شاهنامه/داستان دوازده‌رخ ۶

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
داستان دوازده‌رخ ۵ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
داستان دوازده‌رخ ۷


نهالیش بد خاک و بالینش سنگ خورش گوشت نخچیر و پوشش پلنگ
همی رفت گم بوده چون بیهشان که یابد ز کیخسرو آنجا نشان
یکایک چو نزدیک خسرو رسید برو آفرین کرد کو را بدید
وزانپس به ایران نهادند روی خبر شد بپیران پرخاشجوی
سبک با سپاه اندر آمد براه که هر دو کندشان بره برتباه
بکرد آنچ بودش ز بد دسترس جهاندارشان بد نگهدار و بس
ازان پس بکین سیاوش سپاه سوی کاسه رود اندر آمد براه
بلاون که آمد سپاه گشتن شبیخون پیران و جنگ پشن
که چندان پسر پیش من کشته شد دل نامداران همه گشته شد
کنون با سپاهی چنین کینه‌جوی بیامد بروی اندر آورد روی
چو با ما بسنده نخواهد بدن همی داستانها بخواهد زدن
همی چاره سازد بدان تا سپاه ز توران بیاید بدین رزمگاه
سران را همی خواهد اکنون بجنگ یکایک بباید شدن تیز چنگ
که گر ما بدین کار سستی کنیم وگر نه بدین پیشدستی کنیم
بهانه کند بازگردد ز جنگ بپیچد سر از کینه و نام و ننگ
ار ایدونک باشید با من یکی ازیشان فراوان و ما اندکی
ازان نامداران برآریم گرد بدانگه که سازد همی او نبرد
ور ایدونک پیران ازین رای خویش نگردد نهد رزم را پای پیش
پذیرفتم اندر شما سربسر که من پیش بندم بدین کین کمر
ابا پیر سر من بدین رزمگاه بکشتن دهم تن بپیش سپاه
من و گرد پیران و رویین و گیو یکایک بسازیم مردان نیو
که کس در جهان جاودانه نماند بگیتی بما جز فسانه نماند
هم آن نام باید که ماند بلند چو مرگ افگند سوی ما برکمند
زمانه بمرگ و بکشتن یکیست وفا با سپهر روان اندکیست
شما نیز باید که هم زین نشان ابا نیزه و تیغ مردم کشان
بکینه ببندید یکسر کمر هرانکس که هست از شما نامور
که دولت گرفتست از ایشان نشیب کنون کرد باید بکین بر نهیب
بتوران چو هومان سواری نبود که با بیژن گیو رزم آزمود
چو برگشته بخت او شد نگون بریدش سر از تن بسان هیون
نباید شکوهید زیشان بجنگ نشاید کشیدن ز پیکار چنگ
ور ایدونک پیران بخواهد نبرد باندوه لشکر بیارد چو گرد
همیدون بانبوه ما همچو کوه بباید شدن پیش او همگروه
که چندان دلیران همه خسته‌دل ز تیمار و اندوه پیوسته دل
برانم که ما را بود دستگاه ازیشان برآریم گرد سیاه
بگفت این سخن سربسر پهلوان بپیش جهاندیده فرخ گوان
چو سالارشان مهربانی نمود همه پاک بر پای جستند زود
برو سربسر خواندند آفرین که چون تو کسی نیست پر داد و دین
پرستنده چون تو فریدون نداشت که گیتی سراسر بشاهی گذاشت
ستون سپاهی و سالار شاه فرازنده‌ی تاج و گاه و کلاه
فدی کرده‌ی جان و فرزند و چیز ز سالار شاهان چه جویند نیز
همه هرچ شاه از فریبرز جست ز توس آن کنون از تو بیند درست
همه سربسر مر ترا بنده‌ایم بفرمان و رایت سرافگنده‌ایم
گر ایدونک پیران ز توران سپاه سران آورد پیش ما کینه‌خواه
ز ما ده مبارز و زیشان هزار نگر تا که پیچد سر از کارزار
