شاه باداد و یزدان پرست | کزو شاد باشد دل زیردست | |
به داد و به بخشش فزونی کند | جهان را بدین رهنمونی کند | |
نگه دارد از دشمنان کشورش | به ابر اندر آرد سر و افسرش | |
به داد و به آرام گنج آگند | به بخشش ز دل رنج بپراگند | |
گناه از گنهکار بگذاشتن | پی مردمی را نگه داشتن | |
هرانکس که او این هنرها بجست | خرد باید و حزم و رای درست | |
بباید خرد شاه را ناگزیر | هم آموزش مرد برنا و پیر | |
دل پادشا چون گراید به مهر | برو کامها تازه دارد سپهر | |
گنهکار باشد تن زیردست | مگر مردم پاک و یزدان پرست | |
دل و مغز مردم دو شاه تنند | دگر آلت تن سپاه تنند | |
چو مغز و دل مردم آلوده گشت | به نومیدی از رای پالوده گشت | |
بدان تن سراسیمه گردد روان | سپه چون زید شاه بیپهلوان | |
چو روشن نباشد بپراگند | تن بیروان را به خاک افگند | |
چنین همچو شد شاه بیدادگر | جهان زو شود زود زیر و زبر | |
بدوبر پس از مرگ نفرین بود | همان نام او شاه بی دین بود | |
بدین دار چشم و بدان دار گوش | که اویست دارنده جان و هوش | |
هران پادشا کو جزین راه جست | ز نیکیش باید دل و دست شست | |
ز کشورش بپراگند زیردست | همان از درش مرد خسروپرست | |
نبینی که دانا چه گوید همی | دلت را ز کژی بشوید همی | |
که هر شاه کو را ستایش بود | همه کارش اندر فزایش بود | |
نکوهیده باشد جفا پیشه مرد | به گرد در آزداران مگرد | |
بدان ای برادر که از شهریار | بجوید خردمند هرگونه کار | |
یکی آنک پیروزگر باشد اوی | ز دشمن نتابد گه جنگ روی | |
دگر آنک لشکر بدارد به داد | بداند فزونی مرد نژاد | |
کسی کز در پادشاهی بود | نخواهد که مهتر سپاهی بود | |
چهارم که با زیردستان خویش | همان باگهر در پرستان خویش | |
ندارد در گنج را بسته سخت | همی بارد از شاخ بار درخت | |
بباید در پادشاهی سپاه | سپاهی در گنج دارد نگاه | |
اگر گنجت آباد داری به داد | تو از گنج شاد و سپاه از تو شاد | |
سلیحت در آرایش خویش دار | سزد کت شب تیره آید به کار | |
بس ایمن مشو بر نگهدار خویش | چو ایمن شدی راست کن کار خویش | |
سرانجام مرگ آیدت بیگمان | اگر تیرهای گر چراغ جهان | |
برادر چو بشنید چندی گریست | چو اندرز بنوشت سالی بزیست | |
برفت و بماند این سخن یادگار | تو اندر جهان تخم زفتی مکار | |
که هم یک زمان روز تو بگذرد | چنین برده رنج تو دشمن خورد | |
چو آدینه هر مزد بهمن بود | برین کار فرخ نشیمن بود | |
می لعل پیش آور ای هاشمی | ز خمی که هرگز نگیرد کمی | |
چو شست و سه شد سال شد گوش کر | ز بیشی چرا جویم آیین و فر | |
کنون داستانهای شاه اردشیر | بگویم ز گفتار من یادگیر |