شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۸
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی خسرو پرویز ۷ | شاهنامه (پادشاهی خسرو پرویز ۸) از فردوسی |
پادشاهی خسرو پرویز ۹ |
کنون تا بیامد ز ایران بچین | به لرزد همی زیر اسپش زمین | |
خداوند خواند همی مهترش | همی تاج شاهی نهد بر سرش | |
بدو گفت خاتون که با فراوی | سز دگر بنازیم در پر اوی | |
یکی آرزو زو بخواهم درست | چو خاقان نگردد بدان کارسست | |
بخواهد مگر ز اژدها کین من | برو بشنود درد و نفرین من | |
بدو گفت کهتر گر این داستان | بخواند برو مهتر راستان | |
تو از شیر کپی نیابی نشان | مگر کشته و گرگ پایش کشان | |
چو خاتون شنید این سخن شاد شد | ز تیمار آن دختر آزاد شد | |
همیتاخت تا پیش خاقان رسید | یکایک بگفت آنچ دید وشنید | |
بدو گفت خاقان که عاری بود | بجایی که چون من سواری بود | |
همی شر کپی خورد دخترم | بگوییم و ننگی شود گوهرم | |
ندانند کان اژدهای دژم | همی کوه آهن رباید به دم | |
اگر دختر شاه نامی بود | همان شاه را جان گرامی بود | |
بدو گفت خاتون که من کین خویش | بخواهم ز بهر جهان بین خویش | |
اگر ننگ باشد وگر نام من | بگویم برآید مگر کام من | |
برآمد برین نیز روز دراز | نهانی ز هرکس همیداشت راز | |
چنان بد که خاقان یکی سور کرد | جهان را بران سور پر نور کرد | |
فرستاد بهرام یل رابخواند | چو آمدش برتخت زرین نشاند | |
چو خاتون پس پرده آوا شنید | بشد تیز و بهرام یل را بدید | |
فراوانش بستود وکرد آفرین | که آباد بادا بتو ترک و چین | |
یکی آرزو خواهم از شهریار | که باشد بران آرزو کامگار | |
بدو گفت بهرام فرمان تو راست | برین آرزو کام و پیمان تو راست | |
بدو گفت خاتون کز ایدر نه دور | یکی مرغزارست زیبای سور | |
جوانان چین اندران مرغزار | یکی جشن سازند گاه بهار | |
ازان بیشه پرتاب یک تیروار | یکی کوه بینی سیهتر ز قار | |
بران کوه خارا یکی اژدهاست | که این کشور چین ازو در بلاست | |
یکی شیر کپیش خواند همی | دگر نیز نامش نداند همی | |
یکی دخترم بد ز خاقان چین | که خورشید کردی برو آفرین | |
از ایوان بشد نزد آن جشنگاه | که خاقان به نخچیر بد با سپاه | |
بیامد ز کوه اژدهای دژم | کشید آن بهار مرا او بدم | |
کنون هر بهاری بران مرغزار | چنان هم بیاید ز بهر شکار | |
برین شهر ما را جوانی نماند | همان نامور پهلوانی نماند | |
شدند از پی شیرکپی هلاک | برانگیخت از بوم آباد خاک | |
سواران چینی ومردان کار | بسی تاختند اندران کوهسار | |
چو از دور بینند چنگال اوی | برو پشت و گوش و سر و یال اوی | |
بغرد بدرد دل مرد جنگ | مر او را چه شیر و چه پیل و نهنگ | |
کس اندر نیارد شدن پیش اوی | چوگیرد شمار کم و بیش اوی | |
بدو گفت بهرام فردا پگاه | بیایم ببینم من این جشنگاه | |
به نیروی یزدان که او داد زور | بلند آفرینندهی ماه وهور | |
بپردازم از اژدها جشنگاه | چو بشگیر ما را نمایند راه | |
چو پیدا شد ازآسمان گرد ماه | شب تیره بفشاند گرد سیاه | |
پراکنده گشتند و مستان شدند | وز آنجای هرکس به ایوان شدند | |
چو پیداشد آن فرخورشید زرد | به پیچید زلف شب لاژورد | |
قژ آگند پوشید بهرام گرد | گرامی تنش را به یزدان سپرد | |
کمند و کمان برد و شش چوبه تیر | یکی نیزه دو شاخ نخچیرگیر | |
