شاهنامه/داستان سیاوش ۸
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان سیاوش ۷ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان سیاوش ۹ |
شتاب و بدی کار آهرمنست | پشیمانی جان و رنج تنست | |
سری را که باشی بدو پادشا | به تیزی بریدن نبینم روا | |
ببندش همی دار تا روزگار | برین بد ترا باشد آموزگار | |
چو باد خرد بر دلت بروزد | از ان پس ورا سربریدن سزد | |
بفرمای بند و تو تندی مکن | که تندی پشیمانی آرد به بن | |
چه بری سری را همی بیگناه | که کاووس و رستم بود کینه خواه | |
پدر شاه و رستمش پروردگار | بپیچی به فرجام زین روزگار | |
چو گودرز و چون گیو و برزین و توس | ببندند بر کوههی پیل کوس | |
دمنده سپهبد گو پیلتن | که خوارند بر چشم او انجمن | |
فریبرز کاووس درنده شیر | که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر | |
برین کینه بندند یکسر کمر | در و دشت گردد پر از کینهور | |
نه من پای دارم نه پیوند من | نه گردی ز گردان این انجمن | |
همانا که پیران بیاید پگاه | ازو بشنود داستان نیز شاه | |
مگر خود نیازت نیاید بدین | مگستر یکی تا جهانست کین | |
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند | بگفت جوانان هوا را مبند | |
از ایرانیان دشت پر کرگس است | گر از کین بترسی ترا این بس است | |
همین بد که کردی ترا خود نه بس | که خیره همی بشنوی پند کس | |
سیاووش چو بخروشد از روم و چین | پر از گرز و شمشیر بینی زمین | |
بریدی دم مار و خستی سرش | به دیبا بپوشید خواهی برش | |
گر ایدونک او را به جان زینهار | دهی من نباشم بر شهریار | |
به بیغولهای خیزم از بیم جان | مگر خود به زودی سرآید زمان | |
برفتند پیچان دمور و گروی | بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی | |
که چندین به خون سیاوش مپیچ | که آرام خوار آید اندر بسیچ | |
به گفتار گرسیوز رهنمای | برآرای و بردار دشمن ز جای | |
زدی دام و دشمن گرفتی بدوی | ز ایران برآید یکی های و هوی | |
سزا نیست این را گرفتن به دست | دل بدسگالان بباید شکست | |
سپاهی بدین گونه کردی تباه | نگر تا چگونه بود رای شاه | |
اگر خود نیازردتی از نخست | به آب این گنه را توانست شست | |
کنون آن به آید که اندر جهان | نباشد پدید آشکار و نهان | |
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه | کزو من ندیدم به دیده گناه | |
و لیکن ز گفت ستاره شمر | به فرجام زو سختی آید به سر | |
گر ایدونک خونش بریزم به کین | یکی گرد خیزد ز ایران زمین | |
رها کردنش بتر از کشتنست | همان کشتنش رنج و درد منست | |
به توران گزند مرا آمدست | غم و درد و بند مرا آمدست | |
خردمند گر مردم بدگمان | نداند کسی چارهی آسمان | |
فرنگیس بشنید رخ را بخست | میان را به زنار خونین ببست | |
پیاده بیامد به نزدیک شاه | به خون رنگ داده دو رخساره ماه | |
به پیش پدر شد پر از درد و باک | خروشان به سر بر همی ریخت خاک | |
بدو گفت کای پرهنر شهریار | چرا کرد خواهی مرا خاکسار | |
دلت را چرا بستی اندر فریب | همی از بلندی نبینی نشیب | |
سر تاجداران مبر بیگناه | که نپسندد این داور هور و ماه | |
سیاوش که بگذاشت ایران زمین | همی از جهان بر تو کرد آفرین | |
بیازرد از بهر تو شاه را | چنان افسر و تخت و آن گاه را | |
بیامد ترا کرد پشت و پناه | کنون زو چه دیدی که بردت ز راه | |
