شاهنامه/داستان سیاوش ۵
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان سیاوش ۴ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان سیاوش ۶ |
چو خوان سپهبد بیاراستند | کس آمد سیاووش را خواستند | |
ز هر گونهای رفت بر خوان سخن | همه شادمانی فگندند بن | |
چو از خوان سالار برخاستند | نشستنگه می بیاراستند | |
برفتند با رود و رامشگران | بباده نشستند یکسر سران | |
بدو داد جان و دل افراسیاب | همی بی سیاوش نیامدش خواب | |
همی خورد می تا جهان تیره شد | سرمیگساران ز می خیره شد | |
سیاوش به ایوان خرامید شاد | به مستی ز ایران نیامدش یاد | |
بدان شب هم اندر بفرمود شاه | بدان کس که بودند بر بزمگاه | |
چنین گفت با شیده افراسیاب | که چون سر برآرد سیاوش ز خواب | |
تو با پهلوانان و خویشان من | کسی کاو بود مهتر انجمن | |
به شبگیر با هدیه و با غلام | گرانمایه اسپان زرین ستام | |
ز لشکر همی هر کسی با نثار | ز دینار وز گوهر شاهوار | |
ازینگونه پیش سیاوش روند | هشیوار و بیدار و خامش روند | |
فراوان سپهبد فرستاد چیز | بدین گونه یک هفته بگذشت نیز | |
شبی با سیاوش چنین گفت شاه | که فردا بسازیم هر دو پگاه | |
که با گوی و چوگان به میدان شویم | زمانی بتازیم و خندان شویم | |
ز هر کس شنیدم که چوگان تو | نبینند گردان به میدان تو | |
تو فرزند مایی و زیبای گاه | تو تاج کیانی و پشت سپاه | |
بدو گفت شاها انوشه بدی | روان را به دیدار توشه بدی | |
همی از تو جویند شاهان هنر | که یابد به هرکار بر تو گذر | |
مرا روز روشن به دیدار تست | همی از تو خواهم بد و نیک جست | |
به شبگیر گردان به میدان شدند | گرازان و تازان و خندان شدند | |
چنین گفت پس شاه توران بدوی | که یاران گزینیم در زخم گوی | |
تو باشی بدانروی و زینروی من | بدو نیم هم زین نشان انجمن | |
سیاوش بدو گفت کای شهریار | کجا باشدم دست و چوگان به کار | |
برابر نیارم زدن با تو گوی | به میدان همآورد دیگر بجوی | |
چو هستم سزاوار یار توام | برین پهن میدان سوار توام | |
سپهبد ز گفتار او شاد شد | سخن گفتن هر کسی باد شد | |
به جان و سر شاه کاووس گفت | که با من تو باشی همآورد و جفت | |
هنر کن به پیش سواران پدید | بدان تا نگویند کاو بد گزید | |
کنند آفرین بر تو مردان من | شگفته شود روی خندان من | |
سیاوش بدو گفت فرمان تراست | سواران و میدان و چوگان تراست | |
سپهبد گزین کرد کلباد را | چو گرسیوز و جهن و پولاد را | |
چو پیران و نستیهن جنگجوی | چو هومان که بردارد از آب گوی | |
به نزد سیاووش فرستاد یار | چو رویین و چون شیدهی نامدار | |
دگر اندریمان سوار دلیر | چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر | |
سیاوش چنین گفت کای نامجوی | ازیشان که یارد شدن پیشگوی | |
همه یار شاهند و تنها منم | نگهبان چوگان یکتا منم | |
گر ایدونک فرمان دهد شهریار | بیارم به میدان ز ایران سوار | |
مرا یار باشند بر زخم گوی | بران سان که آیین بود بر دو روی | |
سپهبد چو بشنید زو داستان | بران داستان گشت هم داستان | |
سیاوش از ایرانیان هفت مرد | گزین کرد شایستهی کارکرد | |
خروش تبیره ز میدان بخاست | همی خاک با آسمان گشت راست | |
از آوای سنج و دم کره نای | تو گفتی بجنبید میدان ز جای | |
سیاووش برانگیخت اسپ نبرد | چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد | |
