شاهنامه/داستان دوازدهرخ ۴
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان دوازدهرخ ۳ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان دوازدهرخ ۵ |
نخست آنک گفتی که مر گیو را | بزرگان فرزانه و نیو را | |
بنزدیک پیران فرستادهام | چه مایه ورا پندها دادهام | |
نپذرفت ازان پس خود او پند من | نجست اندرین کار پیوند من | |
سپهبد یکی داستان زد برین | چو دستور پیشین برآورد کین | |
که هر مهتری کو روان کاستست | ز نیکی ببخت بد آراستست | |
مرا زان سخن پیش بود آگهی | که پیران دل از کین نخواهد تهی | |
ولیکن ازان خوب کردار او | نجستم همی ژرف پیکار او | |
کنون آشکارا نمود این سپهر | که پیران بتوران گراید بمهر | |
کنون چون نبیند جز افراسیاب | دلش را تو از مهر او برمتاب | |
گر او بر خرد برگزیند هوا | بکوشش نروید ز خاراگیا | |
تو با دشمن ار خوب گویی رواست | از آزادگان خوب گفتن سزاست | |
و دیگر ز پیکار جنگآوران | کجا یاد کردی به گرز گران | |
ز نیکاختر و گردش هور و ماه | ز کوشش نمودن بران رزمگاه | |
مرا این درستست کز کار کرد | تو پیروز باشی بروز نبرد | |
نبیره کجا چون تو دارد نیا | بجنگ اندرون باشدش کیمیا | |
ز شیران چه زاید مگر نره شیر | چنانچون بود نامدار و دلیر | |
به بیداد برنیست این کار تو | بسندست یزدان نگهدار تو | |
تو زور و دلیری ز یزدان شناس | ازو دار تا زنده باشی سپاس | |
سدیگر که گفتی که افراسیاب | سپه را همی بگذارند ز آب | |
ز پیران فرستاده شد نزد اوی | سپاهش بایران نهادست روی | |
همانست یکسر که گفتی سخن | کنون باز پاسخ فگندیم بن | |
بدان ای پر اندیشه سالار من | بهر کار شایستهی کار من | |
که او بر لب رود جیحون درنگ | نه ازان کرد کید بر ما بجنگ | |
که خاقان برو لشکر آرد ز چین | فراز آمدش از دو رویه کمین | |
و دیگر که از لشکران گران | پراگنده برگرد توران سران | |
بدو دشمن آمد ز هر سو پدید | ازان بر لب رود جیحون کشید | |
بپنجم سخن کگهی خواستی | بمهر گوان دل بیاراستی | |
چو لهراسب و چون اشکش تیزچنگ | چو رستم سپهبد دمنده نهنگ | |
بدان ای سپهدار و آگاه باش | بهر کار با بخت همراه باش | |
کزان سو که شد رستم شیرمرد | ز کشمیر و کابل برآورد گرد | |
وزان سو که شد اشکش تیزهوش | برآمد ز خوارزم یکسر خروش | |
برزم اندرون شیده برگشت ازوی | سوی شهر گرگان نهادست روی | |
وزان سو که لهراسب شد با سپاه | همه مهتران برگشادند راه | |
الانان و غز گشت پرداخته | شد آن پادشاهی همه ساخته | |
گر افراسیاب اندر آید براه | زجیحون بدین سو گذارد سپاه | |
بگیرند گردان پس پشت اوی | نماند بجز باد در مشت اوی | |
تو بشناس کو شهر آباد خویش | بر و بوم و فرخنده بنیاد خویش | |
بگفتار پیران نماند بجای | بدشمن سپارد نهد پیش پای | |
نجنباند او داستان را دو لب | که ناید خبر زو بمن روز و شب | |
بدان روز هرگز مبادا درود | که او بگذراند سپه را ز رود | |
بما برکند پیشدستی بجنگ | نبیند کس این روز تاریک و تنگ | |
بفرمایم اکنون که بر پیل کوس | ببندد دمنده سپهدار توس | |
دهستان و گرگان و آن بوم و بر | بگیرد برآرد بخورشید سر | |
من اندر پی توس با پیل و گاه | بیاری بیایم بپشت سپاه | |
تو از جنگ پیران مبر تاب روی | سپه را بیارای و زو کینهجوی | |