نبرد سر تاجداران کسی | که با تاج بر تخت ماند بسی | |
مکن بیگنه بر تن من ستم | که گیتی سپنج است با باد و دم | |
یکی را به چاه افگند بیگناه | یکی با کله برشناند به گاه | |
سرانجام هر دو به خاک اندرند | ز اختر به چنگ مغاک اندرند | |
شنیدی که از آفریدون گرد | ستمگاره ضحاک تازی چه برد | |
همان از منوچهر شاه بزرگ | چه آمد به سلم و به تور سترگ | |
کنون زنده بر گاه کاووس شاه | چو دستان و چون رستم کینه خواه | |
جهان از تهمتن بلرزد همی | که توران به جنگش نیرزد همی | |
چو بهرام و چون زنگهی شاوران | که نندیشد از گرز کنداوران | |
همان گیو کز بیم او روز جنگ | همی چرم روباه پوشد پلنگ | |
درختی نشانی همی بر زمین | کجا برگ خون آورد بار کین | |
به کین سیاوش سیه پوشد آب | کند زار نفرین به افراسیاب | |
ستمگارهای بر تن خویشتن | بسی یادت آید ز گفتار من | |
نه اندر شکاری که گور افگنی | دگر آهوان را به شور افگنی | |
همی شهریاری ربایی ز گاه | درین کار به زین نگه کن پگاه | |
مده شهر توران به خیره به باد | بباید که روز بد آیدت یاد | |
بگفت این و روی سیاوش بدید | دو رخ را بکند و فغان برکشید | |
دل شاه توران برو بر بسوخت | همی خیره چشم خرد را بدوخت | |
بدو گفت برگرد و ایدر مپای | چه دانی کزین بد مرا چیست رای | |
به کاخ بلندش یکی خانه بود | فرنگیس زان خانه بیگانه بود | |
مر او را دران خانه انداختند | در خانه را بند برساختند | |
بفرمود پس تا سیاووش را | مرآن شاه بیکین و خاموش را | |
که این را بجایی بریدش که کس | نباشد ورا یار و فریادرس | |
سرش را ببرید یکسر ز تن | تنش کرگسان را بپوشد کفن | |
بباید که خون سیاوش زمین | نبوید نروید گیا روز کین | |
همی تاختندش پیاده کشان | چنان روزبانان مردم کشان | |
سیاوش بنالید با کردگار | کهای برتر از گردش روزگار | |
یکی شاخ پیدا کن از تخم من | چو خورشید تابنده بر انجمن | |
که خواهد ازین دشمنان کین خویش | کند تازه در کشور آیین خویش | |
همی شد پس پشت او پیلسم | دو دیده پر از خون و دل پر ز غم | |
سیاوش بدو گفت پدرود باش | زمین تار و تو جاودان پود باش | |
درودی ز من سوی پیران رسان | بگویش که گیتی دگر شد بسان | |
به پیران نه زینگونه بودم امید | همی پند او باد بد من چو بید | |
مرا گفته بود او که با سد هزار | زرهدار و بر گستوانور سوار | |
چو برگرددت روز یار توام | بگاه چرا مرغزار توام | |
کنون پیش گرسیوز اندر دوان | پیاده چنین خوار و تیرهروان | |
نبینم همی یار با خود کسی | که بخروشدی زار بر من بسی | |
چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت | کشانش ببردند بر سوی دشت | |
ز گرسیوز آن خنجر آبگون | گروی زره بستد از بهر خون | |
بیفگند پیل ژیان را به خاک | نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک | |
یکی تشت بنهاد زرین برش | جدا کرد زان سرو سیمین سرش | |
بجایی که فرموده بد تشت خون | گروی زره برد و کردش نگون | |
یکی باد با تیره گردی سیاه | برآمد بپوشید خورشید و ماه | |
همی یکدگر را ندیدند روی | گرفتند نفرین همه بر گروی | |
چو از سروبن دور گشت آفتاب | سر شهریار اندرآمد به خواب | |
چه خوابی که چندین زمان برگذشت | نجنبیند و بیدار هرگز نگشت | |
چو از شاه شد گاه و میدان تهی | مه خورشید بادا مه سرو سهی | |
چپ و راست هر سو بتابم همی | سر و پای گیتی نیابم همی | |