بزد هم چنان چون به میدان رسید | بران سان که از چشم شد ناپدید | |
بفرمود پس شهریار بلند | که گویی به نزد سیاوش برند | |
سیاوش بران گوی بر داد بوس | برآمد خروشیدن نای و کوس | |
سیاوش به اسپی دگر برنشست | بیانداخت آن گوی خسرو به دست | |
ازان پس به چوگان برو کار کرد | چنان شد که با ماه دیدار کرد | |
ز چوگان او گوی شد ناپدید | تو گفتی سپهرش همی برکشید | |
ازان گوی خندان شد افراسیاب | سر نامداران برآمد ز خواب | |
به آواز گفتند هرگز سوار | ندیدیم بر زین چنین نامدار | |
ز میدان به یکسو نهادند گاه | بیامد نشست از برگاه شاه | |
سیاووش بنشست با او به تخت | به دیدار او شاد شد شاه سخت | |
به لشگر چنین گفت پس نامجوی | که میدان شما را و چوگان و گوی | |
همی ساختند آن دو لشکر نبرد | برآمد همی تا به خورشید گرد | |
چو ترکان به تندی بیاراستند | همی بردن گوی را خواستند | |
ربودند ایرانیان گوی پیش | بماندند ترکان ز کردار خویش | |
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان | سخن گفت بر پهلوانی زبان | |
که میدان بازیست گر کارزار | برین گردش و بخشش روزگار | |
چو میدان سرآید بتابید روی | بدیشان سپارید یکبار گوی | |
سواران عنانها کشیدند نرم | نکردند زان پس کسی اسپ گرم | |
یکی گوی ترکان بینداختند | به کردار آتش همی تاختند | |
سپهبد چو آواز ترکان شنود | بدانست کان پهلوانی چه بود | |
چنین گفت پس شاه توران سپاه | که گفتست با من یکی نیکخواه | |
که او را ز گیتی کسی نیست جفت | به تیر و کمان چون گشاید دو سفت | |
سیاوش چو گفتار مهتر شنید | ز قربان کمان کی برکشید | |
سپهبد کمان خواست تا بنگرد | یکی برگراید که فرمان برد | |
کمان را نگه کرد و خیره بماند | بسی آفرین کیانی بخواند | |
به گرسیوز تیغ زن داد مه | که خانه بمال و در آور به زه | |
بکوشید تا بر زه آرد کمان | نیامد برو خیره شد بدگمان | |
ازو شاه بستد به زانو نشست | بمالید خانه کمان را به دست | |
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه | که اینت کمانی چو باید به راه | |
مرا نیز گاه جوانی کمان | چنین بود و اکنون دگر شد زمان | |
به توران و ایران کس این را به چنگ | نیارد گرفتن به هنگام جنگ | |
بر و یال و کتف سیاوش جزین | نخواهد کمان نیز بر دشت کین | |
نشانی نهادند بر اسپریس | سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس | |
نشست از بر بادپایی چو دیو | برافشارد ران و برآمد غریو | |
یکی تیر زد بر میان نشان | نهاده بدو چشم گردنکشان | |
خدنگی دگر باره با چارپر | بینداخت از باد و بگشاد پر | |
نشانه دوباره به یک تاختن | مغربل بکرد اندر انداختن | |
عنان را بپیچید بر دست راست | بزد بار دیگر بران سو که خواست | |
کمان را به زه بر بباز و فگند | بیامد بر شهریار بلند | |
فرود آمد و شاه برپای خاست | برو آفرین ز آفریننده خواست | |
وزان جایگه سوی کاخ بلند | برفتند شادان دل و ارجمند | |
نشستند خوان و می آراستند | کسی کاو سزا بود بنشاستند | |
میی چند خوردند و گشتند شاد | به نام سیاووش کردند یاد | |
بخوان بر یکی خلعت آراست شاه | از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه | |
همان دست زر جامهی نابرید | که اندر جهان پیش ازان کس ندید | |
ز دینار وز بدرهای درم | ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم | |
پرستار بسیار و چندی غلام | یکی پر ز یاقوت رخشنده جام | |