چوآمد به نزدیک آن برزکوه | بفرمود تا بازگردد گروه | |
بران شیر کپی چو نزدیک شد | تو گفتی برو کوه تاریک شد | |
میان اندارن کوه خارا ببست | بخم کمند از بر زین نشست | |
کمان را بمالید وبر زه نهاد | ز یزدان نیکی دهش کرد باد | |
چو بر اژدها برشدی مویتر | نبودی برو تیر کس کارگر | |
شد آن شیر کپی به چشمه درون | به غلتید و برخاست و آمد برون | |
بغرید و بر زد بران سنگ دست | همی آتش از کوه خارا بجست | |
کمان را بمالید بهرام گرد | به تیر از هوا روشنایی ببرد | |
خدنگی بینداخت شیر دلیر | برشیر کپی شد از جنگ سیر | |
دگر تیر بهرام زد بر سرش | فرو ریخت چون آب خون ازبرش | |
سیوم تیر و چارم بزد بر دهانش | که بردوخت برهم دهان و زبانش | |
به پنجم بزد تیر بر چنگ اوی | همیدید نیروی و آهنگ اوی | |
بهشتم میانش گشاد از کمند | بجست از بر کوهسار بلند | |
بزد نیزهیی بر میان دده | که شد سنگ خارا به خون آژده | |
وزان پس بشمشیر یازید مرد | تن اژدها را به دونیم کرد | |
سر از تن جدا کند و بفگند خوار | ازان پس فرود آمد از کوهسار | |
ازان بیشه خاقان و خاتون برفت | دمان و دنان تا برکوه تفت | |
خروشی برآمد ز گردان چین | کز آواز گفت بلرزد زمین | |
به بهرام برآفرین خواندند | بسی گوهر و زر برافشاندند | |
چو خاتون بشد دست او بوس داد | برفتند گردان فرخ نژاد | |
همه هم زبان آفرین خواندند | ورا شاه ایران زمین خواندند | |
گرفتش سپهدار چین در کنار | وزان پس ورا خواندی شهریار | |
چو خاقان چینی به ایوان رسید | فرستادهیی مهربان برگزید | |
فرستاد ده بدره گنجی درم | همن به دره و برده از بیش و کم | |
که رو پیش بهرام جنگی بگوی | که نزدیک ما یافتی آب روی | |
پس پردهی ما یکی دخترست | که بر تارک اختران افسرست | |
کنون گر بخواهی ز من دخترم | سپارم بتو لشکر و کشورم | |
بدو گفت بهرام کاری رواست | جهاندار بر بندگان پادشاست | |
به بهرام داد آن زمان دخترش | به فرمان او شد همه کشورش | |
بفرمود تا پیش او شد دبیر | نوشتند منشور نو بر حریر | |
بدو گفت هرکس کز ایران سرست | ببخشش نگر تا کرا در خورست | |
بر آیین چین خلعت آراستند | فراوان کلاه و کمر خواستند | |
جزاز داد و خورد شکارش نبود | غم گردش روزگارش نبود | |
بزرگان چینی و گردنکشان | ز بهرام یل داشتندی نشان | |
همه چین همیگفت ما بندهایم | ز بهر تو اندر جهان زندهایم | |
همیخورد بهرام و بخشید چیز | برو بر بسی آفرین بود نیز | |
چنین تا خبرها به ایران رسید | بر پادشاه دلیران رسید | |
که بهرام را پادشاهی و گنج | ازان تو بیش است نابرده رنج | |
پراز درد و غم شد ز تیمار اوی | دلش گشت پیچان ز کردار اوی | |
همی رای زد با بزرگان بهم | بسی گفت و انداخت از بیش و کم | |
شب تیره فرمود تا شد دبیر | سرخامه را کرد پیکان تیر | |
به خاقان چینی یکی نامه کرد | تو گفتی که از خنجرش خامه کرد | |
نخست آفرین کرد بر کردگار | توانا و دانا و به روزگار | |
برازندهی هور و کیوان و ماه | نشاننده شاه بر پیش گاه | |
گزایندهی هرکه جوید بدی | فزایندهی دانش ایزدی | |
ز نادانی و دانش وراستی | ز کمی و کژی و از کاستی | |
بیابی چو گویی که یزدان یکیست | ورا یار وهمتا و انباز نیست | |
بیابد هر آنکس که نیکی بجست | مباد آنک او دست بد را بشست | |
