شاهنامه/پادشاهی بهرام نوزده سال بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی بهرام اورمزد | شاهنامه (پادشاهی بهرام نوزده سال بود) از فردوسی |
پادشاهی بهرام بهرامیان |
چو بهرام در سوک بهرامشاه | چهل روز ننهاد بر سر کلاه | |
برفتند گردان بسیار هوش | پر از درد با ناله و با خروش | |
نشستند با او به سوک و به درد | دو رخ زرد و لبها شده لاژورد | |
وزان پس بشد موبد پاکرای | که گیرد مگر شاه بر گاه جای | |
به یک هفته با او بکوشید سخت | همی بود تا بر نشست او به تخت | |
چو بنشست بهرام بر تخت داد | برسم کیان تاج بر سر نهاد | |
نخست آفرین کرد بر کردگار | فروزندهی گردش روزگار | |
فزایندهی دانش و راستی | گزایندهی کژی و کاستی | |
خداوند کیوان و گردان سپهر | ز بنده نخواهد بجز داد و مهر | |
ازان پس چنین گفت کای بخردان | جهاندیده و پاکدل موبدان | |
شما هرک دارید دانش بزرگ | مباشید با شهریاران سترگ | |
به فرهنگ یازد کسی کش خرد | بود روشن و مردمی پرورد | |
سر مردمی بردباری بود | چو تندی کند تن به خواری بود | |
هرانکس که گشت ایمن او شاد شد | غم و رنج با ایمنی باد شد | |
توانگر تر آن کو دلی راد داشت | درم گرد کردن به دل باد داشت | |
اگر نیستت چیز لختی بورز | که بیچیز کس را ندارند ارز | |
مروت نیابد کرا چیز نیست | همان جاه نزد کسش نیز نیست | |
چو خشنود باشی تنآسان شوی | وگر آز ورزی هراسان شوی | |
نه کوشیدنی کان برآرد به رنج | روان را به پیچاند از آز گنج | |
ز کار زمانه میانه گزین | چو خواهی که یابی بداد آفرین | |
چو خشنود داری جهان را به داد | توانگر بمانی و از داد شاد | |
همه ایمنی باید و راستی | نباید به داد اندرون کاستی | |
چو شادی بکاهی بکاهد روان | خرد گردد اندر میان ناتوان | |
چو شد پادشاهیش بر سال بیست | یکی کم برو زندگانی گریست | |
شد آن تاجور شاه با خاک جفت | ز خرم جهان دخمه بودش نهفت | |
جهان را چنین است آیین و ساز | ندارد به مرگ از کسی چنگ باز | |
پسر بود او را یکی شادکام | که بهرام بهرامیان داشت نام | |
بیامد نشست از بر تخت شاد | کلاه کیانی به سر بر نهاد | |
کنون کار بهرام بهرامیان | بگویم تو بشنو به جان و روان |