ور ایدونک لشکر همه همگروه بجنگ اندر آید بکردار کوه
ز کینه همه پاک دلخسته‌ایم کمر بر میان جنگ را بسته‌ایم
فدای تو بادا تن و جان ما سراسر برینست پیمان ما
چو گودرز پاسخ برین سان شنود بدلش اندرون شادمانی فزود
بران نامداران گرفت آفرین که این نره شیران ایران زمین
سپه را بفرمود تا برنشست همیدون میان را بکینه ببست
چپ لشکرش جای رهام گرد بفرهاد خورشید پیکر سپرد
سوی راست جای فریبرز بود بکتماره‌ی قارنان داد زود
بشیدوش فرمود کای پور من بهر کار شایسته دستور من
تو با کاویانی درفش و سپاه برو پشت لشکر تو باش و پناه
بفرمود پس گستهم را که شو سپه را تو باش این زمان پیشرو
ترا بود باید بسالارگاه نگه‌دار بیدار پشت سپاه
سپه را بفرمود کز جای خویش نگر ناورید اندکی پای پیش
همه گستهم را کنید آفرین شب و روز باشید بر پشت زین
برآمد خروش از میان سپاه گرفتند زاری بران رزمگاه
همه سربسر سوی او تاختند همی خاک بر سر برانداختند
که با پیر سر پهلوان سپاه کمر بست و شد سوی آوردگاه
سپهدار پس گستهم را بخواند بسی پند و اندرز با او براند
بدو گفت زنهار بیدار باش سپه را ز دشمن نگهدار باش
شب و روز در جوشن کینه‌جوی نگر تا گشاده ندارید روی
چو آغازی از جنگ پرداختن بود خواب را بر تو برتاختن
همان چون سرآری بسوی نشیب ز ناخفتگان بر تو آید نهیب
یکی دیده‌بان بر سر کوه دار سپه را ز دشمن بی‌اندوه‌دار
ور ایدونک آید ز توران زمین شبی ناگهان تاختن گر کمین
تو باید که پیکار مردان کنی بجنگ اندر آهنگ گردان کنی
ور ایدونک از ما بدین رزمگاه بدآگاهی آید ز توران سپاه
که ما را بوردگه برکشند تن بی‌سران مان بتوران کشند
نگر تا سپه را نیاری بجنگ سه روز اندرین کرد باید درنگ
چهارم خود آید بپشت سپاه شه نامبردار با پیل و گاه
چو گفتار گودرز زان سان شنید سرشکش ز مژگان برخ برچکید
پذیرفت سر تا بسر پند اوی همی جست ازان کار پیوند اوی
بسالار گفت آنچ فرمان دهی میان بسته دارم بسان رهی
پس از جنگ پیشین که آمد شکست که توران بران درد بودند پست
خروشان پدر بر پسر روی زد برادر ز خون برادر بدرد
همه سر بسر سوگوار و نژند دژم گشته از گشت چرخ بلند
چو پیران چنان دید لشکر همه چو از گرگ درنده خسته رمه
سران را ز لشکر سراسر بخواند فراوان سخن پیش ایشان براند
چنین گفت کای کار دیده گوان همه سوده‌ی رزم پیر و جوان
شما را بنزدیک افراسیاب چه مایه بزرگی و جاهست و آب
بپیروزی و فرهی کامتان بگیتی پراگنده شد نامتان
بیک رزم کمد شما را شکست کشیدید یکسر ز پیکار دست
بدانید یکسر کزین رزمگاه اگر بازگردد بسستی سپاه
پس اندر ز ایران دلاور سران بیایند با گرزهای گران
یکی را ز ما زنده اندر جهان نبیند کس از مهتران و کهان
برون کرد باید ز دلها نهیب گزیدن مرین غمگنان را شکیب
چنین داستان زد شه موبدان که پیروز یزدان بود جاودان
جهان سربسر با فراز و نشیب چنینست تا رفتن اندر نهیب
کنون از بر و بوم و فرزند خویش که اندیشد از جان و پیوند خویش