یکی بنده بد شاه را ناسپاس | نه مهتر شناس و نه یزدان شناس | |
یکی خرد و بیکار و بینام بود | پدر بر کشیدش که هنگام بود | |
نهان نیست کردار او در جهان | میان کهان و میان مهان | |
کس او را نپذیرفت کش مایه بود | وگر در خرد برترین پایه بود | |
بنزد تو آمد بپذرفتیش | چو پر مایگان دست بگرفتیش | |
کس این راه برگیرد از راستان ؟ | نیم من بدین کار هم داستان | |
چو این نامه آرند نزدیک تو | پر اندیشه کن رای تاریک تو | |
گر آن بنده را پای کرده ببند | فرستی بر ما شوی سودمند | |
وگر نه فرستم ز ایران سپاه | به توران کنم روز روشن سیاه | |
چوآن نامه نزدیک خاقان رسید | بران گونه گفتار خسرو شنید | |
فرستاده را گفت فردا پگاه | چو آیی بدر پاسخ نامه خواه | |
فرستاده آمد دلی پر شتاب | نبد زان سپس جای آرام و خواب | |
همیبود تا شمع رخشان بدید | به درگاه خاقان چینی دوید | |
بیاورد خاقان هم آنگه دبیر | ابا خامه و مشک و چینی حریر | |
به پاسخ نوشت آفرین نهان | ز من بنده بر کردگار جهان | |
دگر گفت کان نامه برخواندم | فرستاده را پیش بنشاندم | |
توبا بندگان زین سان سخن | نزیبد از آن خاندان کهن | |
که مه را ندارند یکسر به مه | نه که را شناسند بر جای که | |
همه چین و توران سراسر مراست | به هیتال بر نیز فرمان رواست | |
نیم تا بدم مرد پیمان شکن | تو با من چنین داستانها مزن | |
چو من دست بهرام گیرم بدست | وزان پس به مهر اندرم آرم شکست | |
نخواند مرا داور از آب پاک | جز ار پاک ایزد مرا نیست باک | |
تو را گر بزرگی بیفزایدی | خرد بیشتر زین بدی شایدی | |
بران نامه بر مهر بنهاد و گفت | که با باد باید که باشید جفت | |
فرستاده آمد به نزدیک شاه | بیک ماه کهتر به پیمود راه | |
چو برخواند آن نامه را شهریار | بپیچید و ترسان شد از روزگار | |
فرستاد و ایرانیان را بخواند | سخنهای خاقان سراسر براند | |
همان نامه بنمود و برخواندند | بزرگان به اندیشه درماندند | |
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان | که ای فرو آورند و تاج کیان | |
چنین کارها بر دل آسان مگیر | یکی رای زن با خردمند پیر | |
به نامه چنین کار آسان مکن | مکن تیره این فر و شمع کهن | |
گزین کن از ایران یکی مرد پیر | خردمند و زیبا و گرد و دبیر | |
کز ایدر به نزدیک خاقان شود | سخن گوید و راه او بشنود | |
بگوید که بهرام روز نخست | که بود و پس از پهلوانی چه جست | |
همی تا کار او گشت راست | خداوند را زان سپس بنده خواست | |
چو نیکو گردد به یک ماهکار | تمامی بسالی برد روزگار | |
چو بهرام داماد خاقان بود | ازو بد سرودن نه آسان بود | |
به خوبی سخن گفت باید بسی | نهانی نباید که داند کسی | |
ازان پس چو بشنید بهرام گرد | کز ایران به خاقان کسی نامه برد | |
بیامد دمان پیش خاقان چین | بدو گفت کای مهتر به آفرین | |
شنیدم که آن ریمن بد هنر | همی نامه سازد یک اندر دگر | |
سپاهی دلاور ز چین برگزین | بدان تا تو را گردد ایران زمین | |
بگیرم به شمشیر ایران و روم | تو راشاه خوانم بران مرز و بوم | |
بنام تو بر پاسبانان به شب | به ایران و توران گشایند لب | |
ببرم سر خسرو بیهنر | که مه پای بادا ازیشان مه سر | |
چون من کهتری را ببندم میان | ز بن برکنم تخم ساسانیان | |
چو بشنید خاقان پر اندیشه شد | ورا در دل اندیشه چون بیشه شد | |
