شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۱۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی خسرو پرویز ۱۱ | شاهنامه (پادشاهی خسرو پرویز ۱۲) از فردوسی |
پادشاهی خسرو پرویز ۱۳ |
بدو گفت مرد وی کایدون کنم | ز مغز تو اندیشه بیرون کنم | |
چو خسرو همیخواست کاید بباغ | دل میزبان شد چو روشن چراغ | |
بر باربد شد بگفت آنک شاه | همیرفت خواهد بران جشنگاه | |
همه جامه را بار بد سبز کرد | همان به ربط و رود ننگ و نبرد | |
بشد تابجایی که خسرو شدی | بهاران نشستن گهی نو شدی | |
یکی سرو بد سبز و برگش گشن | ورا شاخ چون رزمگاه پشن | |
بران سرو شد به ربط اندر کنار | زمانی همیبود تا شهریار | |
ز ایوان بیامد بدان جشنگاه | بیاراست پیروزگر جای شاه | |
بیامد پری چهرهی میگسار | یکی جام بر کف بر شهریار | |
جهاندار بستد ز کودک نبید | بلور از می سرخ شد ناپدید | |
بدانگه که خورشید برگشت زرد | همیبود تاگشت شب لاژورد | |
زننده بران سرو برداشت رود | همان ساخته پهلوانی سرود | |
یکی نغز دستان بزد بر درخت | کزان خیره شد مرد بیداربخت | |
سرودی به آواز خوش برکشید | که اکنون تو خوانیش داد آفرید | |
بماندند یک مجلس اندر شگفت | همی هرکسی رای دیگر گرفت | |
بدان نامداران بفرمود شاه | که جویند سرتاسر آن جشنگاه | |
فراوان بجستند و باز آمدند | به نزدیک خسرو فراز آمدند | |
جهاندیده آنگه ره اندر گرفت | که از بخت شاه این نباشد شگفت | |
که گردد گل سبز را مشگرش | که جاوید بادا سر و افسرش | |
بیاورد جامی دگر میگسار | چو از خوب رخ بستد آن شهریار | |
زننده دگرگون بیاراست رود | برآورد ناگاه دیگر سرود | |
که پیکار گردش همیخواندند | چنین نام ز آواز او را ندند | |
چو آن دانشی گفت و خسرو شنید | به آواز او جام می در کشید | |
بفرمود کاین رابجای آورید | همه باغ یک سر به پای آورید | |
بجستند بسیار هر سوی باغ | ببردند زیر درختان چراغ | |
ندیدند چیزی جز از بید و سرو | خرامان به زیر گل اندر تذرو | |
شهنشاه پس جام دیگر بخواست | بر آواز سربرآورد راست | |
برآمد دگر باره بانگ سرود | همان ساخته کرده آواز رود | |
همی سبز در سبز خوانی کنون | برین گونه سازند مکر و فسون | |
چوبشنید پرویز برپای خاست | به آواز او بر یکی جام خواست | |
که بود اندر آن جام یک من نبید | به یکدم می روشن اندر کشید | |
چنین گفت کاین گر فرشته بدی | ز مشک و زعنبر سرشته بدی | |
وگر دیو بودی نگفتی سرود | همان نیز نشناختی زخم رود | |
بجویید درباغ تا این کجاست | همه باغ و گلشن چپ و دست راست | |
دهان و برش پر ز گوهر کنم | برین رود سازانش مهتر کنم | |
چو بشنید رامشگر آواز اوی | همان خوب گفتار دمساز اوی | |
فرود آمد از شاخ سرو سهی | همیرفت با رامش و فرهی | |
بیامد بمالید برخاک روی | بدو گفت خسرو چه مردی بگوی | |
بدو گفت شاهایکی بندهام | به آواز تو در جهان زندهام | |
سراسر بگفت آنچ بود از بنه | که رفت اندر آن یک دل و یک تنه | |
بدیدار او شاد شد شهریار | بسان گلستان به ماه بهار | |
به سرکش چنین گفت کای بد هنر | تو چون حنظلی بار بد چون شکر | |
چرا دور کردی تو او را ز من | دریغ آمدت او درین انجمن | |
به آواز او شاد می درکشید | همان جام یاقوت بر سرکشید | |
برین گونه تا سرسوی خواب کرد | دهانش پر از در خوشاب کرد | |