همان لشکر است این که از جنگ ما بپیچید و بس کرد آهنگ ما
بدین رزمگه بست باید میان بکینه شدن پیش ایرانیان
چنین کرد گودرز پیمان که من سران برگزینم ازین انجمن
یکایک بروی اندر آریم روی دو لشکر برآساید از گفت و گوی
گر ایدونک پیمان بجای آورید سران را ز لشکر بپای آورید
وگر همگروه اندر آید بجنگ نباید کشیدن ز پیکار چنگ
اگر سر همه سوی خنجر بریم بروزی بزادیم و روزی مریم
وگرنه سرانشان برآرم بدار دو رویه بود گردش روزگار
اگر سر بپیچد کس از گفت من بفرمایمش سر بریدن ز تن
گرفتند گردان بپاسخ شتاب که ای پهلوان رد افراسیاب
تو از دیرگه باز با گنج خویش گزیدستی از بهر ما رنج خویش
میان بسته بر پیش ما چون رهی پسر با برادر بکشتن دهی
چرا سر بپیچیم ما خود کیییم چنین بنده‌ی شه ز بهر چییم
بگفتند وز پیش برخاستند بپیکار یکسر بیاراستند
همه شب همی ساختند این سخن که افگند سالار بیدار بن
بشبگیر آوای شیپور و نای ز پرده برآمد بهر دو سرای
نشستند بر زین سپیده دمان همه نامداران بباز و کمان
که از نعل اسبان تو گفتی زمین بپوشد همی چادر آهنین
سپهبد بلهاک و فرشیدورد چنین گفت کای نامداران مرد
شما را نگهبان توران سپاه همی بود باید بدین رزمگاه
یکی دیده‌بان بر سر کوهسار نگهبان روز و ستاره‌شمار
گر ایدونک ما را ز گردان سپهر بد آید ببرد ز ما پاک مهر
شما جنگ را کس متازید زود بتوران شتابید برسان دود
کزین تخمه‌ی ویسگان کس نماند همه کشته شد جز شما بس نماند
گرفتند مر یکدگر را کنار بدرد جگر برگسستند زار
برفتند و بس روی برگاشتند غریویدن و بانگ برداشتند
پر از کینه سالار توران سپاه خروشان بیامد بوردگاه
چو گودرز کشوادگان را بدید سخن گفت بسیار و پاسخ شنید
بدو گفت کای پر خرد پهلوان برنج اندرون چند پیچی روان
روان سیاوش را زان چه سود که از شهر توران برآری تو دود
بدان گیتی او جای نیکان گزید نگیری تو آرام کو آرمید
دو لشکر چنین پاک با یکدگر فگنده چو پیلان ز تن دور سر
سپاه دو کشور همه شد تباه گه آمد که برداری این کینه‌گاه
جهان سربسر پاک بی‌مرد گشت برین کینه پیکار ما سرد گشت
ور ایدونک هستی چنین کینه‌دار ازان کوهپایه سپاه اندرآر
تو از لشکر خویش بیرون خرام مگر خود برآیدت زین کینه کام
بتنها من و تو برین دشت کین بگردیم و کین‌آوران همچنین
ز ما هرک او هست پیروزبخت رسد خود بکام و نشیند بتخت
اگر من بدست تو گردم تباه نجویند کینه ز توران سپاه
بپیش تو آیند و فرمان کنند بپیمان روان را گروگان کنند
وگر تو شوی کشته بر دست من کسی را نیازارم از انجمن
مرا با سپاه تو پیکار نیست بریشان ز من نیز تیمار نیست
چو گودرز گفتار پیران شنید از اختر همی بخت وارونه دید
نخست آفرین کرد بر کردگار دگر یاد کرد از شه نامدار
بپیران چنین گفت کای نامور شنیدیم گفتار تو سربسر
ز خون سیاوش بافراسیاب چه سودست از داد سر برمتاب
که چون گوسفندش ببرید سر پر از خون دل از درد خسته جگر
ازان پس برآورد ز ایران خروش زبس کشتن و غارت و جنگ و جوش
