شاهنامه/داستان کاموس کشانی ۵
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان کاموس کشانی ۴ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان خاقان چین ۱ |
بیارای پیلان بزنگ و درای | جهان پر کن از نالهی کرنای | |
من امروز جنگ آورم با سپاه | تو با پیل و با کوس در قلبگاه | |
نگه دار پشت سپاه مرا | بابر اندر آور کلاه مرا | |
چنین گفت کاموس جنگی بمن | که تو پیشرو باش زین انجمن | |
بسی سخت سوگندهای دراز | بخورد و بر آهیخت گرز از فراز | |
که امروز من جز بدین گرز جنگ | نسازم وگر بارد از ابر سنگ | |
چو بشنید خاقان بزد کرنای | تو گفتی که کوه اندر آمد ز جای | |
ز بانگ تبیره زمین و سپهر | بپوشید کوه و بیفگند مهر | |
بفرمود تا مهد بر پشت پیل | ببستند و شد روی گیتی چو نیل | |
بیامد گرازان بقلب سپاه | شد از گرد خورشید تابان سیاه | |
خروشیدن زنگ و هندی درای | همی دل برآورد گفتی ز جای | |
ز بس تخت پیروزه بر پشت پیل | درفشان بکردار دریای نیل | |
بچشم اندرون روشنایی نماند | همی باروان آشنایی نماند | |
پر از گرد شد چشم و کام سپهر | تو گفتی بقیر اندر اندود چهر | |
چو خاقان بیامد بقلب سپاه | بچرخ اندرون ماه گم کرد راه | |
ز کاموس چون کوه شد میمنه | کشیدند بر سوی هامون بنه | |
سوی میسره نیز پیران برفت | برادرش هومان و کلباد تفت | |
چو رستم بدید آنک خاقان چه کرد | بیاراست در قلب جای نبرد | |
چنین گفت رستم که گردان سپهر | ببینیم تا بر که گردد بمهر | |
چگونه بود بخشش آسمان | کرا زین بزرگان سرآید زمان | |
درنگی نبودم براه اندکی | دو منزل همی کرد رخشم یکی | |
کنون سم این بارگی کوفتست | ز راه دراز اندر آشوفتست | |
نیارم برو کرد نیرو بسی | شدن جنگ جویان به پیش کسی | |
یک امروز در جنگ یاری کنید | برین دشمنان کامگاری کنید | |
که گردان سپهر جهان یار ماست | مه و مهر گردون نگهدار ماست | |
بفرمود تا توس بربست کوس | بیاراست لشکر چو چشم خروس | |
سپهبد بزد نای و رویینه خم | خروش آمد و نالهی گاودم | |
بیاراست گودرز بر میمنه | فرستاد بر کوه خارا بنه | |
فریبرز کاوس بر میسره | جهان چون نیستان شده یکسره | |
بقلب اندرون توس نوذر بپای | زمین شد پر از نالهی کرنای | |
جهان شد بگرد اندرون ناپدید | کسی از یلان خویشتن را ندید | |
بشد پیلتن تا سر تیغ کوه | بدیدار خاقان و توران گروه | |
سپه دید چندانک دریای روم | ازیشان نمودی چو یک مهره موم | |
کشانی و شگنی و سقلاب و هند | چغانی و رومی و وهری و سند | |
جهانی شده سرخ و زرد و سیاه | دگرگونه جوشن دگرگون کلاه | |
زبانی دگرگون بهر گوشهای | درفش نوآیین و نو توشهای | |
ز پیلان و آرایش و تخت عاج | همان یاره و افسر و طوق و تاج | |
جهان بود یکسر چو باغ بهشت | بدیدار ایشان شده خوب زشت | |
بران کوه سر ماند رستم شگفت | ببر گشتن اندیشه اندر گرفت | |
که تا چون نماید بما چرخ مهر | چه بازی کند پیر گشته سپهر | |
فرود آمد از کوه و دل بد نکرد | گذر بر سپاه و سپهبد نکرد | |
همی گفت تا من کمر بستهام | بیک جای یک سال ننشستهام | |
فراوان سپه دیدهام پیش ازین | ندانم که لشکر بود بیش ازین | |