بفرمود تا خواسته بشمرند | همه سوی کاخ سیاوش برند | |
ز هر کش به توران زمین خویش بود | ورا مهربانی برو بیش بود | |
به خویشان چنین گفت کاو را همه | شما خیل باشید هم چون رمه | |
بدان شاهزاده چنین گفت شاه | که یک روز با من به نخچیرگاه | |
گر آیی که دل شاد و خرم کنیم | روان را به نخچیر بیغم کنیم | |
بدو گفت هرگه که رای آیدت | بران سو که دل رهنمای آیدت | |
برفتند روزی به نخچیرگاه | همی رفت با یوز و با باز شاه | |
سپاهی ز هرگونه با او برفت | از ایران و توران بنخچیر تفت | |
سیاوش به دشت اندرون گور دید | چو باد از میان سپه بردمید | |
سبک شد عنان و گران شد رکیب | همی تاخت اندر فراز و نشیب | |
یکی را به شمشیر زد بدو نیم | دو دستش ترازو بد و گور سیم | |
به یک جو ز دیگر گرانتر نبود | نظاره شد آن لشکر شاه زود | |
بگفتند یکسر همه انجمن | که اینت سرافراز و شمشیرزن | |
به آواز گفتند یک با دگر | که ما را بد آمد ز ایران به سر | |
سر سروران اندر آمد به تنگ | سزد گر بسازیم با شاه جنگ | |
سیاوش هیمدون به نخچیر بور | همی تاخت و افگند در دشت گور | |
به غار و به کوه و به هامون بتاخت | بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت | |
به هر جایگه بر یکی توده کرد | سپه را ز نخچیر آسوده کرد | |
وزان جایگه سوی ایوان شاه | همه شاد دل برگرفتند راه | |
سپهبد چه شادان چه بودی دژم | بجز با سیاوش نبودی به هم | |
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود | به کس راز نگشاد و شادان نبود | |
مگر با سیاوش بدی روز و شب | ازو برگشادی به خنده دو لب | |
برین گونه یک سال بگذاشتند | غم و شادمانی بهم داشتند | |
سیاوش یکی روز و پیران بهم | نشستند و گفتند هر بیش و کم | |
بدو گفت پیران کزین بوم و بر | چنانی که باشد کسی برگذر | |
بدین مهربانی که بر تست شاه | به نام تو خسپد به آرامگاه | |
چنان دان که خرم بهارش توی | نگارش تویی غمگسارش تویی | |
بزرگی و فرزند کاووس شاه | سر از بس هنرها رسیده به ماه | |
پدر پیر سر شد تو برنا دلی | نگر سر ز تاج کیی نگسلی | |
به ایران و توران توی شهریار | ز شاهان یکی پرهنر یادگار | |
بنه دل برین بوم و جایی بساز | چنان چون بود درخور کام و ناز | |
نبینمت پیوستهی خون کسی | کجا داردی مهر بر تو بسی | |
برادر نداری نه خواهر نه زن | چو شاخ گلی بر کنار چمن | |
یکی زن نگه کن سزاوار خویش | از ایران منه درد و تیمار پیش | |
پس از مرگ کاووس ایران تراست | همان تاج و تخت دلیران تراست | |
پس پردهی شهریار جهان | سه ماهست با زیور اندر نهان | |
اگر ماه را دیده بودی سیاه | از ایشان نه برداشتی چشم ماه | |
سه اندر شبستان گرسیوزاند | که از مام وز باب با پروزاند | |
نبیره فریدون و فرزند شاه | که هم جاه دارند و هم تاج و گاه | |
ولیکن ترا آن سزاوارتر | که از دامن شاه جویی گهر | |
پس پردهی من چهارند خرد | چو باید ترا بنده باید شمرد | |
ازیشان جریرست مهتر بسال | که از خوبرویان ندارد همال | |
یکی دختری هستی آراسته | چو ماه درخشنده با خواسته | |
نخواهد کسی را که آن رای نیست | بجز چهر شاهش دلارای نیست | |
ز خوبان جریرست انباز تو | بود روز رخشنده دمساز تو | |
اگر رای باشد ترا بندهایست | به پیش تو اندر پرستندهایست | |
سیاوش بدو گفت دارم سپاس | مرا خود ز فرزند برتر شناس | |