سیاوش بسوگند تو سربداد تو دادی بخیره مر او را بباد
ازان پس که نزد تو فرزند من بیامد کشیدی سر از پند من
شتابیدی و جنگ را ساختی بکردار آتش همی تاختی
مرا حاجت از کردگار جهان برین گونه بود آشکار و نهان
که روزی تو پیش من آیی بجنگ کنون آمدی نیست جای درنگ
به پیران سر اکنون بوردگاه بگردیم یک با دگر بی‌سپاه
سپهدار ترکان برآراست کار ز لشکر گزید آن زمان ده سوار
ابا اسب و ساز و سلیح تمام همه شیرمرد و همه نیک‌نام
همانگه ز ایران سپه پهلوان بخواند آن زمان ده سوار جوان
برون تاختند از میان سپاه برفتند یکسر بوردگاه
که دیدار دیده بریشان نبود دو سالار زین گونه زرم آزمود
ابا هر سواری ز ایران سپاه ز توران یکی شد ورا رزم خواه
نهادند پس گیو را با گروی که همزور بودند و پرخاشجوی
گروی زره کز میان سپاه سراسر برو بود نفرین شاه
که بگرفت ریش سیاوش بدست سرش را برید از تن پاک پست
دگر با فریبرز کاوس تفت چو کلباد ویسه بورد رفت
چو رهام گودرز با بارمان برفتند یک با دگر بدگمان
گرازه بشد با سیامک بجنگ چو شیر ژیان با دمنده نهنگ
چو گرگین کارآزموده سوار که با اندریمان کند کارزار
ابا بیژن گیو رویین گرد بجنگ از جهان روشنایی ببرد
چو او خواست با زنگه شاوران دگر برته با کهرم از یاوران
چو دیگر فروهل بد و زنگله برون تاختند از میان گله
هجیر و سپهرم بکردار شیر بدان رزمگاه اندر آمد دلیر
چو گودرز کشواد و پیران بهم همه ساخته دل بدرد و ستم
میان بسته هر دو سپهبد بکین چه از پادشاهی چه از بهر دین
بخوردند سوگند یک بادگر که کس برنگرداند از کینه سر
بدان تا کرا گردد امروز کار که پیروز برگردد از کارزار
دو بالا بداندر دو روی سپاه که شایست کردن بهرسو نگاه
یکی سوی ایران دگر سوی تور که دیدار بودی بلشکر ز دور
بپیش اندرون بود هامون و دشت که تا زنده شایست بر وی گذشت
سپهدار گودرز کرد آن نشان که هر کو ز گردان گردنکشان
بزیر آورد دشمنی را چو دود درفشی ز بالا برآرند زود
سپهدار پیران نشانی نهاد ببالای دیگر همین کرد یاد
ازآن پس بهامون نهادند سر بخون ریختن بسته گردان کمر
بتیغ و بگرز و بتیر و کمر همی آزمودند هرگونه بند
دلیران توران و کنداوران ابا گرز و تیغ و پرنداوران
که گر کوه پیش آمدی روز جنگ نبودی بر آن رزم کردن درنگ
همه دستهاشان فروماند پست در زور یزدان بریشان ببست
بدان بلا اندر آویختند که بسیار بیداد خون ریختند
فرومانده اسبان جنگی بجای تو گفتی که با دست بستست پای
بریشان همه راستی شد نگون که برگشت روز و بجوشید خون
چنان خواست یزدان جان‌آفرین که گفتی گرفت آن گوان را زمین
ز مردی که بودند با بخت خویش برآویختند از پی تخت خویش
سران از پی پادشاهی بجنگ بدادند جان از پی نام و ننگ
دمان آمدند اندر آوردگاه ابا یکدگر ساخته کینه خواه
نخستین فریبرز نیو دلیر ز لشکر برون تاخت برسان شیر
بنزدیک کلباد ویسه دمان بیامد بزه برنهاده کمان
همی گشت و تیرش نیامد چو خواست کشید آن پرنداور از دست راست
برآورد و زد تیر بر گردنش بدو نیم شد تا کمرگه تنش