ببد بار بد شاه رامشگران | یکی نامدارای شد از مهتران | |
سر آمد کنون قصهی بارید | مبادا که باشد تو را یار بد | |
از ایوان خسرو کنون داستان | بگویم که پیش آمد از راستان | |
جهان بر کهان و مهان بگذرد | خردمند مردم چرا غم خورد | |
بسی مهتر و کهتر از من گذشت | نخواهم من از خواب بیدار گشت | |
هماناکه شد سال بر شست و شش | نه نیکو بود مردم پیرکش | |
چواین نامور نامه آید ببن | زمن روی کشور شود پر سخن | |
ازان پس نمیرم که من زندهام | که تخم سخن من پراگندهام | |
هر آنکس که دارد هش و رای و دین | پس از مرگ بر من کند آفرین | |
کنون از مداین سخن نو کنم | صفتهای ایوان خسرو کنم | |
چنین گفت روشن دل پارسی | که بگذاشت با کام دل چارسی | |
که خسرو فرستاد کسها بروم | به هند و به چین و به آباد بوم | |
برفتند کاری گران سه هزار | ز هر کشوری آنک بد نامدار | |
ازیشان هر آنکس که استاد بود | ز خشت و ز گچ بر دلش یاد بود | |
چو سد مرد بیرون شد از رومیان | ز ایران و اهواز وز هر میان | |
ازیشان دلاور گزیدند سی | ازان سی دو رومی و دو پارسی | |
بر خسرو آمد جهاندیده مرد | برو کار و زخم بنایاد کرد | |
گرانمایه رومی که بد هندسی | به گفتار بگذشت از پارسی | |
بدو گفت شاه این ز من درپذیر | سخن هرچ گویم ز من یادگیر | |
یکی جای خواهم که فرزند من | همان تا دو سدسال پیوند من | |
نشیند بدو در نگردد خراب | ز باران وز برف وز آفتاب | |
مهندس بپذیرفت ایوان شاه | بدو گفت من دارم این دستگاه | |
فرو برد بنیاد ده شاه رش | همان شاه رش پنج کرده برش | |
ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار | چنین باید آن کو دهد داد کار | |
چودیوار ایوانش آمد به جای | بیامد به پیش جهان کد خدای | |
که گر شاه بیند یکی کاردان | گذشته برو سال و بسیاردان | |
فرستد تنی سد بدین بارگاه | پسندیده با موبد نیک خواه | |
بدو داد زان گونه مردم که خواست | برفتند و دیدند دیوار راست | |
بریشم بیاورد تا انجمن | بتابند باریک تابی رسن | |
ز بالای آن تا به داده رسن | به پیموده در پیش آن انجمن | |
رسن سوی گنج شهنشاه برد | ابا مهر گنجور او را سپرد | |
وزان پس بیامد به ایوان شاه | که دیوار ایوان برآمد به ماه | |
چو فرمان دهد خسرو زود یاب | نگیرم برین کار کردن شتاب | |
چهل روز تا کار بنشیندم | ز کاری گران شاه بگزیندم | |
چو هنگامهی زخم ایوان بود | بلندی ایوان چو کیوان بود | |
بدان زخم خشمت نباید نمود | مرا نیز رنجی نباید فزود | |
بدو گفت خسرو که چندین زمان | چرا خواهی از من توای بدگمان | |
نباید که داری ازین دست باز | به آزرم بودن بیامد نیاز | |
بفرمود تا سی هزارش درم | بدادند تا او نباشد دژم | |
بدانست کاری گر راست گوی | که عیب آورد مرد دانا بروی | |
که گیرد بران زخم ایوان شتاب | اگر بشکند کم کند نان و آب | |
شب آمد بشد کارگر ناپدید | چنان شد کزان پس کس او را ندید | |
چو بشنید خسور که فرعان گریخت | بگوینده به رخشم فرعان بریخت | |
چنین گفت کان را که دانش نبود | چرا پیش ما در فزونی نمود | |
بفرمود تا کار او بنگرند | همه رومیان را به زندان برند | |
دگر گفت کاری گران آورید | گچ و خشت و سنگ گران آورید | |
بجستند هرکس که دیوار دید | ز بوم و بر شاه شد ناپدید | |