گر او باشدم نازش جان و تن | نخواهم جزو کس ازین انجمن | |
سپاسی نهی زین همی بر سرم | که تا زندهام حق آن نسپرم | |
پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی | سوی خانهی خویش بنهاد روی | |
چو پیران ز پیش سیاوش برفت | به نزدیک گلشهر تازید تفت | |
بدو گفت کار جریره بساز | به فر سیاووش خسرو به ناز | |
چگونه نباشیم امروز شاد | که داماد باشد نبیره قباد | |
بیآورد گلشهر دخترش را | نهاد از بر تارک افسرش را | |
به دیبا و دینار و در و درم | به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم | |
بیاراست او را چو خرم بهار | فرستاد در شب بر شهریار | |
مراو را بپیوست با شاه نو | نشاند از بر گاه چون ماه نو | |
ندانست کس گنج او را شمار | ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار | |
سیاوش چو روی جریره بدید | خوش آمدش خندید و شادی گزید | |
همی بود با او شب و روز شاد | نیامد ز کاووس و دستانش یاد | |
برین نیز چندی بگردید چرخ | سیاووش را بد ز نیکیش به رخ | |
ورا هر زمان پیش افراسیاب | فرونتر بدی حشمت و جاه و آب | |
یکی روز پیران به به روزگار | سیاووش را گفت کای نامدار | |
تو دانی که سالار توران سپاه | ز اوج فلک برفرازد کلاه | |
شب و روز روشن روانش توی | دل و هوش و توش و توانش توی | |
چو با او تو پیوستهی خون شوی | ازین پایه هر دم به افزون شوی | |
بباشد امیدش به تو استوار | که خواهی بدن پیش او پایدار | |
اگر چند فرزند من خویش تست | مرا غم ز بهر کم و بیش تست | |
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی | نبینی به گیتی چنان موی و روی | |
به بالا ز سرو سهی برترست | ز مشک سیه بر سرش افسرست | |
هنرها و دانش ز اندازه بیش | خرد را پرستار دارد به پیش | |
از افراسیاب ار بخواهی رواست | چنو بت به کشمیر و کابل کجاست | |
شود شاه پرمایه پیوند تو | درفشان شود فر و اورند تو | |
چو فرمان دهی من بگویم بدوی | بجویم بدین نزد او آبروی | |
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت | که فرمان یزدان نشاید نهفت | |
اگر آسمانی چنین است رای | مرا با سپهر روان نیست پای | |
اگر من به ایران نخواهم رسید | نخواهم همی روی کاووس دید | |
چو دستان که پروردگار منست | تهمتن که روشن بهار منست | |
چو بهرام و چون زنگهی شاوران | جزین نامدران کنداوران | |
چو بهرام و چون زنگهی شاوران | به توران همی جای باید گزید | |
پدر باش و این کدخدایی بساز | مگو این سخن با زمین جز به راز | |
اگر بخت باشد مرا نیکخواه | همانا دهد ره به پیوند شاه | |
همی گفت و مژگان پر از آب کرد | همی برزد اندر میان باد سرد | |
بدو گفت پیران که با روزگار | نسازد خرد یافته کارزار | |
نیابی گذر تو ز گردان سپهر | کزویست آرام و پرخاش و مهر | |
به ایران اگر دوستان داشتی | به یزدان سپردی و بگذاشتی | |
نشست و نشانت کنون ایدرست | سر تخت ایران به دست اندرست | |
بگفت این و برخاست از پیش او | چو آگاه گشت از کم و بیش او | |
به شادی بشد تا بدرگاه شاه | فرود آمد و برگشادند راه | |
همی بود بر پیش او یک زمان | بدو گفت سالار نیکوگمان | |
که چندین چه باشی به پیشم به پای | چه خواهی به گیتی چه آیدت رای | |
سپاه و در گنج من پیش تست | مرا سودمندی کم و بیش تست | |
کسی کاو به زندان و بند منست | گشادنش درد و گزند منست | |
ز خشم و ز بند من آزاد گشت | ز بهر تو پیگار من باد گشت | |