فرود آمد از اسب و بگشاد بند ز فتراک خویش آن کیانی کمند
ببست از بر باره کلباد را گشاد از برش بند پولاد را
ببالا برآمد به پیروز نام خروشی برآورد و بگذارد گام
که سالار ما باد پیروزگر همه دشمن شاه خسته‌جگر
و دیگر گروی زره دیو نیو برون رفت با پور گودرز گیو
بنیزه فراوان برآویختند همی زهر با خون برآمیختند
سناندار نیزه ز چنگ سوار فرو ریخت از هول آن کارزار
کمان برگرفتند و تیر خدنگ یک اندر دگر تاخته چون پلنگ
همی زنده بایست مر گیو را کز اسب اندر آرد گو نیو را
چنان بسته در پیش خسرو برد ز ترکان یکی هدیه‌ی نو برد
چو گیو اندر آمد گروی از نهیب کمان شد ز دستش بسوی نشیب
سوی تیغ برد آن زمان دست خویش دمان گیو نیو اندر آمد بپیش
عمودی بزد بر سر و ترگ اوی که خون اندر آمد ز تارک بروی
همیدون ز زین دست بگذاردش گرفتش ببر سخت و بفشاردش
که بر پشت زین مرد بی‌توش گشت ز اسب اندر افتاد و بیهوش گشت
فرود آمد از باره جنگی پلنگ دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
نشست از بر زین و او را بپیش دوانید و شد تا بر یار خویش
ببالا برآمد درفشی بدست بنعره همی کوه را کرد پست
به پیروزی شاه ایران زمین همی خواند بر پهلوان آفرین
سه دیگر سیامک ز توران سپاه بشد با گرازه بوردگاه
برفتند و نیزه گرفته بدست خروشان بکردار پیلان مست
پر از جنگ و پر خشم کینه‌وران گرفتند زان پس عمود گران
چو شیران جنگی برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند
زبانشان شد از تشنگی لخت لخت بتنگی فراز آمد آن کار سخت
پیاده شدند و برآویختند همی گرد کینه برانگیختند
گرازه بزد دست برسان شیر مر او را چو باد اندر آورد زیر
چنان سخت زد بر زمین کاستخوانش شکست و برآمد ز تن نیز جانش
گرازه هم آنگه ببستش باسب نشست از بر زین چو آذرگشسب
گرفت آنگه اسب سیامک بدست ببالا برآمد بکردار مست
درفش خجسته بدست اندرون گرازان و شادان و دشمن نگون
خروشان و جوشان و نعره زنان ابر پهلوان آفرین برکنان
چهارم فروهل بد و زنگله دو جنگی بکردار شیر یله
بایران نبرده بتیر و کمان نبد چون فروهل دگر بدگمان
چو از دور ترک دژم را بدید کمان را بزه کرد و اندر کشید
برآورد زان تیرهای خدنگ گرفته کمان رفت پیشش بجنگ
ابر زنگله تیرباران گرفت ز هر سو کمین سواران گرفت
خدنگی برانش برآمد چو باد که بگذشت بر مرد و بر اسب شاد
بروی اندر آمد تگاور ز درد جدا شد ازو زنگله روی زرد
نگون شد سر زنگله جان بداد تو گفتی همانا ز مادر نزاد
فروهل فروجست و ببرید سر برون کرد خفتان رومی ز بر
سرش را بفتراک زین برببست بیامد گرفت اسب او را بدست
ببالا برآمد بسان پلنگ بخون غرقه گشته بر و تیغ و چنگ
درفش خجسته برآورد راست شده شادمان یافته هرچ خواست
خروشید زان پس که پیروز باد سر خسروان شاه فرخ نژاد
به پنجم چو رهام گودرز بود که با بارمان او نبرد آزمود
کمان برگرفتند و تیر خدنگ برآمد خروش سواران جنگ
کمانها همه پاک بر هم شکست سوی نیزه بردند چون باد دست