چو هومان و نستیهن از پشت اوی | جدا ماند شد باد در مشت اوی | |
گر از نامداران ایران نبرد | بخواهد بفرما وزان برمگرد | |
چو پیران نبرد تو جوید دلیر | کمن بددلی پیش او شو چو شیر | |
به پیکار مندیش ز افراسیاب | بجای آرد دل روی ازو برمتاب | |
چو آید بجنگ اندرون جنگجوی | نباید که برتابی از جنگ روی | |
بریشان تو پیروز باشی بجنگ | نگر دل نداری بدین کار تنگ | |
چنین دارم اومید از کردگار | که پیروز باشی تو در کارزار | |
همیدون گمانم که چون من ز راه | بپشت سپاه اندر آرم سپاه | |
بریشان شما رانده باشید کام | به خورشید تابان برآورده نام | |
ز کاوس وز توس نزد سپاه | درود فراوان فرستاد شاه | |
بران نامه بنهاد خسرو نگین | فرستاده را داد و کرد آفرین | |
چو از پیش خسرو برون شد هجیر | سپهبد همی رای زد با وزیر | |
ز بس مهربانی که بد بر سپاه | سراسر همه رزم بد رای شاه | |
همی گفت اگر لشکر افراسیاب | بجنباند از جای و بگذارد آب | |
سپاه مرا بگسلاند ز جای | مرا رفت باید همینست رای | |
همانگه شه نوذران را بخواند | بفرمود تا تیز لشکر براند | |
بسوی دهستان سپه برکشید | همه دشت خوارزم لشکر کشید | |
نگهبان لشکر بود روز جنگ | بجنگ اندر آید بسان پلنگ | |
تبیره برآمد ز درگاه توس | خروشیدن نای رویین و کوس | |
سپاه و سپهبد برفتن گرفت | زمین سم اسبان نهفتن گرفت | |
تو گفتی که خورشید تابان بجای | بماند از نهیب سواران بپای | |
دو هفته همی رفت زان سان سپاه | بشد روشنایی ز خورشید و ماه | |
پراگنده بر گرد کشور خبر | ز جنبیدن شاه پیروزگر | |
چو توس از در شاه ایران برفت | سبک شاه رفتن بسیچید تفت | |
ابا ده هزار از گزیده سران | همه نامداران و کنداوران | |
بنزدیک گودرز بنهاد روی | ابا نامداران پرخاشجوی | |
ابا پیل و با کوس و با فرهی | ابا تخت و با تاج شاهنشهی | |
هجیر آمد از پیش خسرودمان | گرازان و خندان و دل شادمان | |
ابا خلعت و خوبی و خرمی | تو گفتی همی برنوردد زمی | |
چو آمد به نزدیک پردهسرای | برآمد خروشیدن کرنای | |
پذیره شدندش سران سربسر | زمین پر ز آهن هوا پر ز زر | |
چو خیزد بچرخ اندرون داوری | ز ماه و ز ناهید وز مشتری | |
بیاراست لشکر چو چشم خروس | ابا زنگ زرین و پیلان و کوس | |
چو آمد بر نامور پهلوان | بگفت آنچ دید از شه خسروان | |
نوازیدن شاه و پیوند اوی | همی گفت از رادی و پند اوی | |
که چون بر سپه گستریدست مهر | چگونه ز پیغام بگشاد چهر | |
پس آن نامهی شهریار جهان | بگودرز داد و درود مهان | |
نوازیدن شاه بشنید ازوی | بمالید بر نامه بر چشم و روی | |
چو بگشاد مهرش بخواننده داد | سخنها برو کرد خواننده یاد | |
سپهدار بر شاه کرد آفرین | بفرمان ببوسید روی زمین | |
ببود آن شب و رای زد با پسر | بشبگیر بنشست و بگشاد در | |
همه نامداران لشگر پگاه | برفتند بر سر نهاده کلاه | |
پس آن نامهی شاه، فرخ هجیر | بیاورد و بنهاد پیش دبیر | |
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه | ز نامه همی خواند پیش سپاه | |
سپهدار رزی دهان را بخواند | بدیوان دینار دادن نشاند | |
ز اسبان گله هرچ بودش به کوه | بلشکر گه آورد یکسر گروه | |
در گنج دینار و تیغ و کمر | همان مایهور جوشن و خود زر | |