بخواند آنکسان را که بودند پیر | سخنگوی و داننده و یادگیر | |
بدیشان بگفت آنچ بهرام گفت | همه رازها برگشاد از نهفت | |
چنین یافت پاسخ ز فرزانگان | ز خویشان نزدیک و بیگانگان | |
که این کارخوارست و دشوارنیز | که بر تخم ساسان پرآمد قفیز | |
ولیکن چو بهرم راند سپاه | نماید خردمند را رای و راه | |
به ایران بسی دوستدارش بود | چو خاقان یکی خویش و یارش بود | |
برآید ببخت تو این کار زود | سخنهای بهرام باید شنود | |
چو بشنید بهرام دل تازه شد | بخندید و بر دیگر اندازه شد | |
بران برنهادند یکسر گوان | که بگزید باید دو مردجوان | |
که زیبد بران هر دو بر مهتری | همان رنج کش باید و لشکری | |
به چین مهتری بود حسنوی نام | دگر سرکشی بود ز نگوی نام | |
فرستاد خاقان یلان رابخواند | به دیوان دینار دادن نشاند | |
چنین گفت مهتر بدین هر دو مرد | که هشیار باشید روز نبرد | |
همیشه به بهرام دارید چشم | چه هنگام شادی چه هنگام خشم | |
گذرهای جیحون بدارید پاک | ز جیحون به گردون برآرید خاک | |
سپاهی دلاور بدیشان سپرد | همه نامداران و شیران گرد | |
برآمد ز درگاه بهرام کوس | رخ خورشد از گرد چون آبنوس | |
ز چین روی یکسر به ایران نهاد | به روز سفندار مذ بامداد | |
چو آگاهی آمد به شاه بزرگ | که از بیشه بیرون خرامید گرگ | |
سپاهی بیاورد بهرام گرد | که از آسمان روشنایی ببرد | |
بخراد بر زین چنین گفت شاه | که بگزین برین کار بر چارماه | |
یکی سوی خاقان بیمایه پوی | سخن هرچ دانی که باید بگوی | |
به ایران و نیران تو داناتری | همان بر زبان بر تواناتری | |
در گنج بگشاد و چندان گهر | بیاورد شمشیر و زرین کمر | |
که خراد برزین بران خیره ماند | همی در نهان نام یزدان بخواند | |
چو باهدیهها راه چین بر گرفت | به جیحون یکی راه دیگر گرفت | |
چو نزدیک درگاه خاقان رسید | نگه کرد و گویندهیی برگزید | |
بدان تا بگوید که از نزد شاه | فرستاده آمد بدین بارگاه | |
چو بشنید خاقان بیاراست گاه | بفرمود تا برگشادند راه | |
فرستاده آمد به تنگی فراز | زبان کرد کوتاه و بردش نماز | |
بدو گفت هرگه که فرمان دهی | بگفتن زبان بر گشاید رهی | |
بدو گفت خاقان به شیرین زبان | دل مردم پیر گردد جوان | |
بگو آن سخنها که سود اندروست | سخن گفت مغزست و ناگفته پوست | |
چو خراد بر زین شنید آن سخن | بیاد آمدش کینهای کهن | |
نخست آفرین کرد بر کردگار | توانا دانندهی روزگار | |
که چرخ و مکان و زمان آفرید | توانایی و ناتوان آفرید | |
همان چرخ گردندهی بی ستون | چرا نه به فرمان او در نه چون | |
بدان آفرین کو جهان آفرید | بلند آسمان و زمین گسترید | |
توانا و دانا و دارنده اوست | سپهر و زمین رانگارنده اوست | |
به چرخ اندرون آفتاب آفرید | شب و روز و آرام و خواب آفرید | |
توانایی اوراست ما بندهایم | همه راستیهاش گویندهایم | |
یکی را دهد تاج و تخت بلند | یکی را کند بنده و مستمند | |
نه با اینش مهر و نه با آنش کین | نداند کس این جز جهان آفرین | |
که یک سر همه خاک را زادهایم | به بیچاره تن مرگ را دادهایم | |
نخست اندر آیم ز جم برین | جهاندار تهمورس بافرین | |
چنین هم برو تاسر کی قباد | همان نامداران که داریم یاد | |
برین هم نشان تا به اسفندیار | چو کیخسرو و رستم نامدار | |