بفرمود تا برکشیدند کوس | بجنگ اندر آمد سپهدار توس | |
ازان کوه سر سوی هامون کشید | همی نیزه از کینه در خون کشید | |
بیک نیمه از روز لشکر گذشت | کشیدند صف بر دو فرسنگ دشت | |
ز گرد سپه روشنایی نماند | ز خورشید شب را جدایی نماند | |
ز تیر و ز پیکان هوا تیره گشت | همی آفتاب اندران خیره گشت | |
خروش سواران و اسپان ز دشت | ز بهرام و کیوان همی برگذشت | |
ز جوش سواران و زخم تبر | همی سنگ خارا برآورد پر | |
همه تیغ و ساعد ز خون بود لعل | خروشان دل خاک در زیر نعل | |
دل مرد بددل گریزان ز تن | دلیان ز خفتان بریده کفن | |
برفتند ازان جای شیران نر | عقاب دلاور برآورد پر | |
نماند ایچ با روی خورشید رنگ | بجوش آمده خاک بر کوه و سنگ | |
بلشکر چنین گفت کاموس گرد | که گر آسمان را بباید سپرد | |
همه تیغ و گرز و کمند آورید | بایرانیان تنگ و بند آورید | |
جهانجوی را دل بجنگ اندرست | وگرنه سرش زیر سنگ اندرست | |
دلیری کجا نام او اشکبوس | همی بر خروشید بر سان کوس | |
بیامد که جوید ز ایران نبرد | سر هم نبرد اندر آرد بگرد | |
بشد تیز رهام با خود و گبر | همی گرد رزم اندر آمد بابر | |
برآویخت رهام با اشکبوس | برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس | |
بران نامور تیرباران گرفت | کمانش کمین سواران گرفت | |
جهانجوی در زیر پولاد بود | بخفتانش بر تیر چون باد بود | |
نبد کارگر تیر بر گبر اوی | ازان تیزتر شد دل جنگجوی | |
بگرز گران دست برد اشکبوس | زمین آهنین شد سپهر ابنوس | |
برآهیخت رهام گرز گران | غمی شد ز پیکار دست سران | |
چو رهام گشت از کشانی ستوه | بپیچید زو روی و شد سوی کوه | |
ز قلب سپاه اندر آشفت توس | بزد اسپ کاید بر اشکبوس | |
تهمتن برآشفت و با توس گفت | که رهام را جام بادهست جفت | |
بمی در همی تیغبازی کند | میان یلان سرفرازی کند | |
چرا شد کنون روی چون سندروس | سواری بود کمتر از اشکبوس | |
تو قلب سپه را بیین بدار | من اکنون پیاده کنم کارزار | |
کمان بزه را بباز و فگند | ببند کمر بر بزد تیر چند | |
خروشید کای مرد رزم آزمای | هم آوردت آمد مشو باز جای | |
کشانی بخندید و خیره بماند | عنان را گران کرد و او را بخواند | |
بدو گفت خندان که نام تو چیست | تن بیسرت را که خواهد گریست | |
تهمتن چنین داد پاسخ که نام | چه پرسی کزین پس نبینی تو کام | |
مرا مادرم نام مرگ تو کرد | زمانه مرا پتک ترگ تو کرد | |
کشانی بدو گفت بیبارگی | بکشتن دهی سر بیکبارگی | |
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی | که ای بیهده مرد پرخاشجوی | |
پیاده ندیدی که جنگ آورد | سر سرکشان زیر سنگ اورد | |
بشهر تو شیر و نهنگ و پلنگ | سوار اندر آیند هر سه بجنگ | |
هم اکنون ترا ای نبرده سوار | پیاده بیاموزمت کارزار | |
پیاده مرا زان فرستاد توس | که تا اسپ بستانم از اشکبوس | |
کشانی پیاده شود همچو من | ز دو روی خندان شوند انجمن | |
پیاده به از چون تو پانسد سوار | بدین روز و این گردش کارزار | |
کشانی بدو گفت با تو سلیح | نبینم همی جز فسوس و مزیح | |
بدو گفت رستم که تیر و کمان | ببین تا هم اکنون سراری زمان | |
چو نازش باسپ گرانمایه دید | کمان را بزه کرد و اندر کشید | |