بروزی دهان داد یکسر کلید | چو آمد گه نام جستن پدید | |
برافشاند بر لشکر آن خواسته | سوار و پیاده شد آراسته | |
یکی لشکری گشن برسان کوه | زمین از پی بادپایان ستوه | |
دل شیر غران ازیشان به بیم | همه غرقه در آهن و زر و سیم | |
بفرمودشان جنگ را ساختن | دل و گوش دادن بکین آختن | |
برفتند پیش سپهبد گروه | بر انبوه لشکر بکردار کوه | |
بریشان نگه کرد سالار مرد | زمین تیره دید آسمان لاژورد | |
چنین گفت کز گاه رزم پشین | نیاراست کس رزمگاهی چنین | |
باسب و سلیح و بسیم و بزر | بپیلان جنگی و شیران نر | |
اگر یار باشد جهانآفرین | نپیچیم از ایدر عنان تا بچین | |
چو بنشست فرزانگان را بخواند | ابا نامداران برامش نشاند | |
همی خورد شادیکنان دل بجای | همی با یلان جنگ را کرد رای | |
بپیران رسید آگهی زین سخن | که سالار ایران چه افگند بن | |
ازان آگهی شد دلش پرنهیب | سوی چاره برگشت و بند و فریب | |
ز دستور فرخنده رای آنگهی | بجست اندر آن کینه جستن رهی | |
یکی نامه فرمود پس تا دبیر | نویسد سوی پهلوان دلپذیر | |
سر نامه کرد آفرین بزرگ | بیزدان پناهش ز دیو سترگ | |
دگر گفت کز کردگار جهان | بخواهم همی آشکار و نهان | |
مگر کز میان تو رویه سپاه | جهاندار بردارد این کینهگاه | |
اگر تو که گودرزی آن خواستی | که گیتی بکینه بیاراستی | |
برآمد ازین کینه گه کام تو | چه گویی چه باشد سرانجام تو | |
نگه کن که چندان دلیران من | ز خویشان نزدیک و شیران من | |
تن بی سرانشان فگندی بخاک | ز یزدان نداری همی شرم و باک | |
ز مهر و خرد روی برتافتی | کنون آنچ جستی همه یافتی | |
گه آمد که گردی ازین کینه سیر | بخون ریختن چند باشی دلیر | |
نگه کن کز ایران و توران سوار | چه مایه تبه شد بدین کارزار | |
بکین جستن مردهای ناپدید | سر زندگان چند باید برید | |
گه آمد که بخشایش آید ترا | ز کین جستن آسایش آید ترا | |
اگر بازیابی شده روزگار | بگیتی درون تخم کینه مکار | |
روانت مرنجان و مگذار تن | ز خون ریختن بازکش خویشتن | |
پس از مرگ نفرین بود بر کسی | کزو نام زشتی بماند بسی | |
نباید که زشتی بماندت نام | وگر تو بدان سر شوی شادکام | |
هر آنگه که موی سیه شد سپید | ببودن نماند فراوان امید | |
بترسم که گر بار دیگر سپاه | بجنگ اندر آید بدین رزمگاه | |
نبینی ز هر دو سپه کس بپای | برفته روان تن بمانده بجای | |
ازان پس که داند که پیروز کیست | نگونبخت گر گیتی افروز کیست | |
ور ایدونک پیکار و خون ریختن | بدین رزمگه با من آویختن | |
کزین سان همی جنگ شیران کنی | همی از پی شهر ایران کنی | |
بگو تا من اکنون هم اندر شتاب | نوندی فرستم بافراسیاب | |
بدان تا بفرمایدم تا زمین | ببخشم و پس در نوردیم کین | |
چنانچون بگاه منوچهر شاه | ببخشش همی داشت گیتی نگاه | |
هران شهر کز مرز ایران نهی | بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی | |
وز آباد و ویران و هر بوم و بر | که فرمود کیخسرو دادگر | |
از ایران بکوه اندر آید نخست | در غرچگان از بر بوم بست | |
دگر طالقان شهر تا فاریاب | همیدون در بلخ تا اندر آب | |
دگر پنجهیر و در بامیان | سر مرز ایران و جای کیان | |
دگر گوزگانان فرخنده جای | نهادست نامش جهان کدخدای | |
دگر مولیان تا در بدخشان | همینست ازین پادشاهی نشان | |
