شاهنامه/داستان خاقان چین ۵

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
داستان خاقان چین ۴ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
داستان اکوان دیو


تو لشکر برآغال بر لشکرش بانبوه تا خیره گردد سرش
مگر چاره سازم و گر نی بدست بر و یال او را نشاید شکست
ازو شاد شد جان افراسیاب می روشن آورد و چنگ و رباب
بدانگه که شد مست پولادوند چنین گفت با او ببانگ بلند
که من بر فریدون و ضحاک و جم خور و خواب و آرام کردم دژم
برهمن بترسد ز آواز من وزین لشکر گردن‌افراز من
من این زابلی را بشمشیر تیز برآوردگه بر کنم ریز ریز
چو بنمود خورشید تابان درفش معصفر شد آن پرنیان بنفش
تبیره برآمد ز درگاه شاه بابر اندر آمد خروش سپاه
بپیش سپه بود پولادوند بتن زورمند و ببازو کمند
چو صف برکشیدند هر دو سپاه هوا شد بنفش و زمین شد سیاه
تهمتن بپوشید ببر بیان نشست از بر ژنده پیل ژیان
برآشفت و بر میمنه حمله برد ز ترکان بیفگند بسیار گرد
ازان پس غمی گشت پولادوند ز فتراک بگشاد پیچان کمند
برآویخت با توس چون پیل مست کمندی ببازوی گرزی بدست
کمربند بگرفت و او را ز زین برآورد و آسان بزد بر زمین
به پیگار او گیو چون بنگرید سر توس نوذر نگونسار دید
برانگیخت از جای شبدیز را تن و جان بیاراست آویز را
برآویخت با دیو چون شیر نر زره‌دار با گرزه‌ی گاوسر
کمندی بینداخت پولادوند سر گیو گرد اندر آمد دببند
نگه کرد رهام و بیژن ز راه بدان زور و بالا و آن دستگاه
برفتند تا دست پولادوند ببندند هر دو بخم کمند
بزد دست پولاد بسیار هوش برانگیخت اسپ و برآمد خروش
دو گرد از دلیران پر مایه را سرافراز و گرد و گرانمایه را
بخاک اندر افگند و بسپرد خوار نظاره بران دشت چندان سوار
بیامد بر اختر کاویان بخنجر بدو نیم کردش میان
خروشی برآمد ز ایران سپاه نماند ایچ گرد اندر آوردگاه
فریبرز و گودرز و گردنکشان گرفتند از آن دیو جنگی نشان
بگفتند با رستم کینه‌خواه که پولادوند اندرین رزمگاه
بزین بر یکی نامداری نماند ز گردان لشکر سواری نماند
که نفگند بر خاک پولادوند بگرز و بخنجر بتیر و کمند
همه رزمگه سربسر ماتمست بدین کار فریادرس رستمست
ازان پس خروشیدن ناله خاست ز قلب و چپ لشکر و دست راست
چو کم شد ز گودرز هر دو پسر بنالید با داور دادگر
که چندین نبیره پسر داشتم همی سر ز خورشید بگذاشتم
برزم اندرون پیش من کشته شد چنین اختر و روز من گشته شد
جوانان و من زنده با پیر سر مرا شرم باد از کلاه و کمر
کمر برگشاد و کله برگرفت خروشیدن و ناله اندر گرفت
چو بشنید رستم دژم گشت سخت بلرزید برسان برگ درخت
بیامد بنزدیک پولادوند ورا دید برسان کوه بلند
سپه را همه بیشتر خسته دید وزان روی پرخاش پیوسته دید
بدل گفت کین روز ما تیره گشت سرنامداران ما خیره گشت
همانا که برگشت پرگار ما غنوده شد آن بخت بیدار ما
بیفشارد ران رخش را تیز کرد برآشفت و آهنگ آویز کرد
بدو گفت کای دیو ناسازگار ببینی کنون گردش روزگار
چو آواز رستم بگردان رسید تهمتن یلان را پیاده بدید
دژم گشته زو چار گرد دلیر چو گوران و دشمن بکردار شیر
چنین گفت با کردگار جهان که ای برتر از آشکار و نهان
مرا چشم اگر تیره گشتی بجنگ بهستی ز دیدار این روز تنگ
کزین سان برآمد ز ایران غریو ز پیران و هومان وز نره دیو
پیاده شده گیو و رهام و توس چو بیژن که بر شیر کردی فسوس
تبه گشته اسپ بزرگان بتیر بدین سان برآویخته خیره خیر
بدو گفت پولادوند ای دلیر جهاندیده و نامبردار و شیر
که بگریزد از پیش تو ژنده پیل ببینی کنون موج دریای نیل
نگه کن کنون آتش جنگ من کمند و دل و زور و آهنگ من
کزین پس نیابی ز شاهت نشان نه از نامداران و گردنکشان
نبینی زمین زین سپس جز بخواب سپارم سپاهت بافراسیاب
چنین گفت رستم بپولادوند که تا چند ازین بیم و نیرنگ و بند
ز جنگ آوران تیز گویا مباد چو باشد دهد بی‌گمان سر بباد
چو بشنید پولادوند این سخن بیاد آمدش گفته‌های کهن
که هر کو ببیداد جوید نبرد جگر خسته باز آید و روی زرد