به بیچارگی دست ازان بازداشت | همی گوش و دل سوی اهواز داشت | |
کزان شهر کاری گر آید کسی | نماند چنان کار بی بر بسی | |
همیجست استاد آن تا سه سال | ندیدند کاریگری بیهمال | |
بسی یاد کردند زان کارجوی | به سال چهارم پدید آمد اوی | |
یکی مرد بیدار با فرهی | به خسرو رسانید زو آگهی | |
هم آنگاه رومی بیامد چو گرد | بدو گفت شاهای گنهکار مرد | |
بگو تا چه بود اندرین پوزشت | چه گفتی که پیش آمد آموزشت | |
چنین گفت رومی که گر شهریار | فرستد مرا با یکی استوار | |
بگویم بدان کاردان پوزشم | به پوزش بجا آید افروزشم | |
فرستاد و رفتند ز ایوان شاه | گران مایه استاد با نیک خواه | |
همیبرد دانای رومی رسن | همان مرد را نیز با خویشتن | |
به پیمود بالای کار و برش | کم آمد ز کار از رسن هفت رش | |
رسن باز بردند نزدیک شاه | بگفت آنک با او بیامد به راه | |
چنین گفت رومی که ار زخم کار | برآورد می بر سر ای شهریار | |
نه دیوار ماندی نه طاق ونه کار | نه من ماندمی بر در شهریار | |
بدانست خسرو که او راست گفت | کسی راستی را نیارد نهفت | |
رها کرد هر کو به زندان بدند | بد اندیش گر بیگزندان بدند | |
مراو را یکی به دره دینار داد | به زندانیان چیز بسیار داد | |
بران کار شد روزگار دراز | به کردار آن شاه را بد نیاز | |
چوشد هفت سال آمد ایوان بجای | پسندیدهی خسرو پاک رای | |
مر او را بسی آب داد و زمین | درم داد و دینار و کرد آفرین | |
همیکرد هرکس به ایوان نگاه | به نوروز رفتی بدان جایگاه | |
کس اندر جهان زخم چونین ندید | نه ازکاردانان پیشین شنید | |
یکی حلقه زرین بدی ریخته | ازان چرخ کار اندر آویخته | |
فروهشته زو سرخ زنجیر زر | به هر مهرهیی در نشانده گهر | |
چو رفتی شهنشاه بر تخت عاج | بیاویختندی ز زنجیر تاج | |
به نوروز چون برنشستی به تخت | به نزدیک او موبد نیک بخت | |
فروتر ز موبد مهان را بدی | بزرگان و روزی دهان را بدی | |
به زیر مهان جای بازاریان | بیاراستندی همه کاریان | |
فرومایهتر جای درویش بود | کجا خوردش ازکوشش خویش بود | |
فروتر بریده بسی دست و پای | بسی کشته افگنده در زیرجای | |
ز ایوان ازان پس خروشد آمدی | کز آوازها دل به جوش آمدی | |
که ای زیردستان شاه جهان | مباشید تیره دل و بدگمان | |
هر آنکس که او سوی بالا نگاه | کند گردد اندیشه او تباه | |
ز تخت کیان دورتر بنگرید | هر آنکس که کهتر بود بشمرید | |
وزان پس تن کشتگان را به راه | کزان بگذری کرد باید نگاه | |
وزان پس گنهگار و گر بیگناه | نماندی کسی نیز دربند شاه | |
به ارزانیان جامهها داد نیز | ز دیبا و دینار و هرگونه چیز | |
هرآنکس که درویش بودی به شهر | که او را نبودی ز نوروز بهر | |
به درگاه ایوانش بنشاندند | در مهای گنجی بر افشاندند | |
پر از بیم بودی گنهکار از وی | شده مردم خفته بیدار از وی | |
منادیگری دیگر اندر سرای | برفتی گه بازگشتن به جای | |
که ای نامور پر هنر سرکشان | ز بیشی چه جویید چندین نشان | |
به کار اندر اندیشه باید نخست | بدان تا شود ایمن و تن درست | |
سگالید هر کاروزان پس کنید | دل مردم کم سخن مشکنید | |
بر انداخت باید پس آنگه برید | سخنهای داننده باید شنید | |
ببینید تا از شما ریز کیست | که بر جان بدبخت باید گریست | |
هرآنکس که او راه دارد نگاه | بخسپد برین گاه ایمن ز شاه | |