ز گیتی یکی دخمه شان بود بهر | چشیدند بر جای تریاک زهر | |
کنون شاه ایران بتن خویش تست | همه شاد و غمگین به کم بیش تست | |
به هنگام شاهان با آفرین | پدر مادرش بود خاقان چین | |
بدین روز پیوند ما تازه گشت | همه کار بر دیگر اندازه گشت | |
ز پیروز گر آفرین بر تو باد | سرنامداران زمین تو باد | |
همیگفت و خاقان بدو داده گوش | چنین گفت کای مرد دانش فروش | |
به ایران اگر نیز چون توکسست | ستاینده آسمان او بسست | |
بران گاه جایی بپرداختش | به نزدیکی خویش به نشاختش | |
به فرمان او هدیهها پیش برد | یکایک به گنجور او برشمرد | |
بدو گفت خاقان که بیخواسته | مبادی تو اندر جهان کاسته | |
گر از من پذیرفت خواهی تو چیز | بگو تا پذیرم من آن چیز نیز | |
وگر نه ز هدیه تو روشنتری | بدانندگان جهان افسری | |
یکی جای خرم بپرداختند | ز هر گونهیی جامهها ساختند | |
بخوان و شکار و ببزم و به می | به نزدیک خاقان بدی نیک پی | |
همیجست و روزیش جایی بیافت | به مردی به گفتارش اندر شتافت | |
همیگفت بهرام بدگوهرست | از آهر من بد کنش بدترست | |
فروشد جهاندیدگان را به چیز | که آن چیزگفت نیرزد پشیز | |
ورا هرمز تاجور برکشید | بارجش ز خورشید برتر کشید | |
ندانست کس در جهان نام اوی | ز گیتی بر آمد همه کام اوی | |
اگر با تو بسیار خوبی کند | به فرجام پیمان تو بشکند | |
چنان هم که با شاه ایران شکست | نه خسرو پرست و نه یزدان پرست | |
گر او را فرستی به نزدیک شاه | سر شاه ایران بر آری به ماه | |
ازان پس همه چین و ایران تو راست | نشستن گه آنجا کنی کت هواست | |
چو خاقان شنید این سخن خیره شد | دو چشمش ز گفتار او تیره شد | |
بدو گفت زین سان سخنها مگوی | که تیره کنی نزد ما آب روی | |
نیم من بداندیش و پیمان شکن | که پیمان شکن خاک یابد کفن | |
چو بشنید خراد برزین سخن | بدانست کان کار او شد کهن | |
که بهرام دادش به ایران امید | سخن گفتن من شود باد و بید | |
چو امید خاقان بدو تیره گشت | به بیچارگی سوی خاتون گذشت | |
همیجست تاکیست نزدیک اوی | که روشن کند جان تاریک اوی | |
یکی کد خدایی بدست آمدش | همان نیز با او نشست آمدش | |
سخنهای خسرو بدو یاد کرد | دل مرد بیتن بدان شاد کرد | |
بدو گفت خاتون مرا دستگیر | بود تا شوم بر درش بر دبیر | |
چنین گفت با چاره گر کدخدای | کزو آرزوها نیاید بجای | |
که بهرام چوبینه داماد اوست | و زویست بهرام را مغز وپوست | |
تو مردی دبیری یکی چاره ساز | وزین نیز بر باد مگشای راز | |
چو خراد برزین شنید این سخن | نه سر دید پیمان او را نه بن | |
یکی ترک بد پیر نامش قلون | که ترکان ورا داشتندی زبون | |
همه پوستین بود پوشیدنش | ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش | |
کسی را فرستاد و او را بخواند | بران نامور جایگاهش نشاند | |
مر او را درم داد و دینار داد | همان پوشش و خورد بسیار داد | |
چو بر خوان نشستی ورا خواندی | بر نامدارانش بنشاندی | |
پراندیشه بد مرد بسیاردان | شکیبا دل و زیرک و کاردان | |
وزان روی با کدخدای سرای | ز خاتون چینی همیگفت رای | |
همان پیش خاقان به روز و به شب | چو رفتی همیداشتی بسته لب | |
چنین گفت با مهتر آن مرد پیر | که چون تو سرافراز مردی دبیر | |
اگر در پزشکیت بهره بدی | وگر نامت از دور شهره بدی | |