فروتر دگر دشت آموی و زم | که با شهر ختلان براید برم | |
چه شگنان وز ترمذ ویسه گرد | بخارا و شهری که هستش بگرد | |
همیدون برو تا در سغد نیز | نجوید کس آن پادشاهی بنیز | |
وزان سو که شد رستم گرد سوز | سپارم بدو کشور نیمروز | |
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه | سوی باختر برگشاییم راه | |
بپردازم این تا در هندوان | نداریم تاریک ازین پس روان | |
ز کشمیر وز کابل و قندهار | شما را بود آن همه زین شمار | |
وزان سو که لهراسب شد جنگجوی | الانان و غر در سپارم بدوی | |
ازین مرز پیوسته تا کوه قاف | بخسرو سپاریم بیجنگ و لاف | |
وزان سو که اشکش بشد همچنین | بپردازم اکنون سراسر زمین | |
وزان پس که این کرده باشم همه | ز هر سو بر خویش خوانم رمه | |
بسوگند پیمان کنم پیش تو | کزین پس نباشم بداندیش تو | |
بدانی که ما راستی خواستیم | بمهر و وفا دل بیاراستیم | |
سوی شاه ترکان فرستم خبر | که ما را ز کینه بپیچید سر | |
همیدون تو نزدیک خسرو بمهر | یکی نامه بنویس و بنمای چهر | |
چنین از ره مهر و پیکار من | ز خون ریختن با تو گفتار من | |
چو پیمان همه کرده باشیم راست | ز من خواسته هرچ خسرو بخواست | |
فرستم همه سربسر نزد شاه | در کین ببندد مگر بر سپاه | |
ازان پس که این کرده باشیم نیز | گروگان فرستاده و داده چیز | |
بپیوندم این هر و آیین و دین | بدوزم بدست وفا چشم کین | |
که بشکست هنگام شاه بزرگ | ز بد گوهر تور و سلم سترگ | |
فریدون که از درد سرگشته شد | کجا ایرج نامور کشته شد | |
ز من هرچ باید بنیکی بخواه | ازان پس برین نامه کن نزد شاه | |
نباید کزین خوب گفتار من | بسستی گمانی برند انجمن | |
که من جز بمهر این نگویم همی | سرانجام نیکی بجویم همی | |
مرا گنج و مردان از آن تو بیش | بمردانگی نام از آن تو پیش | |
ولیکن بدین کینه انگیختن | به بیداد هر جای خون ریختن | |
بسوزد همی بر سپه بر دلم | بکوشم که کین از میان بگسلم | |
سه دیگر که از کردگار جهان | بترسم همی آشکار و نهان | |
که نپسندد از ما بدی دادگر | گزافه نبردارد این شور و شر | |
اگر سر بپیچی ز گفتار من | نجویی همه ژرف کردار من | |
گنهکار دانی مرا بیگناه | نخواهی بگفتار کردن نگاه | |
کجا داد و بیداد نزدت یکیست | جز از کینه گستردنت رای نیست | |
گزین کن ز گردان ایران سران | کسی کو گراید برگرز گران | |
همیدون من از لشکر خویش مرد | گزینم چو باید ز بهر نبرد | |
همه یک بدیگر فرازآوریم | سران را ز سر سوی گاز آوریم | |
همیدون من و تو بوردگاه | بگردیم یک با دگر کینهخواه | |
مگر بیگناهان ز خون ریختن | بسایش آیند ز آویختن | |
کسی کش گنهکار داری همی | وزو بر دل آزار داری همی | |
بپیش تو آرم بروز نبرد | ببایدت پیمان یکی نیز کرد | |
که بر ما تو گر دست یابی بخون | شود بخت گردان ترکان نگون | |
نیازاری از بن سپاه مرا | نسوزی بر و بوم و گاه مرا | |
گذرشان دهی تا بتوران شوند | کمین را نسازی بریشان کمند | |
وگر من شوم بر تو پیروزگر | دهد مر مرا اختر نیک بر | |
نسازم بایرانیان بر کمین | نگیریم خشم و نجوییم کین | |
سوی شهر ایران دهم راهشان | گذارم یکایک سوی شاهشان | |
ازیشان نگردد یکی کاسته | شوند ایمن از جان وز خواسته | |