یکی تیر زد بر بر اسپ اوی | که اسپ اندر آمد ز بالا بروی | |
بخندید رستم بواز گفت | که بنشین به پیش گرانمایه جفت | |
سزدگر بداری سرش درکنار | زمانی برآسایی از کارزار | |
کمان را بزه کرد زود اشکبوس | تنی لرز لرزان و رخ سندروس | |
برستم برآنگه ببارید تیر | تهمتن بدو گفت برخیره خیر | |
همی رنجه داری تن خویش را | دو بازوی و جان بداندیش را | |
تهمتن به بند کمر برد چنگ | گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ | |
یکی تیر الماس پیکان چو آب | نهاده برو چار پر عقاب | |
کمان را بمالید رستم بچنگ | بشست اندر آورد تیر خدنگ | |
برو راست خم کرد و چپ کرد راست | خروش از خم چرخ چاچی بخاست | |
چو سوفارش آمد بپهنای گوش | ز شاخ گوزنان برآمد خروش | |
چو بوسید پیکان سرانگشت اوی | گذر کرد بر مهرهی پشت اوی | |
بزد بر بر و سینهی اشکبوس | سپهر آن زمان دست او داد بوس | |
قضا گفت گیر و قدر گفت ده | فلک گفت احسنت و مه گفت زه | |
کشانی هم اندر زمان جان بداد | چنان شد که گفتی ز مادر نزاد | |
نظاره بریشان دو رویه سپاه | که دارند پیکار گردان نگاه | |
نگه کرد کاموس و خاقان چین | بران برز و بالا و آن زور و کین | |
چو برگشت رستم هم اندر زمان | سواری فرستاد خاقان دمان | |
کزان نامور تیر بیرون کشید | همه تیر تا پر پر از خون کشید | |
همه لشکر آن تیر برداشتند | سراسر همه نیزه پنداشتند | |
چو خاقان بدان پر و پیکان تیر | نگه کرد برنا دلش گشت پیر | |
بپیران چنین گفت کین مرد کیست | ز گردان ایران ورا نام چیست | |
تو گفتی که لختی فرومایهاند | ز گردنکشان کمترین پایهاند | |
کنون نیزه با تیر ایشان یکیست | دل شیر در جنگشان اندکیست | |
همی خوار کردی سراسر سخن | جز آن بد که گفتی ز سر تا به بن | |
بدو گفت پیران کز ایران سپاه | ندانم کسی را بدین پایگاه | |
کجا تیر او بگذرد بر درخت | ندانم چه دارد بدل شوربخت | |
از ایرانیان گیو و توساند مرد | که با فر و برزند روز نبرد | |
برادرم هومان بسی پیش توس | جهان کرد بر گونهی آبنوس | |
بایران ندانم که این مرد کیست | بدین لشکر او را هم آورد کیست | |
شوم بازپرسم ز پردهسرای | بیارند ناکام نامش بجای | |
بیامد پر اندیشه و روی زرد | بپرسید زان نامداران مرد | |
بپیران چنین گفت هومان گرد | که دشمن ندارد خردمند خرد | |
بزرگان ایران گشادهدلند | تو گویی که آهن همی بگسلند | |
کنون تا بیامد از ایران سپاه | همی برخروشند زان رزمگاه | |
بدو گفت پیران که هر چند یار | بیاید بر توس از ایران سوار | |
چو رستم نباشد مرا باک نیست | ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست | |
سپه را دو رزم گرانست پیش | بجویند هر کس بدین نام خویش | |
وزان جایگه پیش کاموس رفت | بنزدیک منشور و فرتوس تفت | |
چنین گفت کامروز رزمی بزرگ | برفت و پدید آمد از میش گرگ | |
ببینید تا چارهی کار چیست | بران خستگیها بر آزار چیست | |
چنین گفت کاموس کامروز جنگ | چنان بد که نام اندر آمد بننگ | |
برزم اندرون کشته شد اشکبوس | وزو شادمان شد دل گیو و توس | |
دلم زان پیاده به دو نیم شد | کزو لشکر ما پر از بیم شد | |