یکی بد کند نیک پیش آیدش | جهان بنده و بخت خویش آیدش | |
یکی جز به نیکی جهان نسپرد | همی از نژندی فرو پژمرد | |
مدار ایچ تیمار با او به هم | به گیتی مکن جان و دل را دژم | |
ز خان سیاوش برآمد خروش | جهانی ز گرسیوز آمد به جوش | |
ز سر ماهرویان گسسته کمند | خراشیده روی و بمانده نژند | |
همه بندگان موی کردند باز | فرنگیس مشکین کمند دراز | |
برید و میان را به گیسو ببست | به فندق گل ارغوانرا بخست | |
به آواز بر جان افراسیاب | همی کرد نفرین و میریخت آب | |
خروشش به گوش سپهبد رسید | چو آن ناله و زار نفرین شنید | |
به گرسیوز بدنشان شاه گفت | که او را به کوی آورید از نهفت | |
ز پرده به درگه بریدش کشان | بر روزبانان مردم کشان | |
بدان تا بگیرند موی سرش | بدرند بر بر همه چادرش | |
زنندش همی چوب تا تخم کین | بریزد برین بوم توران زمین | |
نخواهم ز بیخ سیاوش درخت | نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت | |
همه نامداران آن انجمن | گرفتند نفرین برو تن به تن | |
که از شاه و دستور وز لشکری | ازینگونه نشیند کس داوری | |
بیامد پر از خون دو رخ پیلسم | روان پر ز داغ و رخان پر ز نم | |
به نزدیک لهاک و فرشیدورد | سراسر سخنها همه یاد کرد | |
که دوزخ به از بوم افراسیاب | نباید بدین کشور آرام و خواب | |
بتازیم و نزدیک پیران شویم | به تیمار و درد اسیران شویم | |
سه اسپ گرانمایه کردند زین | همی برنوشتند گفتی زمین | |
به پیران رسیدند هر سه سوار | رخان پر ز خون همچو ابر بهار | |
برو بر شمردند یکسر سخن | که بخت از بدیها چه افگند بن | |
یکی زاریی خاست کاندر جهان | نبیند کسی از کهان و مهان | |
سیاووش را دست بسته چو سنگ | فگندند در گردنش پالهنگ | |
به دشتش کشیدند پر آب روی | پیاده دوان در به پیش گروی | |
تن پیل وارش بران گرم خاک | فگندند و از کس نکردند باک | |
یکی تشت بنهاد پیشش گروی | بپیچید چون گوسفندانش روی | |
برید آن سر شاهوارش ز تن | فگندش چو سرو سهی بر چمن | |
همه شهر پر زاری و ناله گشت | به چشم اندرون آب چون ژاله گشت | |
چو پیران به گفتار بنهاد گوش | ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش | |
همی جامه را بر برش کرد چاک | همی کند موی و همی ریخت خاک | |
بدو پیلسم گفت بشتاب زود | که دردی بدین درد و سختی فزود | |
فرنگیس رانیز خواهند کشت | مکن هیچگونه برین کار پشت | |
به درگاه بردند مویش کشان | بر روزبانان مردم کشان | |
جهانی بدو کرده دیده پرآب | ز کردار بدگوهر افراسیاب | |
که این هول کاریست بادرد و بیم | که اکنون فرنگیس را بر دو نیم | |
زنند و شود پادشاهی تباه | مر او را نخواند کسی نیز شاه | |
ز آخر بیاورد پس پهلوان | ده اسپ سوار آزموده جوان | |
خود و گرد رویین و فرشیدورد | برآورد زان راه ناگاه گرد | |
بدو روز و دو شب بدرگه رسید | درنامور پرجفا پیشه دید | |
فرنگیس را دید چون بیهشان | گرفته ورا روزبانان کشان | |
به چنگال هر یک یکی تیغ تیز | ز درگاه برخواسته رستخیز | |
همانگاه پیران بیامد چو باد | کسی کش خرد بوی گشتند شاد | |
چو چشم گرامی به پیران رسید | شد از خون دیده رخش ناپدید | |
بدو گفت با من چه بد ساختی | چرا خیره بر آتش انداختی | |
ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک | همه جامهی پهلوی کرده چاک | |