ز بسیار و اندک چه باید بخواه | ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه | |
خردمند پاسخ چنین داد باز | که از تو مبادا جهان بینیاز | |
مرا خواسته هست و گنج و سپاه | به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه | |
ز بهر سیاوش پیامی دراز | رسانم به گوش سپهبد به راز | |
مرا گفت با شاه ترکان بگوی | که من شاد دل گشتم و نامجوی | |
بپروردیم چون پدر در کنار | همه شادی آورد بخت تو بار | |
کنون همچنین کدخدایی بساز | به نیک و بد از تو نیم بینیاز | |
پس پردهی تو یکی دخترست | که ایوان و تخت مرا درخورست | |
فرنگیس خواند همی مادرش | شود شاد اگر باشم اندر خورش | |
پراندیشه شد جان افراسیاب | چنین گفت با دیده کرده پرآب | |
که من گفتهام پیش ازین داستان | نبودی بران گفته همداستان | |
چنین گفت با من یکی هوشمند | که رایش خرد بود و دانش بلند | |
که ای دایهی بچهی شیرنر | چه رنجی که جان هم نیاری به بر | |
و دیگر که از پیش کندآوران | ز کار ستاره شمر بخردان< | |
شمار ستاره به پیش پدر | همی راندندی همه دربدر | |
کزین دو نژاده یکی شهریار | بیاید بگیرد جهان در کنار | |
به توران نماند برو بوم و رست | کلاه من اندازد از کین نخست | |
کنون باورم شد که او این بگفت | که گردون گردان چه دارد نهفت | |
چرا کشت باید درختی به دست | که بارش بود زهر و برگش کبست | |
ز کاووس وز تخم افراسیاب | چو آتش بود تیز یا موج آب | |
ندانم به توران گراید به مهر | وگر سوی ایران کند پاک چهر | |
چرا بر گمان زهر باید چشید | دم مار خیره نباید گزید | |
بدو گفت پیران که ای شهریار | دلت را بدین کار غمگین مدار | |
کسی کز نژاد سیاوش بود | خردمند و بیدار و خامش بود | |
بگفت ستارهشمر مگرو ایچ | خردگیر و کار سیاوش بسیچ | |
کزین دو نژاده یکی نامور | برآرد به خورشید تابنده سر | |
بایران و توران بود شهریار | دو کشور برآساید از کارزار | |
وگر زین نشان راز دارد سپهر | بیفزایدش هم باندیشه مهر | |
بخواهد بدن بیگمان بودنی | نکاهد به پرهیز افزودنی | |
نگه کن که این کار فرخ بود | ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود | |
ز تخم فریدون وز کیقباد | فروزندهتر زین نباشد نژاد | |
به پیران چنین گفت پس شهریار | که رای تو بر بد نیاید به کار | |
به فرمان و رای تو کردم سخن | برو هرچ باید به خوبی بکن | |
دو تا گشت پیران و بردش نماز | بسی آفرین کرد و برگشت باز | |
به نزد سیاوش خرامید زود | برو بر شمرد آن کجا رفته بود | |
نشستند شادان دل آن شب بهم | به باده بشستند جان را ز غم | |
چو خورشید از چرخ گردنده سر | برآورد برسان زرین سپر | |
سپهدار پیران میان را ببست | یکی بارهی تیزرو برنشست | |
به کاخ سیاووش بنهاد روی | بسی آفرین خواند بر فر اوی | |
بدو گفت کامروز برساز کار | به مهمانی دختر شهریار | |
چو فرمان دهی من سزاوار او | میان را ببندم پی کار او | |
سیاووش را دل پر آزرم بود | ز پیران رخانش پر از شرم بود | |
بدو گفت رو هرچ باید بساز | تو دانی که از تو مرا نیست راز | |
چو بشنید پیران سوی خانه رفت | دل و جان ببست اندر آن کار تفت | |
در خانهی جامهی نابرید | به گلشهر بسپرد پیران کلید | |
کجا بود کدبانوی پهلوان | ستوده زنی بود روشن روان | |
به گنج اندرون آنچ بد نامدار | گزیده ز زربفت چینی هزار | |