دگر هرک یازد به چیز کسان | بود چشم ما سوی آنکس رسان | |
کنون از بزرگی خسرو سخن | بگویم کنم تازه روز کهن | |
بران سان بزرگی کس اندر جهان | ندارد بیاد از کهان و مهان | |
هر آنکس که او دفتر شاه خواند | ز گیتیش دامن بباید فشاند | |
سزد گر بگویم یکی داستان | که باشد خردمند هم داستان | |
مبادا که گستاخ باشی به دهر | که از پای زهرش فزونست زهر | |
مساایچ با آز و با کینه دست | ز منزل مکن جایگاه نشست | |
سرای سپنجست با راه و رو | تو گردی کهن دیگر آرند نو | |
یکی اندر آید دگر بگذرد | زمانی به منزل چمد گر چرد | |
چو برخیزد آواز طبل رحیل | به خاک اندر آید سر مور وپیل | |
ز پرویز چون داستانی شگفت | ز من بشنوی یاد باید گرفت | |
که چندی سزاواری دستگاه | بزرگی و اورنگ و فر و سپاه | |
کزان بیشتر نشنوی در جهان | اگر چند پرسی ز دانا مهان | |
ز توران وز هند وز چین و روم | ز هرکشوری کان بد آباد بوم | |
همی باژ بردند نزدیک شاه | به رخشنده روز و شبان سیاه | |
غلام و پرستنده از هر دری | ز در و ز یاقوت و هر گوهری | |
ز دینار و گنجش کرانه نبود | چنو خسرو اندر زمانه نبود | |
ز شاهین وز باز و پران عقاب | ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب | |
همه برگزیدند پیمان اوی | چو خورشید روشن بدی جان اوی | |
نخستین که بنهاد گنج عروس | ز چین و ز برطاس وز روم و روس | |
دگر گنج پر در خوشاب بود | که بالاش یک تیر پرتاب بود | |
که خضرا نهادند نامش ردان | همان تازیان نامور بخردان | |
دگر گنج باد آورش خواندند | شمارش بکردند و در ماندند | |
دگر آنک نامش همیبشنوی | تو گویی همه دیبهی خسروی | |
دگر نامور گنج افراسیاب | که کس را نبودی به خشکی و آب | |
دگر گنج کش خواندی سوخته | کزان گنج بد کشور افروخته | |
دگر آنک بد شادورد بزرگ | که گویند رامشگران سترگ | |
به زر سرخ گوهر برو بافته | به زر اندرون رشتهها تافته | |
ز رامشگران سرکش ور بار بد | که هرگز نگشتی به آواز بد | |
به مشکوی زرین ده و دوهزار | کنیزک به کردار خرم بهار | |
دگر پیل بد دو هزار و دویست | که گفتی ازان بر زمین جای نیست | |
فغستان چینی و پیل و سپاه | که بر زین زرین بدی سال و ماه | |
دگر اسب جنگی ده و شش هزار | دو سد بارگی کان نبد در شمار | |
ده و دوهز را اشتر بارکش | عماری کش وگام زن شست وشش | |
که هرگز کس اندر جهان آن ندید | نه از پیر سر کاردانان شنید | |
چنویی به دست یکی پیشکار | تبه شد تو تیمار و تنگی مدار | |
تو بی رنجی از کارها برگزین | چو خواهی که یابی بداد آفرین | |
که نیک و بد اندر جهان بگذرد | زمانه دم ما همیبشمرد | |
اگر تخت یابی اگر تاج و گنج | وگر چند پوینده باشی به رنج | |
سرانجام جای تو خاکست و خشت | جز از تخم نیکی نبایدت کشت | |
بدان نامور تخت و جای مهی | بزرگی و دیهیم شاهنشهی | |
جهاندار هم داستانی نکرد | از ایران و توران برآورد گرد | |
چو آن دادگر شاه بیداد گشت | ز بیدادی کهتران شادگشت | |
بیامد فرخ زاد آزرمگان | دژم روی با زیردستان ژکان | |
ز هرکس همی خواسته بستدی | همی این بران آن برین بر زدی | |
به نفرین شد آن آفرینهای پیش | که چون گرگ بیدادگر گشت میش | |
بیاراست بر خویشتن رنج نو | نکرد آرزو جز همه گنج نو | |
چو بیآب و بینان و بی تن شدند | ز ایران سوی شهر دشمن شدند | |