بفرمود تا روزبانان در | زمانی ز فرمان بتابند سر | |
بیامد دمان پیش افراسیاب | دل از درد خسته دو دیده پر آب | |
بدو گفت شاها انوشه بدی | روان را به دیدار توشه بدی | |
چه آمد ز بد بر تو ای نیکخوی | که آوردت این روز بد آرزوی | |
چرا بر دلت چیره شد رای دیو | ببرد از رخت شرم گیهان خدیو | |
به کشتی سیاووش را بیگناه | به خاک اندر انداختی نام و جاه | |
به ایران رسد زین بدی آگهی | که شد خشک پالیز سرو سهی | |
بسا تاجداران ایران زمین | که با لشکر آیند پردرد و کین | |
جهان آرمیده ز دست بدی | شده آشکارا ره ایزدی | |
فریبنده دیوی ز دوزخ بجست | بیامد دل شاه ترکان بخست | |
بران اهرمن نیز نفرین سزد | که پیچد روانت سوی راه بد | |
پشیمان شوی زین به روز دراز | بپیچی زمانی به گرم و گداز | |
ندانم که این گفتن بد ز کیست | و زین آفریننده را رای چیست | |
چو دیوانه از جای برخاستی | چنین خیره بد را بیاراستی | |
کنون زو گذشتی به فرزند خویش | رسیدی به پیچاره پیوند خویش | |
نجوید همانا فرنگیس بخت | نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت | |
به فرزند با کودکی در نهان | درفشی مکن خویشتن در جهان | |
که تا زندهای بر تو نفرین بود | پس از زندگی دوزخ آیین بود | |
اگر شاه روشن کند جان من | فرستد ورا سوی ایوان من | |
گر ایدونک اندیشه زین کودک است | همانا که این درد و رنج اندک است | |
بمان تا جدا گردد از کالبد | بپیش تو آرم بدو ساز بد | |
بدو گفت زینسان که گفتی بساز | مرا کردی از خون او بینیاز | |
سپهدار پیران بدان شاد شد | از اندیشه و درد آزاد شد | |
بیامد به درگاه و او را ببرد | بسی نیز بر روزبانان شمرد | |
بیآزار بردش به سوی ختن | خروشان همه درگه و انجمن | |
چو آمد به ایوان گلشهر گفت | که این خوب رخ را بباید نهفت | |
تو بر پیش این نامور زینهار | بباش و بدارش پرستاروار | |
برین نیز بگذشت یک چند روز | گران شد فرنگیس گیتی فروز | |
شبی قیرگون ماه پنهان شده | به خواب اندرون مرغ و دام و دده | |
چنان دید سالار پیران به خواب | که شمعی برافروختی ز آفتاب | |
سیاوش بر شمع تیغی به دست | به آواز گفتی نشاید نشست | |
کزین خواب نوشین سر آزاد کن | ز فرجام گیتی یکی یاد کن | |
که روز نوآیین و جشنی نوست | شب سور آزاده کیخسروست | |
سپهبد بلرزید در خواب خوش | بجنبید گلهشر خورشید فش | |
بدو گفت پیران که برخیز و رو | خرامنده پیش فرنگیس شو | |
سیاووش را دیدم اکنون به خواب | درخشانتر از بر سپهر آفتاب | |
که گفتی مرا چند خسپی مپای | به جشن جهانجوی کیخسرو آی | |
همی رفت گلشهر تا پیش ماه | جدا گشته بود از بر ماه شاه | |
بدید و به شادی سبک بازگشت | همانگاه گیتی پرآواز گشت | |
بیامد به شادی به پیران بگفت | که اینت به آیین خور و ماه جفت | |
یکی اندر آی و شگفتی ببین | بزرگی و رای جهان آفرین | |
تو گویی نشاید مگر تاج را | و گر جوشن و ترگ و تاراج را | |
سپهبد بیامد بر شهریار | بسی آفرین کرد و بردش نثار | |
بران برز و بالا و آن شاخ و یال | تو گویی برو برگذشتست سال | |
ز بهر سیاوش دو دیده پر آب | همی کرد نفرین بر افراسیاب | |
چنین گفت با نامدار انجمن | که گر بگسلد زین سخن جان من | |
نمانم که یازد بدین شاه چنگ | مرا گر سپارد به چنگ نهنگ | |
بدانگه که بنمود خورشید چهر | به خواب اندر آمد سر تیره مهر | |
چو بیدار شد پهلوان سپاه | دمان اندر آمد به نزدیک شاه | |