ببالای او بر زمین مرد نیست | بدین لشکر او را هم آورد نیست | |
کمانش تو دیدی و تیر ایدرست | بزور او ز پیل ژیان برترست | |
همانا که آن سگزی جنگجوی | که چندین همی برشمردی ازوی | |
پیاده بدین رزمگاه آمدست | بیاری ایران سپاه آمدست | |
بدو گفت پیران که او دیگرست | سواری سرافراز و کنداورست | |
بترسید پس مرد بیدار دل | کجا بسته بود اندران کار دل | |
ز پیران بپرسید کان شیر مرد | چگونه خرامد بدشت نبرد | |
ز بازو و برزش چه داری نشان | چه گوید بورد با سرکشان | |
چگونست مردی و دیدار اوی | چگونه شوم من بپیکار اوی | |
گرا یدونک اویست کامد ز راه | مرا رفت باید بوردگاه | |
بدو گفت پیران که این خود مباد | که او آید ایدر کند رزم یاد | |
یکی مرد بینی چو سرو سهی | بدیدار با زیب و با فرهی | |
بسا رزمگاها که افراسیاب | ازو گشت پیچان و دیده پرآب | |
یکی رزمسازست و خسروپرست | نخست او برد سوی شمشیر دست | |
بکین سیاوش کند کارزار | کجا او بپروردش اندر کنار | |
ز مردان کنند آزمایش بسی | سلیح ورا برنتابد کسی | |
نه برگیرد از جای گرزش نهنگ | اگر بفگند بر زمین روز جنگ | |
زهی بر کمانش بر از چرم شیر | یکی تیر و پیکان او ده ستیر | |
برزم اندر آید بپوشد زره | یکی جوشن از بر ببندد گره | |
یکی جامه دارد ز چرم پلنگ | بپوشد بر و اندر آید بجنگ | |
همی نام ببربیان خواندش | ز خفتان و جوشن فزون داندش | |
نسوزد در آتش نه از آب تر | شود چون بپوشد برآیدش پر | |
یکی رخش دارد بزیر اندرون | تو گفتی روان شد که بیستون | |
همی آتش افروزد از خاک و سنگ | نیارامد از بانگ هنگام جنگ | |
ابا این شگفتی بروز نبرد | سزد گر نداری تو او را بمرد | |
چو بشنید کاموس بسیار هوش | بپیران سپرد آن زمان چشم و گوش | |
همانا خوش آمدش گفتار اوی | برافروخت زان کار بازار اوی | |
بپیران چنین گفت کای پهلوان | تو بیدار دل باش و روشنروان | |
ببین تا چه خواهی ز سوگند سخت | که خوردند شاهان بیدار بخت | |
خورم من فزون زان کنون پیش تو | که روشن شود زان دل و کیش تو | |
که زین را نبردارم از پشت بور | بنیروی یزدان کیوان و هور | |
مگر بخت و رای تو روشن کنم | بریشان جهان چشم سوزن کنم | |
بسی آفرین خواند پیران بدوی | که ای شاه بینادل و راستگوی | |
بدین شاخ و این یال و بازوی و کفت | هنرمند باشی ندارم شگفت | |
بکام تو گردد همه کار ما | نماندست بسیار پیکار ما | |
وزان جایگه گرد لشکر بگشت | بهر خیمه و پردهای برگذشت | |
بگفت این سخن پیش خاقان چین | همی گفت با هر کسی همچنین | |
ز خورشید چون شد جهان لعل فام | شب تیره بر چرخ بگذاشت گام | |
دلیران لشکر شدند انجمن | که بودند دانا و شمشیرزن | |
بخرگاه خاقان چین آمدند | همه دل پر از رزم و کین آمدند | |
چو کاموس اسپ افگن شیر مرد | چو منشور و فرتوس مرد نبرد | |
شمیران شگنی و شنگل ز هند | ز سقلاب چون کندر وشاه سند | |
همی رای زد رزم را هر کسی | از ایران سخن گفت هر کس بسی | |
ازان پس بران رایشان شد درست | که یکسر بخون دست بایست شست | |
برفتند هر کس برام خویش | بخفتند در خیمه با کام خویش | |
چو باریک و خمیده شد پشت ماه | ز تاریک زلف شبان سیاه | |