دو جنگی و هر دو دلیر و سوار هشیوار و دیده بسی کارزار
بگشتند بسیار یک بادگر بپیچید رهام پرخاشخر
یکی نیزه انداخت بر ران اوی کز اسب اندر آمد بفرمان اوی
جدا شد ز باره هم آنگاه ترک ز اسب اندر افتاد ترک سترگ
بپشت اندرش نیزه‌ای زد دگر سنان اندر آمد میان جگر
فرود آمد از باره کرد آفرین ز دادار بر بخت شاه زمین
بکین سیاوش کشیدش نگون ز کینه بمالید بر روی خون
بزین اندر آهخت و بستش چو سنگ سر آویخته پایها زیر تنگ
نشست از بر زین و اسبش کشان بیامد دوان تا بجای نشان
ببالا برآمد شده شاد دل ز درد و غمان گشته آزاددل
به پیروزی شاه و تخت بلند بکام آمده زیر بخت بلند
همی آفرین خواند سالار شاه ابر شاه کیخسرو و تاج و گاه
که پیروزگر شاه پیروز باد همه روزگارانش نوروز باد
ششم بیژن گیو و رویین دمان بزه برنهادند هر دو کمان
چپ و راست گشتند یک با دگر نبد تیرشان از کمان کارگر
برومی عمود آنگهی پور گیو همی گشت با گرد رویین نیو
بر آوردگه بر برو دست یافت زمین را بدرید و اندر شتافت
زد از باد بر سرش رومی ستون فروریخت از ترگ او مغز و خون
به زین پلنگ اندرون جان بداد ز پیران ویسه بسی کرد یاد
پس از پشت باره درآمد نگون همه تن پر آهن دهن پر ز خون
ز اسب اندر آمد سبک بیژنا مر او را بکردار آهرمنا
کمند اندر افگند و بر زین کشید نبد کس که تیمار رویین کشید
برفت از پی سود مایه بباد هنوز از جوانیش نابوده شاد
بر اسبش بکردار پیلی ببست گرفت آنگهی پالهنگش بدست
عنان هیون تگاور بتافت وز آن جایگه سوی بالا شتافت
بچنگ اندرون شیر پیکر درفش میان دیبه و رنگ خورده بنفش
چنینست کار جهان فریب پس هر فرازی نهاده نشیب
وز آن جایگه شد بجای نشان بنزدیک آن نامور سرکشان
همی گفت پیروزگر باد شاه همیشه سر پهلوان با کلاه
جهان پیش شاه جهان بنده باد همیشه دل پهلوان باد شاد
برون تاخت هفتم ز گردان هجیر یکی نامداری سواری هژیر
سپهرم ز خویشان افراسیاب یکی نامور بود با جاه و آب
ابا پور گودرز رزم آزمود که چون او بلشکر سواری نبود
برفتند هر دو بجای نبرد برآمد ز آوردگه تیره گرد
بشمشیر هر دو برآویختند همی زآهن آتش فروریختند
هجیر دلاور بکردار شیر بروی سپهرم درآمد دلیر
بنام جهان‌آفرین کردگار ببخت جهاندار با شهریار
یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی که آمد هم اندر زمان مرگ اوی
درافتاد ز اسبش هم آنگه نگون بزاری و خواری دهن پر ز خون
فرود آمد از باره فرخ هجیر مر او را ببست از بر زین چو شیر
نشست از بر اسب و آن اسب اوی گرفته عنان و درآورده روی
برآمد ببالا و کرد آفرین بران اختر نیک و فرخ زمین
همی زور و بخت از جهاندار دید وز آن گردش بخت بیدار دید
بهشتم ز گردان ناماوران بشد ساخته زنگه‌ی شاوران
که همرزمش از تخم او خواست بود که از جنگ هرگز نه برکاست بود
گرفتند هر دو عمود گران چو او خواست با زنگه‌ی شاوران
بگشتند ز اندازه بیرون بجنگ ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ
فروماند اسبان جنگی ز تگ که گفتی بتنشان نجنبید رگ
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت بکردار آهن بتفسید دشت
چنان تشنه گشتند کز جای خویش نجنبید و ننهاد کس پای پیش
زبان برگشادند یک‌بادگر که اکنون ز گرمی بسوزد جگر
بباید برآسود و دم برزدن پس آنگه سوی جنگ بازآمدن
برفتند و اسبان جنگی بجای فراز آوریدند و بستند پای
بسودگی باز برخاستند بپیکار کینه بیاراستند
بکردار آتش ز نیزه سوار همی گشت بر مرکز کارزار
بدآنگه که زنگه برو دست یافت سنان سوی او کرد و اندر شتافت
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی کز اسبش نگون کرد و برزد بروی
چو رعد خروشان یکی ویله کرد که گفتی بدرید دشت نبرد
فرود آمد از باره شد نزد اوی بران خاک تفته کشیدش بروی
مر او را بچاره ز روی زمین نگون اندر افگند بر پشت زین
نشست از بر اسب و بالا گرفت بترکان چه آمد ز بخت ای شگفت
بران کوه فرخ برآمد ز پست یکی گرگ پیکر درفشی بدست
بشد پیش یاران و کرد آفرین ابر شاه و بر پهلوان زمین
برون رفت گرگین نهم کینه‌خواه ابا اندریمان ز توران سپاه
جهاندیده و کارکرده دو مرد برفتند و جستند جای نبرد
بنیزه بگشتند و بشکست پست کمان برگرفتند هر دو بدست
ببارید تیر از کمان سران بروی اندر آورده کرگ اسپران
همی تیر بارید همچون تگرگ بران اسپر کرگ و بر ترک و ترگ
یکی تیر گرگین بزد بر سرش که بردوخت با ترگ رومی برش
بلرزید بر زین ز سختی سوار یکی تیر دیگر بزد نامدار
هم آنگاه ترک اندر آمد نگون ز چشمش برون آمد از درد خون
فرود آمد از باره گرگین چو گرد سر اندریمان ز تن دور کرد
بفتراک بربست و خود برنشست نوند سوار نبرده بدست
بران تند بالا برآمد دمان همیدون ببازو بزه بر کمان
بنیروی یزدان که او بد پناه بپیروز بخت جهاندار شاه
چو پیروز برگشت مرد از نبرد درفش دلفروز بر پای کرد
دهم برته با کهرم تیغ‌زن دو خونی و هر دو سر انجمن
همی آزمودند هرگونه جنگ گرفتند پس تیغ هندی بچنگ
درفش همایون بدست اندرون تو گفتی بجنبد که بیستون
یکایک بپیچید ازو برته روی یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی
که تا سینه کهرم بد و نیک گشت ز دشمن دل برته بی‌بیم گشت
فرود آمد از اسب و او را ببست بران زین توزی و خود برنشست
برآمد ببالا چو شرزه پلنگ خروشان یکی تیغ هندی بچنگ
درفش همایون بدست اندرون فگنده بران باره کهرم نگون
همی گفت شاهست پیروزگر همیشه کلاهش بخورشید بر
چو از روز نه ساعت اندر گذشت ز ترکان نبد کس بران پهن‌دشت
کسی را کجا پروراند بناز برآید برو روزگار دراز
شبیخون کند گاه شادی بروی همی خواری و سختی آرد بروی
ز باد اندر آرد دهدمان بدم همی داد خوانیم و پیدا ستم
بتورانیان بر بد آن جنگ شوم بوردگه کردن آهنگ شوم
چنان شد که پیران ز توران سپاه سواری ندید اندر آوردگاه
روان‌ها گسسته ز تنشان بتیغ جهان را تو گفتی نیامد دریغ
سپهدار ایران و توران دژم فراز آمدند اندران کین بهم
همی برنوشتند هر دو زمین همه دل پر از درد و سر پر ز کین