همی ماند تا جای پردخت شد | به نزدیک آن نامور تخت شد | |
بدو گفت خورشید فش مهترا | جهاندار و بیدار و افسونگرا | |
به در بر یکی بنده بفزود دوش | تو گفتی ورا مایه دادست هوش | |
نماند ز خوبی جز از تو به کس | تو گویی که برگاه شاهست و بس | |
اگر تور را روز باز آمدی | به دیدار چهرش نیاز آمدی | |
فریدون گردست گویی بجای | به فر و به چهر و به دست و به پای | |
بر ایوان چنو کس نبیند نگار | بدو تازه شد فرهی شهریار | |
از اندیشهی بد بپرداز دل | برافراز تاج و برفراز دل | |
چنان کرد روشن جهان آفرین | کزو دور شد جنگ و بیداد و کین | |
روانش ز خون سیاوش به درد | برآورد بر لب یکی باد سرد | |
پشیمان بشد زان کجا کرده بود | به گفتار بیهوده آزرده بود | |
بدو گفت من زین نوآمد بسی | سخنها شنیدستم از هر کسی | |
پرآشوب جنگست زو روزگار | همه یاد دارم ز آموزگار | |
که از تخمهی تور وز کیقباد | یکی شاه سر برزند با نژاد | |
جهان را به مهر وی آید نیاز | همه شهر توران برندش نماز | |
کنون بودنی هرچ بایست بود | ندارد غم و رنج و اندیشه سود | |
مداریدش اندرمیان گروه | به نزد شبانان فرستش به کوه | |
بدان تا نداند که من خود کیم | بدیشان سپرده ز بهر چیم | |
نیاموزد از کس خرد گر نژاد | ز کار گذشته نیایدش یاد | |
بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن | همه نو شمرد این سرای کهن | |
چه سازی که چاره بدست تو نیست | درازست در کام و شست تو نیست | |
گر ایدونک بد بینی از روزگار | به نیکی همو باشد آموزگار | |
بیامد به در پهلوان شادمان | بدل بر همه نیک بودش گمان | |
جهان آفرین را نیایش گرفت | به شاه جهان بر ستایش گرفت | |
پراندیشه بد تا به ایوان رسید | کزان رنج و مهرش چه آید پدید | |
شبانان کوه قلا را بخواند | وزان خرد چندی سخنها براند | |
که این را بدارید چون جان پاک | نباید که بیند ورا باد و خاک | |
نباید که تنگ آیدش روزگار | اگر دیده و دل کند خواستار | |
شبان را ببخشید بسیار چیز | یکی دایه با او فرستاد نیز | |
بریشان سپرد آن دل و دیده را | جهانجوی گرد پسندیده را | |
بدین نیز بگذشت گردان سپهر | به خسرو بر از مهر بخشود چهر | |
چو شد هفت ساله گو سرفراز | هنر با نژادش همی گفت راز | |
ز چوبی کمان کرد وز روده زه | ز هر سو برافگند زه را گره | |
ابی پر و پیکان یکی تیر کرد | به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد | |
چو دهساله شد گشت گردی سترگ | به زخم گراز آمد و خرس و گرگ | |
وزان جایگه شد به شیر و پلنگ | هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ | |
چنین تا برآمد برین روزگار | بیامد به فرمان آموزگار | |
شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت | بنالید و نزدیک پیران گذشت | |
که من زین سرافراز شیر یله | سوی پهلوان آمدم با گله | |
همی کرد نخچیر آهو نخست | بر شیر و جنگ پلنگان نجست | |
کنون نزد او جنگ شیر دمان | همانست و نخچیر آهو همان | |
نباید که آید برو برگزند | بیاویزدم پهلوان بلند | |
چو بشنید پیران بخندید و گفت | نماند نژاد و هنر در نهفت | |
نشست از بر باره دست کش | بیامد بر خسرو شیرفش | |
بفرمود تا پیش او شد به مهر | نگه کرد پیران بران فر و چهر | |
به بر در گرفتش زمانی دراز | همی گفت با داور پاک راز | |
بدو گفت کیخسرو پاک دین | به تو باد رخشنده توران زمین | |