بنزدیک خورشید چون شد درست | برآمد پر از آب رخ را بشست | |
سپاه دو کشور برآمد بجوش | بچرخ بلند اندر آمد خروش | |
چنین گفت خاقان که امروز جنگ | نباید که چون دی بود با درنگ | |
گمان برد باید که پیران نبود | نه بی او نشاید نبرد آزمود | |
همه همگنان رزمساز آمدیم | بیاری ز راه دراز آمدیم | |
گر امروز چون دی درنگ آوریم | همه نام را زیر ننگ آوریم | |
و دیگر که فردا ز افراسیاب | سپاس اندر آرام جوییم و خواب | |
یکی رزم باید همه همگروه | شدن پیش لشکر بکردار کوه | |
ز من هدیه و بردهی زابلی | بیابید با شارهی کابلی | |
ز ده کشور ایدر سرافراز هست | بخواب و به خوردن نباید نشست | |
بزرگان ز هر جای برخاستند | بخاقان چین خواهش آراستند | |
که بر لشکر امروز فرمان تراست | همه کشور چین و توران تراست | |
یک امروز بنگر بدین رزمگاه | که شمشیر بارد ز ابر سیاه | |
وزین روی رستم بایرانیان | چنین گفت کاکنون سرآمد زمان | |
اگر کشته شد زین سپاه اندکی | نشد بیش و کم از دو سیسد یکی | |
چنین یکسره دل مدارید تنگ | نخواهم تن زنده بینام و ننگ | |
همه لشکر ترک از اشکبوس | برفتند رخساره چون سندروس | |
کنون یکسره دل پر از کین کنید | بروهای جنگی پر از چین کنید | |
که من رخش را بستم امروز نعل | بخون کرد خواهم سر تیغ لعل | |
بسازید کامروز روز نوست | زمین سربسر گنج کیخسروست | |
میان را ببندید کز کارزار | همه تاج یابید با گوشوار | |
بزرگان برو خواندند آفرین | که از تو فروزد کلاه و نگین | |
بپوشید رستم سلیح نبرد | بوردگه رفت با داروبرد | |
زره زیر بد جوشن اندر میان | ازان پس بپوشید ببربیان | |
گرانمایه مغفر بسر بر نهاد | همی کرد بدخواهش از مرگ یاد | |
بنیروی یزدان میان را ببست | نشست از بر رخش چون پیل مست | |
ز بالای او آسمان خیره گشت | زمین از پی رخش او تیره گشت | |
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس | زمین آهنین شد سپهر آبنوس | |
جهان لرز لرزان شد و دشت و کوه | زمین شد ز نعل ستوران ستوه | |
وزین روی کاموس بر میمنه | پس پشت او ژنده پیل و بنه | |
ابر میسره لشکر آرای هند | زرهدار با تیغ و هندی پرند | |
بقلب اندرون جای خاقان چین | شده آسمان تار و جنبان زمین | |
وزین رو فریبرز بر میسره | چو خورشید تابان ز برج بره | |
سوی میمنه پور کشواد بود | که کتفش همه زیر پولاد بود | |
بقلب اندرون توس نوذر بپای | به پیش سپه کوس با کرنای | |
همی دود آتش برآمد ز آب | نبیند چنین رزم جنگی بخواب | |
برآمد ز هر سوی لشکر خروش | همی پیل را زان بدرید گوش | |
نخستین که آمد میان دو صف | ز خون جگر بر لب آورده کف | |
سپهبد سرافراز کاموس بود | که با لشکر و پیل و با کوس بود | |
همی برخروشید چون پیل مست | یکی گرزهی گام پیکر بدست | |
که آن جنگجوی پیاده کجاست | که از نامداران چنین رزم خواست | |
کنون گر بیاید بوردگاه | تهی ماند از تیر او جایگاه | |
ورا دیده بودند گردان نیو | چو توس سرافراز و رهام و گیو | |
کسی را نیامد همی رزم رای | ز گردان ایران تهی ماند جای | |
که با او کسی را نبد تاو جنگ | دلیران چو آهو و او چون پلنگ | |