ور ایدونک زینسان نجویی نبرد | دگرگونه خواهی همی کار کرد | |
بانبوه جویی همی کارزار | سپه را سراسر بجنگ اند آر | |
هران خون که آید بکین ریخته | تو باشی بدان گیتی آویخته | |
ببست از بر نامه بر بند را | بخواند آن گرانمایه فرزند را | |
پسر بد مر او را سر انجمن | یکی نام رویین و رویینه تن | |
بدو گفت نزدیک گودرز شو | سخن گوی هشیار و پاسخ شنو | |
چو رویین برفت از در نامور | فرستاده با ده سوار دگر | |
بیامد خردمند روشنروان | دمان تا سراپردهی پهلوان | |
چو رویین پیران بدرگه رسید | سوی پهلوان سپه کس دوید | |
فرستاده را خواند پس پهلوان | دمان از پس پرده آمد جوان | |
بیامد چو گودرز را دید دست | بکش کرد و سر پیش بنهاد پست | |
سپهدار بر جست و او را چو دود | بغوش تنگ اندر آورد زود | |
ز پیران بپرسید وز لشکرش | ز گردان وز شاه وز کشورش | |
خردمند رویین پس آن نامه پیش | بیاورد و بگزارد پیغام خویش | |
دبیر آمد و نامه برخواند زود | بگودرز گفت آنچ در نامه بود | |
چو نامه بگودرز برخواندند | همه نامداران فرو ماندند | |
ز بس چرب گفتار و ز پند خوب | نمودن بدو راه و پیوند خوب | |
خردمند پیران که در نامه یاد | چه آورد وز پند نیکو چه داد | |
برویین چنین گفت پس پهلوان | کهای پور سالار و فرخ جوان | |
تومهمان ما بود باید نخست | پس این پاسخ نامه بایدت جست | |
سراپردهی نو بپرداختند | نشستنگه خسروی ساختند | |
بدیبای رومی بیاراستند | خورشها و رامشگران خواستند | |
پراندیشه گشته دل پهلوان | نبشته ابا رایزن موبدان | |
همی پاسخ نامه آراستند | سخن هرچ نیکوتر آن خواستند | |
بیک هفته گودرز با رود و می | همی نامه را پاسخ افگند پی | |
ز بالا چو خورشید گیتی فروز | بگشتی سپهبد گه نیمروز | |
می و رود و مجلس بیاراستی | فرستاده را پیش خود خواستی | |
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه | نویسنده را خواند سالار شاه | |
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت | درختی بنوی بکینه بگشت | |
سرنامه کرد آفرین از نخست | دگر پاسخ آورد یکسر درست | |
که بر خواندم نامه را سربسر | شنیدیم گفتار تو در بدر | |
رسانید رویین بر ما پیام | یکایک همه هرچ بردی تو نام | |
ولیکن شگفت آمدم کار تو | همی زین چنین چرب گفتار تو | |
دلت با زبان هیچ همسایه نیست | روان ترا از خرد مایه نیست | |
بهرجای چربی بکار آوری | چنین تو سخن پرنگار آوری | |
کسی را که از بن نباشد خرد | گمان بر تو بر مهربانی برد | |
چو شوره زمینی که از دور آب | نماید چو تابد برو آفتاب | |
ولیکن نه گاه فریبست و بند | که هنگام گرزست و تیغ و کمند | |
مرا با تو جز کین و پیکار نیست | گه پاسخ و روز گفتار نیست | |
نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر | نه جای فریبست و پیوند و مهر | |
کرا داد خواهد جهاندار زور | کرا بردهد بخت پیروز هور | |
ولیکن بدین گفته پاسخ شنو | خرد یاد کن بخت را پیشرو | |
نخست آنک گفتی که از مهر نیز | ز یزدان وز گردش رستخیز | |
نخواهم که آید مرا پیش جنگ | دلم گشت ازین کار بیداد تنگ | |
دلت با زبان آشنایی نداشت | بدان گه که این گفته بر دل گماشت | |
اگر داد بودی بدلت اندرون | ترا پیشدستی نبودی بخون | |
که ز آغاز کار اندر آمد نخست | نبودی بخون ریختن هیچ سست | |