زبرجد طبقها و پیروزه جام | پر از نافهی مشک و پر عود خام | |
دو افسر پر از گوهر شاهوار | دو یاره یکی طوق و دو گوشوار | |
ز گستردنیها شتروار شست | ز زربفت پوشیدینها سه دست | |
همه پیکرش سرخ کرده به زر | برو بافته چند گونه گهر | |
ز سیمین و زرین شتربار سی | طبقها و از جامهی پارسی | |
یکی تخت زرین و کرسی چهار | سه نعلین زرین زبرجد نگار | |
پرستنده سیسد به زرین کلاه | ز خویشان نزدیک سد نیکخواه | |
پرستار با جام زرین دو شست | گرفته ازان جام هر یک به دست | |
همان سد طبق مشک و سد زعفران | سپردند یکسر به فرمانبران | |
به زرین عماری و دیبا و جلیل | برفتند با خواسته خیل خیل | |
بیآورد بانو ز بهر نثار | ز دینار با خویشتن سیهزار | |
به نزد فرنگیس بردند چیز | روانشان پر از آفرین بود نیز | |
وزان روی پیران و افراسیاب | ز بهر سیاوش همه پرشتاب | |
به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت | نیآمد سر یک تن اندر نهفت | |
زمین باغ گشت از کران تا کران | ز شادی و آوای رامشگران | |
به پیوستگی بر گوا ساختند | چو زین عهد و پیمان بپرداختند | |
پیامی فرستاد پیران چو دود | به گلشهر گفتا فرنگیس زود | |
هم امشب به کاخ سیاوش رود | خردمند و بیدار و خامش رود | |
چو بانوی بشنید پیغام اوی | به سوی فرنگیس بنهاد روی | |
زمین را ببوسید گلشهر و گفت | که خورشید را گشت ناهید جفت | |
هم امشب بباید شدن نزد شاه | بیاراستن گاه او را به ماه | |
بیامد فرنگیس چون ماه نو | به نزدیک آن تاجور شاه نو | |
بدین کار بگذشت یک هفته نیز | سپهبد بیاراست بسیار چیز | |
از اسپان تازی و از گوسفند | همان جوشن و خود و تیغ و کمند | |
ز دینار و از بدرهای درم | ز پوشیدنیها و از بیش و کم | |
وزین مرز تا پیش دریای چین | همی نام بردند شهر و زمین | |
به فرسنگ سد بود بالای او | نشایست پیمود پهنای او | |
نوشتند منشور بر پرنیان | همه پادشاهی به رسم کیان | |
به خان سیاوش فرستاد شاه | یکی تخت زرین و زرین کلاه | |
ازان پس بیاراست میدان سور | هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور | |
می و خوان و خوالیگران یافتی | بخوردی و هرچند برتافتی | |
ببردی و رفتی سوی خان خویش | بدی شاد یک هفته مهمان خویش | |
در بسته زندانها برگشاد | ازو شادمان بخت و او نیز شاد | |
به هشتم سیاووش بیامد به گاه | اباگرد پیران به نزدیک شاه | |
گرفتند هر دو برو آفرین | کهای مهتر و شهریار زمین | |
همیشه ترا جاودان باد روز | به شادی و بدخواه را پشت کوز | |
وزان جایگه بازگشتند شاد | بسی از جهاندار کردند یاد | |
چنین نیز یک سال گردان سپهر | همی گشت بیدار بر داد و مهر | |
فرستاده آمد ز نزدیک شاه | به نزد سیاوش یکی نیکخواه | |
که پرسد همی شاه را شهریار | همی گوید ای مهتر نامدار | |
بود کت ز من دل بگیرد همی | وزین برنشستن گزیرد همی | |
از ایدر ترا دادهام تا به چین | یکی گرد برگرد و بنگر زمین | |
به شهری که آرام و رای آیدت | همان آرزوها بجای آیدت | |
به شادی بباش و به نیکی بمان | ز خوبی مپرداز دل یک زمان | |
سیاوش ز گفتار او گشت شاد | بزد نای و کوس و بنه برنهاد | |
سلیح و سپاه و نگین و کلاه | ببردند زینگونه با او به راه | |
فراوان عماری بیاراستند | پس پرده خوبان بپیراستند | |
فرنگیس را در عماری نشاند | بنه برنهاد و سپه را براند | |
ازو بازنگسست پیران گرد | بنه برنهاد و سپه را ببرد | |