یکی تاج نو بودیی بر سرش | به ویژه که بیمار شد دخترش | |
بدو گفت کاین دانشم نیز هست | چو گویی بسایم برین کاردست | |
بشد پیش خاتون دوان کد خدای | که دانا پزشکی نوآمد به جای | |
بدو گفت شادان زی و نوش خور | بیارش مخار اندرین کارسر | |
بیامد بخراد برزین بگفت | که این راز باید که داری نهفت | |
برو پیش او نام خود را مگوی | پزشکی کن از خویشتن تازهروی | |
به نزدیک خاتون شد آن چارهگر | تبه دید بیمار او را جگر | |
بفرمود تا آب نار آورند | همان ترهی جویبار آورند | |
کجا تره گر کاسنی خواندش | تبش خواست کز مغز بنشاندش | |
به فرمان یزدان چوشد هفت روز | شد آن دخت چون ماهگیتی فروز | |
بیاورد دینار خاتون ز گنج | یکی بدره و تای زربفت پنج | |
بدو گفت کاین ناسزاوار چیز | بگیر و بخواه آنچ بایدت نیز | |
چنین داد پاسخ که این را بدار | بخواهم هر آنگه که آید به کار | |
وزان روی بهرام شد تا به مرو | بیاراست لشکر چو پر تذرو | |
کس آمد به خاقان که از ترک و چین | ممانتا کس آید به ایران زمین | |
که آگاهی ما به خسرو برند | ورا زان سخن هدیهی نو برند | |
منادیگری کرد خاقان چین | که بیمهر ماکس به ایران زمین | |
شود تامیانش کنم بدو نیم | به یزدان که نفروشم او را به سیم | |
همیبود خراد برزین سه ماه | همیداشت این رازها را نگاه | |
به تنگی دل اندر قلون را بخواند | بران نامور جایگاهش نشاند | |
بدو گفت روزی که کس در جهان | ندارد دلی کش نباشد نهان | |
تو نان جو و ارزن و پوستین | فراوان به جستی ز هردر به چین | |
کنون خوردنیهات نان و بره | همان پوششت جامههای سره | |
چنان بود یک چند و اکنون چنین | چه نفرین شنیدی و چه آفرین | |
کنون روزگار تو بر سرگذشت | بسی روز و شب دیدی و کوه و دشت | |
یکی کار دارم تو را بیمناک | اگرتخت یابی اگر تیره خاک | |
ستانم یکی مهر خاقان چین | چنان رو که اندر نوردی زمین | |
به نزدیک بهرام باید شدن | به مروت فراوان بباید بدن | |
بپوشی همان پوستین سیاه | یکی کارد بستان و بنورد راه | |
نگه دار از آن ماه بهرام روز | برو تا در مرو گیتی فروز | |
وی آن روز را شوم دارد به فال | نگه داشتیم بسیار سال | |
نخواهد که انبوه باشد برش | به دیبای چینی بپوشد سرش | |
چنین گوی کز دخت خاقان پیام | رسانم برین مهتر شادکام | |
همان کارد در آستین برهنه | همیدار تا خواندت یک تنه | |
چو نزدیک چوبینه آیی فراز | چنین گوی کان دختر سرفراز | |
مرا گفت چون راز گویی بگوش | سخنها ز بیگانه مردم بپوش | |
چو گوید چه رازست با من بگوی | تو بشتاب و نزدیک بهرام پوی | |
بزن کارد و نافش سراسر بدر | وزان پس ب چه گر بیابی گذر | |
هر آنکس که آواز او بشنود | ز پیش سهبد به آخر دود | |
یکی سوی فرش و یکی سوی گنج | نیاید ز کشتن بروی تو رنج | |
وگر خود کشندت جهاندیدهای | همه نیک و بدها پسندیدهای | |
همانا بتو کس نپردازی | که با تو بدانگه بدی سازدی | |
گر ایدون که یابی زکشتن رها | جهان را خریدی و دادی بها | |
تو را شاه پرویز شهری دهد | همان از جهان نیز بهری دهد | |
چنین گفت با مرد دانا قلون | که اکنون بباید یکی رهنمون | |
همانا مرا سال بر سد رسید | به بیچارگی چند خواهم کشید | |
فدای تو بادا تن و جان من | به بیچارگی بر جهانبان من | |
چو بشنید خراد برزین دوید | ازان خانه تا پیش خاتون رسید | |