هر آنکس کزان بتری یافت بهر | همی دود نفرین برآمد ز شهر | |
یکی بیهنر بود نامش گراز | کزو یافتی خواب و آرام و ناز | |
که بودی همیشه نگهبان روم | یکی دیو سر بود بیداد و شوم | |
چو شد شاه با داد بیدادگر | از ایران نخست او بپیچید سر | |
دگر زاد فرخ که نامی بدی | به نزدیک خسرو گرامی بدی | |
نیارست کس رفت نزدیک شاه | همه زاد فرخ بدی بار خواه | |
شهنشاه را چون پرآمد قفیز | دل زاد فرخ تبه گشت نیز | |
یکی گشت با سالخورده گراز | ز کشور به کشور به پیوست راز | |
گراز سپهبد یکی نامه کرد | به قیصر و را نیز بدکامه کرد | |
بدو گفت برخیز و ایران بگیر | نخستین من آیم تو را دستگیر | |
چو آن نامه برخواند قیصر سپاه | فراز آورید از در رزمگاه | |
بیاورد لشکر هم آنگه ز روم | بیامد سوی مرز آباد بوم | |
چو آگاه شد زان سخن شهریار | همیداشت آن کار دشوار خوار | |
بدانست کان هست کارگر از | که گفته ست با قیصر رزمساز | |
بدان کش همیخواند و او چارهجست | همیداشت آن نامور شاه سست | |
ز پرویز ترسان بد آن بدنشان | ز درگاه او هم ز گردنکشان | |
شهنشاه بنشست با مهتران | هر آنکس که بودند ز ایران سران | |
ز اندیشه پاک دل رابشست | فراوان زهر گونهیی چاره جست | |
چو اندیشه روشن آمد فراز | یکی نامه بنوشت نزد گراز | |
که از تو پسندیدم این کارکرد | ستودم تو را نزد مردان مرد | |
ز کردارها برفزودی فریب | سر قیصر آوردی اندر نشیب | |
چواین نامه آرند نزدیک تو | پراندیشه کن رای تاریک تو | |
همیباش تا من بجنبم زجای | تو با لکشر خویش بگذار پای | |
چو زین روی و زان روی باشد سپاه | شود در سخن رای قیصر تباه | |
به ایران و را دستگیر آوریم | همه رومیان را اسیر آوریم | |
ز درگه یکی چاره گر برگزید | سخن دان و گویا چناچون سزید | |
بدو گفت کاین نامه اندر نهان | همی بر بکردار کارآگهان | |
چنان کن که رومیت بیند کسی | بره بر سخن پرسد از تو بسی | |
بگیرد تو را نزد قیصر برد | گرت نزد سالار لشکر برد | |
بپرسد تو را کز کجایی مگوی | بگویش که من کهتری چارهجوی | |
به پیمودم این رنج راه دراز | یکی نامه دارم بسوی گراز | |
تواین نامه بربند بردست راست | گر ایدون که بستاند از تو رواست | |
برون آمد از پیش خسرو نوند | به بازو مر آن نامه را کرد بند | |
بیامد چو نزدیک قیصر رسید | یکی مرد به طریق او را بدید | |
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد | دو رخ زرد و لبها شده لاژورد | |
بدو گفت قیصر که خسرو کجاست | ببایدت گفت بما راه راست | |
ازو خیره شد کهتر چاره جوی | ز بیمش باسخ دژم کرد روی | |
بجویید گفت این بلاجوی را | بداندیش و بدکام و بدگوی را | |
بجستند و آن نامه از دست اوی | گشاد آنک دانا بد و راه جوی | |
ازان مرز دانا سری را بجست | که آن پهلوانی بخواند درست | |
چو آن نامه برخواند مرد دبیر | رخ نامور شد به کردار قیر | |
به دل گفت کاین بد کمین گر از | دلیر آمدستم به دامش فراز | |
شهنشاه و لشکر چو سیسد هزار | کس از پیل جنگش نداند شمار | |
مرا خواست افگند در دام اوی | که تاریک بادا سرانجام اوی | |
وازن جایگه لشکر اندر کشید | شد آن آرزو بر دلش ناپدید | |
چو آگاهی آمد به سوی گراز | که آن نامور شد سوی روم باز | |
دلش گشت پر درد و رخساره زرد | سواری گزید ازدلیران مرد | |