به شادی برفتند سوی ختن | همه نامداران شدند انجمن | |
که سالار پیران ازان شهر بود | که از بدگمانیش بیبهر بود | |
همی بود یکماه مهمان او | بران سر چنین بود پیمان او | |
ز خوردن نیاسود یک روز شاه | گهی رود و می گاه نخچیرگاه | |
سر ماه برخاست آوای کوس | برانگه که خیزد خروش خروس | |
بیامد سوی پادشاهی خویش | سپاه از پس پشت و پیران ز پیش | |
بران مرز و بوم اندر آگه شدند | بزرگان به راه شهنشه شدند | |
به شادی دل از جای برخاستند | جهانی به آیین بیاراستند | |
ازان پادشاهی خروشی بخاست | تو گفتی زمین گشت با چرخ راست | |
ز بس رامش و نالهی کرنای | تو گفتی بجنبد همی دل ز جای | |
بجایی رسیدند کاباد بود | یکی خوب فرخنده بنیاد بود | |
به یک روی دریا و یک روی کوه | برو بر ز نخچیر گشته گروه | |
درختان بسیار و آب روان | همی شد دل سالخورده جوان | |
سیاوش به پیران سخن برگشاد | که اینت بر و بوم فرخ نهاد | |
بسازم من ایدر یکی خوب جای | که باشد به شادی مرا رهنمای | |
برآرم یکی شارستان فراخ | فراوان کنم اندرو باغ و کاخ | |
نشستنگهی برفرازم به ماه | چنان چون بود در خور تاج و گاه | |
بدو گفت پیران که ای خوب رای | بران رو که اندیشه آرد بجای | |
چو فرمان دهد من بران سان که خواست | برآرم یکی جای تا ماه راست | |
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج | زمان و زمین از تو دارم سپنج | |
یکی شارستان سازم ایدر فراخ | فراوان بدو اندر ایوان و کاخ | |
سیاوش بدو گفت کای بختیار | درخت بزرگی تو آری به بار | |
مرا گنج و خوبی همه زان تست | به هر جای رنج تو بینم نخست | |
یکی شهر سازم بدین جای من | که خیره بماند دل انجمن | |
ازان بوم خرم چو گشتند باز | سیاوش همی بود با دل به راز | |
از اخترشناسان بپرسید شاه | که گر سازم ایدر یکی جایگاه | |
ازو فر و بختم به سامان بود | وگرکار با جنگ سازان بود | |
بگفتند یکسر به شاه گزین | که بس نیست فرخنده بنیاد این | |
از اخترشناسان برآورد خشم | دلش گشت پردرد و پرآب چشم | |
کجا گفته بودند با او ز پیش | که چون بگذرد چرخ بر کار خویش | |
سرانجام چون گرددت روزگار | به زشتی شود بخت آموزگار | |
عنان تگاور همی داشت نرم | همی ریخت از دیدگان آب گرم | |
بدو گفت پیران که ای شهریار | چه بودت که گشتی چنین سوگوار | |
چنین داد پاسخ که چرخ بلند | دلم کرد پردرد و جانم نژند | |
که هر چند گرد آورم خواسته | هم از گنج و هم تاج آراسته | |
به فرجام یکسر به دشمن رسد | بدی بد بود مرگ بر تن رسد | |
کجا آن حکیمان و دانندگان | همان رنجبردار خوانندگان | |
کجا آن سر تاج شاهنشهان | کجا آن دلاور گرامی مهان | |
کجا آن بتان پر از ناز و شرم | سخن گفتن خوب و آوای نرم | |
کجا آنک بر کوه بودش کنام | رمیده ز آرام وز کام و نام | |
چو گیتی تهی ماند از راستان | تو ایدر ببودن مزن داستان | |
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک | همه جای ترسست و تیمار و باک | |
تو رفتی و گیتی بماند دراز | کسی آشکارا نداند ز راز | |
جهان سر به سر عبرت و حکمتست | چرا زو همه بهر من غفلتست | |
چو شد سال برشست و شش چاره جوی | ز بیشی و از رنج برتاب روی | |
تو چنگ فزونی زدی بر جهان | گذشتند بر تو بسی همرهان | |
چو زان نامداران جهان شد تهی | تو تاج فزونی چرا برنهی | |
نباشی بدین گفته همداستان | یکی شو بخوان نامهی باستان |