بدو گفت کامد گه آرزوی | بگویم تو را ای زن نیک خوی | |
ببند اندرند این دو کسهای من | سزد گرگشاده کنی پای من | |
یکی مهر بستان ز خاقان مرا | چنان دان که بخشیدهای جان مرا | |
بدو گفت خاتون که خفتست مست | مگر گل نهم از نگینش بدست | |
ز خراد برزین گل مهر خواست | به بالین مست آمد از حجره راست | |
گل اندر زمان برنگینش نهاد | بیامد بران مرد جوینده داد | |
بدو آفرین کرد مرد دبیر | بیامد سپرد آن بدین مرد پیر | |
قلون بستد آن مهر وت ازان چو غرو | بیامد ز شهر کشان تا به مرو | |
همیبود تا روز بهرام شد | که بهرام را آن نه پدارم شد | |
به خانه درون بود با یک رهی | نهاده برش نار و سیب و بهی | |
قلون رفت تنها بدرگاه اوی | به دربان چنین گفت کای نامجوی | |
من از دخت خاقان فرستادهام | نه جنگی کسیام نه آزادهام | |
یکی راز گفت آن زن پارسا | بدان تا بگویم بدین پادشا | |
ز مهر ورا از در بستن است | همان نیز بیمار و آبستن است | |
گر آگه کنی تا رسانم پیام | بدین تاجور مهتر نیک نام | |
بشد پرده دار گرامی دوان | چنین تا در خانه پهلوان | |
چننی گفت کامد یکی بدنشان | فرستاده و پوستینی کشان | |
همیگوید از دخت خاقان پیام | رسانم بدین مهتر شادکام | |
چنین گفت بهرام کورا بگوی | که هم زان در خانه بنمای روی | |
بیامد قلون تا به نزدیک در | بکاف در خانه بنهاد سر | |
چو دیدش یکی پیر بد سست و زار | بدو گفت گرنامه داری بیار | |
قلون گفت شاها پیامست و بس | نخواهم که گویم سخن پیش کس | |
ورا گفت زود اندر آی و بگوی | بگوشم نهانی بهانه مجوی | |
قلون رفت با کارد در آستی | پدیدار شد کژی و کاستی | |
همیرفت تا راز گوید بگوش | بزد دشنه وز خانه برشد خروش | |
چو بهرام گفت آه مردم ز راه | برفتند پویان به نزدیک شاه | |
چنین گفت کاین را بگیرید زود | بپرسید زو تا که راهش نمود | |
برفتند هرکس که بد در سرای | مران پیر سر را شکستند پای | |
همه کهتران زو بر آشوفتند | به سیلی و مشتش بسی کوفتند | |
همیخورد سیلی و نگشاد لب | هم از نیمهی روز تا نیم شب | |
چنین تا شکسته شدش دست و پای | فکندندش اندر میان سرای | |
به نزدیک بهرام بازآمدند | جگر خسته و پرگداز آمدند | |
همیرفت خون ازتن خسته مرد | لبان پر ز باد و رخان لاژورد | |
بیامد هم اندر زمان خواهرش | همه موی برکند پاک از سرش | |
نهاد آن سر خسته را بر کنار | همیکرد با خویشتن کار زار | |
همیگفت زار ای سوار دلیر | کزو بیشه بگذاشتی نره شیر | |
که برد این ستون جهان را ز جا | براندیشهی بد که بد رهنما | |
الا ای سوار سپهبد تنا | جهانگیر و ناباک و شیر اوژنا | |
نه خسرو پرست و نه ایزدپرست | تن پیلوار سپهبد که خست | |
الا ای برآورده کوه بلند | ز دریای خوشاب بیخت که کند | |
که کند این چنین سبز سرو سهی | که افگند خوار این کلاه مهی | |
که آگند ناگاه دریا به خاک | که افگند کوه روان در مغاک | |
غریبیم و تنها و بی دوستدار | بشهر کسان در بماندیم خوار | |
همیگفتم ای خسرو انجمن | که شاخ وفا را تو از بن مکن | |
که از تخم ساسان اگر دختری | بماند به سر برنهد افسری | |
همه شهر ایرانش فرمان برند | ازان تخمهی هرگز به دل نگذرند | |
سپهدار نشنید پند مرا | سخن گفتن سودمند مرا | |
برین کردهها بر پشیمان بری | گنهکار جان پیش یزدان بری |