نخستین که آمد بپیش تو گیو | از ایران هشیوار مردان نیو | |
بسازیده مر جنگ را لشکری | ز کشور دمان تا دگر کشوری | |
تو کردی همه جنگ را دست پیش | سپه را تو برکندی از جای خویش | |
خرد، ار پس آمد تو پیش آمدی | بفرجام آرام بیش آمدی | |
ولیکن سرشت بد و خوی بد | ترانگذراند براه خرد | |
بدی خود بدان تخمه در گوهرست | ببد کردن آن تخمه اندر خورست | |
شنیدی که بر ایرج نیکبخت | چه آمد ز تور از پی تاج و تخت | |
چو از تور و سلم اندر آمد زمین | سراسر بگسترد بیداد و کین | |
فریدون که از درد دل روز و شب | گشادی بنفرین ایشان دو لب | |
بافراسیاب آمد آن مهر بد | ازان نامداران اندک خرد | |
ز سر با منوچهر نو کین نهاد | همیدون ابا نوذر و کیقباد | |
بکاوس کی کرد خود آنچ کرد | برآورد از ایران آباد گرد | |
ازان پس بکین سیاوش باز | فگند این چنین کینهی نو دارز | |
نیامد بدانگه ترا داد یاد | که او بیگنه جان شیرین بداد | |
جه مایه بزرگان که از تخت و گاه | از ایران شدند اندرین کین تباه | |
و دیگر که گفتی که با پیر سر | بخون ریختن کس نبندد کمر | |
بدان ای جهاندیدهی پرفریب | بهر کار دیده فراز و نشیب | |
که یزدان مرا زندگانی دراز | بدان داد با بخت گردنفراز | |
که از شهر توران بروز نبرد | ز کینه برآرم بخورشید گرد | |
بترسم همی زانک یزدان من | ز تن بگسلاند مگر جان من | |
من این کینه را ناوریده بجای | بر و بومتان ناسپرده بپای | |
سدیگر که گفتی ز یزدان پاک | نبینم بدلت اندرون بیم و باک | |
ندانی کزین خیره خون ریختن | گرفتار کردی بفرجام تن | |
من اکنون بدین خوب گفتار تو | اگر باز گردم ز پیکار تو | |
بهنگام پرسش ز من کردگار | بپرسد ازین گردش روزگار | |
که سالاری و گنج و مردانگی | ترا دادم و زور و فرزانگی | |
بکین سیاوش کمر بر میان | نبستی چرا پیش ایرانیان | |
بهفتاد خون گرامی پسر | بپرسد ز من داور دادگر | |
ز پاسخ بپیش جهانآفرین | چه گویم چرا بازگشتم ز کین | |
ز کار سیاوش چهارم سخن | که افگندی ای پیر سالار بن | |
که گفتی ز بهر تنی گشته خاک | نشاید ستد زنده را جان پاک | |
تو بشناس کین زشت کردارها | بدل پر ز هر گونه آزارها | |
که با شهر ایران شما کردهاید | چه مایه کیان را بیازردهاید | |
چه پیمان شکستن چه کین ساختن | همیشه بسوی بدی تاختن | |
چو یاد آورم چون کنم آشتی | که نیکی سراسر بدی کاشتی | |
بپنجم که گفتی که پیمان کنم | ز توران سران را گروگان کنم | |
بنزدیک خسرو فرستیم گنج | ببندیم بر خویشتن راه رنج | |
بدان ای نگهبان توران سپاه | که فرمان جز اینست ما را ز شاه | |
مرا جنگ فرمود و آویختن | بکین سیاوش خون ریختن | |
چو فرمان خسرو نیارم بجای | روان شرم دارد بدیگر سرای | |
ور اومید داری که خسرو بمهر | گشاید برین گفتها بر تو چهر | |
گروگان و آن خواسته هرچ هست | چو لهاک و رویین خسروپرست | |
گسی کن بزودی بنزدیک شاه | سوی شهر ایران گشادست راه | |
ششم شهر ایران که کردی تو یاد | برو و بوم آباد فرخنژاد | |
سپاریم گفتی بخسرو همه | ز هر سو بر خویش خوانم رمه | |
تراکرد یزدان ازان بینیاز | گر آگه نهای تا گشاییم راز | |
سوی باختر تا بمرز خزر | همه گشت لهراسب را سربسر | |
سوی نیمروز اندرون تا بسند | جهان شد بکردار روی پرند | |