ازیرا کسی کت نداند همی | جز از مهربانت نخواند همی | |
شبانزادهای را چنین در کنار | بگیری و از کس نیایدت عار | |
خردمند را دل برو بر بسوخت | به کردار آتش رخش برفروخت | |
بدو گفت کای یادگار مهان | پسندیده و ناسپرده جهان | |
که تاج سر شهریاران توی | که گوید که پور شبانان توی | |
شبان نیست از گوهر تو کسی | و زین داستان هست با من بسی | |
ز بهر جوان اسپ و بالای خواست | همان جامهی خسروآرای خواست | |
به ایوان خرامید با او به هم | روانش ز بهر سیاوش دژم | |
همی پرورانیدش اندر کنار | بدو شادمان گردش روزگار | |
بدین نیز بگذشت چندی سپهر | به مغز اندرون داشت با شاه مهر | |
شب تیره هنگام آرام و خواب | کس آمد ز نزدیک افراسیاب | |
بران تیرگی پهلوان را بخواند | گذشته سخنها فراوان براند | |
کز اندیشهی بد همه شب دلم | بپیچید وز غم همی بگسلم | |
ازین کودکی کز سیاوش رسید | تو گفتی مرا روز شد ناپدید | |
نبیره فریدون شبان پرورد | ز رای و خرد این کی اندر خورد | |
ازو گر نوشته به من بر بدیست | نشاید گذشتن که آن ایزدیست | |
چو کار گذشته نیارد به یاد | زید شاد و ما نیز باشیم شاد | |
وگر هیچ خوی بد آرد پدید | بسان پدر سر بباید برید | |
بدو گفت پیران که ای شهریار | ترا خود نباید کس آموزگار | |
یکی کودکی خرد چون بیهشان | ز کار گذشته چه دارد نشان | |
تو خود این میندیش و بد را مکوش | چه گفت آن خردمند بسیارهوش | |
که پروردگار از پدر برترست | اگر زاده را مهر با مادرست | |
نخستین به پیمان مرا شاد کن | ز سوگند شاهان یکی یاد کن | |
فریدون به داد و به تخت و کلاه | همی داشتی راستی را نگاه | |
ز پیران چو بشینید افراسیاب | سر مرد جنگی درآمد ز خواب | |
یکی سخت سوگند شاهانه خورد | به روز سپید و شب لاژورد | |
به دادار کاو این جهان آفرید | سپهر و دد و دام و جان آفرید | |
که ناید بدین کودک از من ستم | نه هرگز برو بر زنم تیزدم | |
زمین را ببوسید پیران و گفت | که ای دادگر شاه بییار و جفت | |
برین بند و سوگند تو ایمنم | کنون یافت آرام جان و تنم | |
وزانجا بر خسرو آمد دمان | رخی ارغوان و دلی شادمان | |
بدو گفت کز دل خرد دور کن | چو رزم آورد پاسخش سور کن | |
مرو پیش او جز به دیوانگی | مگردان زبان جز به بیگانگی | |
مگرد ایچ گونه به گرد خرد | یک امروز بر تو مگر بگذرد | |
به سر بر نهادش کلاه کیان | ببستش کیانی کمر بر میان | |
یکی بارهیگام زن خواست نغز | برو بر نشست آن گو پاک مغز | |
بیامد به درگاه افراسیاب | جهانی برو دیده کرده پرآب | |
روارو برآمد که بشگای راه | که آمد نوآیین یکی پیشگاه | |
همی رفت پیش اندرون شاه گرد | سپهدار پیران ورا پیش برد | |
بیامد به نزدیک افراسیاب | نیا را رخ از شرم او شد پرآب | |
بران خسروی یال و آن چنگ او | بدان شاخ و آن فر و اورنگ او | |
زمانی نگه کرد و نیکو بدید | همی گشت رنگ رخش ناپدید | |
تن پهلوان گشت لرزان چو بید | ز جان جوان پاک بگسست امید | |
زمانی چنان بود بگشاد چهر | زمانه به دلش اندر آورد مهر | |
بپرسید کای نورسیده جوان | چه آگاه داری ز کار جهان | |
بر گوسفندان چه گردی همی | زمین را چه گونه سپردی همی | |
چنین داد پاسخ که نخچیر نیست | مرا خود کمان و پر تیر نیست | |
بپرسید بازش ز آموزگار | ز نیک و بد و گردش روزگار | |
بدو گفت جایی که باشد پلنگ | بدرد دل مردم تیزچنگ | |