یکی نامه بنوشت با باد و دم | که بر من چرا گشت قیصر دژم | |
از ایران چرا بازگشتی بگوی | مرا کردی اندر جهان چارهجوی | |
شهنشاه داند که من کردم این | دلش گردد از من پر از درد وکین | |
چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید | ز لشکر گرانمایهیی برگزید | |
فرستاد تازان به نزد گراز | کزان ایزدت کردهبد بی نیاز | |
که ویران کنی تاج و گاه مرا | به آتش بسوزی سپاه مرا | |
کز آن نامه جز گنج دادن بباد | نیامد مرا از تو ای بد نژاد | |
مرا خواستی تا به خسرو دهی | که هرگز مبادت بهی و مهی | |
به ایران نخواهند بیگانهیی | نه قیصر نژادی نه فرزانهیی | |
به قیصر بسی کرد پوزش گراز | به کوشش نیامد بدامش فراز | |
گزین کرد خسرو پس آزاده یی | سخن گوی و دانا فرستاده یی | |
یکی نامه بنوشت سوی گراز | کهای بی بها ریمن دیو ساز | |
تو را چند خوانم برین بارگاه | همی دورمانی ز فرمان و راه | |
کنون آن سپاهی که نزد تواند | بسال و به ماه اور مزد تواند | |
برای و به دل ویژه با قیصرند | نهانی به اندیشه دیگرند | |
برما فرست آنک پیچیدهاند | همه سرکشی رابسیچیدهاند | |
چواین نامه آمد بنزد گراز | پر اندیشه شد کهتر دیوساز | |
گزین کرد زان نامداران سوار | از ایران و نیران ده و دو هزار | |
بدان مهتران گفت یک دل شوید | سخن گفتن هرکسی مشنوید | |
بباشید یک چند زین روی آب | مگیرید یک سر به رفتن شتاب | |
چو هم پشت باشید با همرهان | یکی کوه کندن ز بن بر توان | |
سپه رفت تاخرهی اردشیر | هر آنکس که بودند برنا و پیر | |
کشیدند لشکر بران رودبار | بدان تا چه فرمان دهد شهریار | |
چو آگاه شد خسرو از کارشان | نبود آرزومند دیدارشان | |
بفرمود تا زاد فرخ برفت | به نزدیک آن لشکر شاه تفت | |
چنین بود پیغام نزد سپاه | که از پیش بودی مرا نیک خواه | |
چرا راه دادی که قیصر ز روم | بیاورد لشکر بدین مرز و بوم | |
که بود آنک از راه یزدان بگشت | ز راه و ز پیمان ما برگذشت | |
چو پیغام خسرو شنید آن سپاه | شد از بیم رخسار ایشان سیاه | |
کس آن راز پیدا نیارست کرد | بماندند با درد و رخساره زرد | |
پیمبر یکی بد به دل با گراز | همیداشت از آب وز باد راز | |
بیامد نهانی به نزدیکشان | برافروخت جانهای تاریکشان | |
مترسید گفت ای بزرگان که شاه | ندید از شما آشکارا گناه | |
مباشید جز یک دل و یک زبان | مگویید کز ما که شد بدگمان | |
وگر شد همه زیر یک چادریم | به مردی همه یاد هم دیگریم | |
همان چون شنیدند آواز اوی | بدانست هر مهتری راز اوی | |
مهان یکسر از جای برخاستند | بران هم نشان پاسخ آراستند | |
بر شاه شد زاد فرخ چو گرد | سخنهای ایشان همه یاد کرد | |
بدو گفت رو پیش ایشان بگوی | که اندر شما کیست آزار جوی | |
که به فریفتش قیصر شوم بخت | به گنج و سلیح و به تاج و به تخت | |
که نزدیک ما او گنهکار شد | هم از تاج و ارونگ بیزار شد | |
فرستید یک سر بدین بارگاه | کسی راکه بودست زین سرگناه | |
بشد زاد فرخ بگفت این سخن | رخ لشکر نو ز غم شد کهن | |
نیارست لب را گشود ایچ کس | پر از درد و خامش بماندند و بس | |
سبک زاد فرخ زبان برگشاد | همیکرد گفتار نا خوب یاد | |
کزین سان سپاهی دلیر و جوان | نبینم کس اندر میان ناتوان | |
شما را چرا بیم باشد ز شاه | به گیتی پراگنده دارد سپاه | |