تهم رستم نیو با تیغ تیز | برآورد ازیشان دم رستخیز | |
سر هندوان با درفش سیاه | فرستاد رستم بنزدیک شاه | |
دهستان و خوارزم و آن بوم و بر | که ترکان برآورده بودند سر | |
بیابان ازیشان بپرداختند | سوی باختر تاختن ساختند | |
ببارید بر شیده اشکش تگرگ | فراز آوریدش بنزدیک مرگ | |
اسیران وز خواسته چند چیز | فرستاد نزدیک خسرو بنیز | |
وزین سو من و تو به جنگ اندریم | بدین مرکز نام و ننگ اندریم | |
بیک جنگ دیدی همه دستبرد | ازین نامداران و مردان گرد | |
ور ایدونک روی اندر آری بروی | رهانم ترا زین همه گفت و گوی | |
بنیروی یزدان و فرمان شاه | بخون غرقه گردانم این رزمگاه | |
تو ای نامور پهلوان سپاه | نگه کن بدین گردش هور و ماه | |
که بند سپهری فراز آمدست | سربخت ترکان بگاز آمدست | |
نگر تا ز کردار بدگوهرت | چه آرد جهانآفرین بر سرت | |
زمانه ز بد دامن اندر کشید | مکافات بد را بد آید پدید | |
تو بندیش هشیار و بگشای گوش | سخن از خردمند مردم نیوش | |
بدان کین چنین لشکر نامدار | سواران شمشیرزن سدهزار | |
همه نامجوی و همه کینهخواه | بافسون نگردند ازین رزمگاه | |
زمانه برآمد به هفتم سخن | فگندی وفا را بسوگند بن | |
بپیمان مرا با تو گفتار نیست | خرد را روانت خریدار نیست | |
ازیراک باهرک پیمان کنی | وفا را بفرجام هم بشکنی | |
بسوگند تو شد سیاوش بباد | بگفتار بر تو کس ایمن مباد | |
نبودیش فریادرس روز درد | چه مایه بسختی ترا یاد کرد | |
به هشتم که گفتی مرا تاج و تخت | از آن تو بیشست مردی و بخت | |
همیدون فزونم بمردان و گنج | ولیکن دلم را ز مهرست رنج | |
من ایدون گمانم که تا این زمان | بجنگ آزمودی مرا بیگمان | |
گرم بیهنر یافتی روز کین | تو دانی کنون بازم از پس ببین | |
بفرجام گفتی ز مردان مرد | تنی چند بگزین ز بهر نبرد | |
من از لشکر ترک هم زین نشان | بیارم سواران مردمکشان | |
که از مهربانی که بر لشکرم | نخواهم که بیداد کین گسترم | |
تو با مهربانی نهی پای پیش | که دانی نهان دل و رای خویش | |
بیازارد از من جهاندار شاه | گر از یکدگر بگسلانم سپاه | |
نهم آنک گفتی مبارز گزین | که با من بگردد برین دشت کین | |
یکی لشکری پرگنه پیش من | پرآزار ازیشان دل انجمن | |
نباشد ز من شاه همداستان | کزیشان بگردم بدین داستان | |
نخستین بانبوه زخمی چو کوه | بباید زدن سر بر همگروه | |
میان دو لشکر دو صف برکشید | گر ایدونک پیروزی آید پدید | |
وگرنه همین نامداران مرد | بیاریم و سازیم جای نبرد | |
ازین گفته گر بگسلی باز دل | من از گفتهی خود نیم دلگسل | |
ور ایدونک با من بوردگاه | بسنده نخواهی بدن با سپاه | |
سپه خواه و یاور ز سالار خویش | بژرفی نگهدار پیکار خویش | |
پراگنده از لشکرت خستگان | ز خویشان نزدیک و پیوستگان | |
بمان تا کندشان پزشکان درست | زمان جستن اکنون بدین کار تست | |
اگر خواهی از من زمان درنگ | وگر جنگ جویی بیارای جنگ | |
بدان گفتم این تا بروز نبرد | بما بر بهانه نبایدت کرد | |
که ناگاه با ما بجنگ آمدی | کمین کردی و بیدرنگ آمدی | |
من این کین اگر تا بسد سالیان | بخواهم همانست و اکنون همان | |
ازین کینه برگشتن امید نیست | شب و روز بیدیدگان را یکیست | |
چو آن پاسخ نامه گشت اسپری | فرستاده آمد بسان پری |