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب | ز ایوان و از شهر وز خورد و خواب | |
چنین داد پاسخ که درنده شیر | نیارد سگ کارزاری به زیر | |
بخندید خسرو ز گفتار اوی | سوی پهلوان سپه کرد روی | |
بدو گفت کاین دل ندارد بجای | ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای | |
نیاید همانا بد و نیک ازوی | نه زینسان بود مردم کینه جوی | |
رو این را به خوبی به مادر سپار | به دست یکی مرد پرهیزگار | |
گسی کن به سوی سیاووش گرد | مگردان بدآموز را هیچ گرد | |
ز اسپ و پرستنده و بیش و کم | بده هرچ باید ز گنج و درم | |
سپهبد برو کرد لختی شتاب | برون بردش از پیش افراسیاب | |
به ایوان خویش آمد افروخته | خرامان و چشم بدی دوخته | |
همی گفت کز دادگر کردگار | درخت نو آمد جهان را به بار | |
در گنجهای کهن کرد باز | ز هر گونهای شاه را کرد ساز | |
ز دینار و دیبا و تیغ و گهر | ز اسب و سلیح و کلاه و کمر | |
هم از تخت وز بدرهای درم | ز گستردنیها و از بیش و کم | |
گسی کردشان سوی آن شارستان | کجا جملگی گشته بد خارستان | |
فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید | بسی مردم آمد ز هر سو پدید | |
بدیده سپردند یک یک زمین | زبان دد و دام پرآفرین | |
همی گفت هرکس که بودش هنر | سپاس از جهان داور دادگر | |
کزان بیخ برکنده فرخ درخت | ازینگونه شاخی برآورد سخت | |
ز شاه کیان چشم بد دور باد | روان سیاوش پر از نور باد | |
همه خاک آن شارستان شاد شد | گیا بر چمن سرو آزاد شد | |
ز خاکی که خون سیاوش بخورد | به ابر اندر آمد درختی ز گرد | |
نگاریده بر برگها چهر او | همه بوی مشک آمد از مهر او | |
بدی مه نشان بهاران بدی | پرستشگه سوگواران بدی | |
چنین است کردار این گنده پیر | ستاند ز فرزند پستان شیر | |
چو پیوسته شد مهر دل بر جهان | به خاک اندر آرد سرش ناگهان | |
تو از وی بجز شادمانی مجوی | به باغ جهان برگ انده مبوی | |
اگر تاج داری و گر دست تنگ | نبینی همی روزگار درنگ | |
مرنجان روان کاین سرای تو نیست | بجز تنگ تابوت جای تو نیست | |
نهادن چه باید بخوردن نشین | بر امید گنج جهانآفرین | |
چو آمد به نزدیک سر تیغ شست | مده می که از سال شد مرد مست | |
بجای عنانم عصا داد سال | پراگنده شد مال و برگشت حال | |
همان دیدهبان بر سر کوهسار | نبیند همی لشکر شهریار | |
کشیدن ز دشمن نداند عنان | مگر پیش مژگانش آید سنان | |
گرایندهی تیزپای نوند | همان شست بدخواه کردش به بند | |
همان گوش از آوای او گشت سیر | همش لحن بلبل هم آوای شیر | |
چو برداشتم جام پنجاه و هشت | نگیرم بجز یاد تابوت و تشت | |
دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی | همان تیغ برندهی پارسی | |
نگردد همی گرد نسرین تذرو | گل نارون خواهد و شاخ سرو | |
همی خواهم از روشن کردگار | که چندان زمان یابم از روزگار | |
کزین نامور نامهی باستان | بمانم به گیتی یکی داستان | |
که هر کس که اندر سخن داد داد | ز من جز به نیکی نگیرند یاد | |
بدان گیتیم نیز خواهشگرست | که با تیغ تیزست و با افسرست | |
منم بندهی اهل بیت نبی | سرایندهی خاک پای وصی | |
برین زادم و هم برین بگذرم | چنان دان که خاک پی حیدرم | |
ابا دیگران مر مرا کار نیست | بدین اندرون هیچ گفتار نیست | |
به گفتار دهقان کنون بازگرد | نگر تا چه گوید سراینده مرد |