بزرگی نبینم به درگاه اوی | که روشن کند اختر و ماه اوی | |
شما خوار دارید گفتار من | مترسید یک سر ز آزار من | |
به دشنام لب را گشایید باز | چه بر من چه بر شاه گردن فراز | |
هر آنکس که بشنید زو این سخن | بدانست کان تخت نوشد کهن | |
همه یکسر از جای برخاستند | به دشنام لبها بیاراستند | |
بشد زاد فرخ به خسرو بگفت | که لشکر همه یار گشتند و جفت | |
مرا بیم جانست اگر نیز شاه | فرستد به پیغام نزد سپاه | |
بدانست خسرو که آن کژگوی | همی آب و خون اندر آرد به جوی | |
ز بیم برادرش چیزی نگفت | همیداشت آن راستی در نهفت | |
که پیچیده بد رستم از شهریار | بجایی خود و تیغ زن ده هزار | |
دل زاده فرخ نگه داشت نیز | سپه را همه روی برگاشت نیز | |
بدانست هم زاد فرخ که شاه | ز لشکر همه زو شناسد گناه | |
چو آمد برون آن بد اندیش شاه | نیارست شد نیز در پیشگاه | |
بدر بر همیبود تا هرکسی | همیکرد زان آزمایش بسی | |
همیساخت همواره تا آن سپاه | به پیچید یکسر ز فرمان شاه | |
همیراند با هر کسی داستان | شدند اندر آن کار همداستان | |
که شاهی دگر برنشیند به تخت | کزین دور شد فرو آیین و بخت | |
بر زاد فرخ یکی پیر بود | که برکارها کردن آژیر بود | |
چنین گفت بازاد فرخ که شاه | همی از تو بیند گناه سپاه | |
کنون تا یکی شهریاری پدید | نیاری فزون زین نباید چخید | |
که این بوم آباد ویران شود | از اندوه ایران چونیران شود | |
نگه کرد باید به فرزند اوی | کدامست با شرم و بیگفت و گوی | |
ورا شاد بر تخت باید نشاند | بران تاج دینار باید فشاند | |
چو شیروی بیدار مهتر پسر | به زندان بود کس نباید دگر | |
همی رای زد زین نشان هرکسی | برین روز و شب برنیامد بسی | |
که برخاست گرد سپاه تخوار | همه کارها زو گرفتند خوار | |
پذیره شدنش زاد فرخ به راه | فراوان برفتند با او سپاه | |
رسیدند پس یک بدیگر فراز | سخن رفت چند آشکارا و راز | |
همان زاد فرخ زبان برگشاد | بدیهای خسرو همه کرد یاد | |
همیگفت لشکر به مردی و رای | همیکرد خواهند شاهی بپای | |
سپهبد چنین داد پاسخ بدوی | که من نیستم چامهی گفت وگوی | |
اگر با سپاه اندر آیم به جنگ | کنم بر بدان جهان جای تنگ | |
گرامی بد این شهریار جوان | به نزد کنارنگ و هم پهلوان | |
چو روز چنان مرد کرد او سیاه | مبادا که بیند کسی تاج و گاه | |
نژند آن زمان شد که بیداد شد | به بیدادگر بندگان شاد شد | |
سخنهاش چون زاد فرخ شنید | مر او را ز ایرانیان برگزید | |
بدو گفت کاکنون به زندان شویم | به نزدیک آن مستمندان شویم | |
بیاریم بیباک شیروی را | جوان و دلیر جهانجوی را | |
سپهبد نگهبان زندان اوست | کزو داشتی بیشتر مغز و پوست | |
ابا شش هزار آزموده سوار | همیدارد آن بستگان را به زار | |
چنین گفت با زاد فرخ تخوار | که کار سپهبد گرفتیم خوار | |
گرین بخت پرویز گردد جوان | نماند به ایران یکی پهلوان | |
مگر دار دارند گر چاه وبند | نماند به ایران کسی بیگزند | |
بگفت این و از جای برکند اسپ | همیتاخت برسان آذر گشسپ | |
سپاه اندر آورد یکسر به جنگ | سپهبد پذیره شدش بی درنگ | |
سر لشکر نامور گشته شد | سپهبد به جنگ اندرون کشته شد | |
پراگنده شد لشکر شهریار | سیه گشت روز و تبه گشت کار | |
به زندان تنگ اندر آمد تخوار | بدان چاره با جامهی کارزار |