یکی زابلی بود الوای نام | سبک تیغ کین برکشید از نیام | |
کجا نیزهی رستم او داشتی | پس پشت او هیچ نگذاشتی | |
بسی رنج برده بکار عنان | بیاموخته گرز و تیر و سنان | |
برنج و بسختی جگر سوخته | ز رستم هنرها بیاموخته | |
بدو گفت رستم که بیدار باش | بورد این ترک هشیار باش | |
مشو غرق ز آب هنرهای خویش | نگهدار بر جایگه پای خویش | |
چو قطره بر ژرف دریا بری | بدیوانگی ماند این داوری | |
شد الوای آهنگ کاموس کرد | که جوید بورد با او نبرد | |
نهادند آوردگاهی بزرگ | کشانی بیامد بکردار گرگ | |
بزد نیزه و برگرفتش ز زین | بینداخت آسان بروی زمین | |
عنان را گران کرد و او را بنعل | همی کوفت تا خاک او کرد لعل | |
تهمتن ز الوای شد دردمند | ز فتراک بگشاد پیچان کمند | |
چو آهنگ جنگ سران داشتی | کمندی و گرزی گران داشتی | |
بیامد بغرید چون پیل مست | کمندی ببازو و گرزی بدست | |
بدو گفت کاموس چندین مدم | بنیروی این رشتهی شصت خم | |
چنین پاسخ آورد رستم که شیر | چو نخچیر بیند بغرد دلیر | |
نخستین برین کینه بستی کمر | ز ایران بکشتی یکی نامور | |
کنون رشته خوانی کمند مرا | ببینی همی تنگ و بند مرا | |
زمانه ترا از کشانی براند | چو ایدر بدت خاک جایت نماند | |
برانگیخت کاموس اسپ نبرد | هم آورد را دید با دارو برد | |
بینداخت تیغ پرند آورش | همی خواست از تن بریدن سرش | |
سر تیغ بر گردن رخش خورد | ببرید بر گستوان نبرد | |
تن رخش را زان نیامد گزند | گو پیلتن حلقه کرد آن کمند | |
بینداخت و افگندش اندر میان | برانگیخت از جای پیل ژیان | |
بزین اندر آورد و کردش دوال | عقابی شده رخش با پر و بال | |
سوار از دلیری بیفشارد ران | گران شد رکیب و سبک شد عنان | |
همی خواست کان خم خام کمند | بنیرو ز هم بگسلاند ز بند | |
شد از هوش کاموس و نگسست خام | گو پیلتن رخش را کرد رام | |
عنان را بیچید و او را ز زین | نگون اندر آورد و زد بر زمین | |
بیامد ببستش بخم کمند | بدو گفت کاکنون شدی بیگزند | |
ز تو تنبل و جادوی دور گشت | روانت بر دیو مزدور گشت | |
سرآمد بتو بر همه روز کین | نبینی زمین کشانی و چین | |
گمان تو آن بد که هنگام جنگ | کسی چون تو نگرفت خنجر بچنگ | |
مبادا که کین آورد سرفراز | که بس زود بیند نشیب و فراز | |
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ | بخم کمند اندر آورد چنگ | |
بیامد خرامان بایران سپاه | بزیر کش اندر تن کینهخواه | |
بگردان چنین گفت کین رزمجوی | ز بس زور و کین اندر آمد بروی | |
چنین است رسم سرای فریب | گهی در فراز و گهی در نشیب | |
بایران همی شد که ویران کند | کنام پلنگان و شیران کند | |
به زابلستان و به کابلستان | نه ایوان بود نیز و نه گلستان | |
نیندازد از دست گوپال را | مگر گم کند رستم زال را | |
کفن شد کنون مغفر و جوشنش | ز خاک افسر و گرد پیراهنش | |
شما را بکشتن چگونست رای | که شد کار کاموس جنگی ز پای | |
بیفگند بر خاک پیش سران | ز لشکر برفتند کنداوران | |
تنش را بشمشیر کردند چاک | بخون غرقه شد زیر او سنگ و خاک | |
بمردی نباید شد اندر گمان | که بر تو درازست دست زمان | |
بپایان شد این رزم کاموس گرد | همی شد که جان آورد جان ببرد |