گر از دشمنت بد رسد گر ز دوست بد و نیک را داد دادن نکوست
همان رستمست این که مازندران شب تیره بستد بگرز گران
بدو گفت کای مرد رزم آزمای چه باشیم برخیره چندین بپای
بگشتند وز دشت برخاست گرد دو پیل ژیان و دو شیر نبرد
برانگیخت آن باره پولادوند بینداخت پس تاب داده کمند
بدزدید یال آن نبرده سوار چو زین گونه پیوسته شد کارزار
بزد تیغ و بند کمندش برید بجای آمد آن بند بد را کلید
بپیچید زان پس سوی دست راست بدانست کان روز روز بلاست
عمودی بزد بر سرش پیلتن که بشنید آواز او انجمن
چنان تیره شد چشم پولادوند که دستش عنان را نبد کار بند
تهمتن بران بد که مغز سرش ببیند پر از رنگ تیره برش
چو پولادوند از بر زین بماند تهمتن جهان آفرین را بخواند
که ای برتر از گردش روزگار جهاندار و بینا و پروردگار
گرین گردش جنگ من داد نیست روانم بدان گیتی آباد نیست
روا دارم از دست پولادوند روان مرا برگشاید ز بند
ور افراسیابست بیدادگر تو مستان ز من دست و زور و هنر
که گر من شوم کشته بر دست اوی بایران نماند یکی جنگجوی
نه مرد کشاورز و نه پیشه‌ور نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر
بکشتی گرفتن نهادند روی دو گرد سرافراز و دو جنگجوی
بپیمان که از هر دو روی سپاه بیاری نیاید کسی کینه‌خواه
میان سپه نیم فرسنگ بود ستاره نظاره بران جنگ بود
چو پولادوند و تهمتن بهم برآویختند آن دو شیر دژم
همی دست سودند یک با دگر گرفته دو جنگی دوال کمر
چو شیده بر و یال رستم بدید یکی باد سرد از جگر برکشید
پدر را چنین گفت کین زورمند که خوانی ورا رستم دیوبند
بدین برز بالا و این دست برد بخاک اندر آرد سر دیو گرد
نبینی ز گردان ما جز گریز مکن خیره با چرخ گردان ستیز
چنین گفت با شیده افراسیاب که شد مغز من زین سخن پرشتاب
برو تا ببینی که پولادوند بکشتی همی چون کند دست بند
چنین گفت شیده که پیمان شاه نه این بود با او بپیش سپاه
چو پیمان شکن باشی و تیره مغز نیایید ز دست تو پیگار نغز
تو این آب روشن مگردان سیاه که عیب آورد بر تو بر عیب‌خواه
بدشنام بگشاد خسرو زبان برآشفت و شد با پسر بدگمان
بدو گفت اگر دیو پولادوند ازین مرد بدخواه یابد گزند
نماند بدین رزمگه زنده کس ترا از هنرها زیانست و بس
عنان برگرایید و آمد چو شیر بوردگاه دو مرد دلیر
نگه کرد پیکار دو پیل مست درآورده بر یکدگر هر دو دست
بپولاد گفت ای سرافراز شیر بکشتی گر آری مر او را بزیر
بخنجر جگرگاه او را بکاف هنر باید از کار کردن نه لاف
نگه کرد گیو اندر افراسیاب بدان خیره گفتار و چندان شتاب
برانگیخت اسپ و برآمد دمان چو بشکست پیمان همی بدگمان
برستم چنین گفت کای جنگجوی چه فرمان دهی کهتران را بگوی
نگه کن به پیمان افراسیاب چو جای بلا دید و جای شتاب
بیمد همی دل بیافروزدش بکشتی درون خنجر آموزدش
بدو گفت رستم که جنگی منم بکشتی گرفتن درنگی منم
شما را چرا بیم آید همی چرا دل به دو نیم آید همی
اگر نیستتان جنگ را زور و دست دل من بخیره نباید شکست
گر ایدونک این جادوی بی‌خرد ز پیمان یزدان همی بگذرد
شما را ز پیمان شکستن چه باک گر او ریخت بر تارک خویش خاک
من آکنون سر دیو پولادوند بخاک اندر آرم ز چرخ بلند
وزان پس بیازید چون شیر چنگ گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ
بگردن برآورد و زد بر زمین همی خواند بر کردگار افرین
خروشی بر آمد ز ایران سپاه تبیره زنان برگرفتند راه
بابر اندر آمد دم کرنای خروشیدن نای و صنج و درای
که پولادوندست بیجان شده بران خاک چون مار پیچان شده
گمان برد رستم که پولادوند ندارد بتن در درست ایچ بند
برخش دلیر اندر آورد پای بماند آن تن اژدها را بجای
چو پیش صف آمد یل شیرگیر نگه کرد پولاد برسان تیر
گریزان بشد پیش افراسیاب دلش پر ز خون و رخش پر ز آب
بخفت از بر خاک تیره دراز زمانی بشد هوش زان رزمساز
تهمتن چو پولاد را زنده دید همه دشت لشکر پراگنده دید
دلش تنگ‌تر گشت و لشکر براند جهاندیده گودرز را پیش خواند
بفرمود تا تیرباران کنند هوا را چو ابر بهاران کنند
ز یک دست بیژن ز یک دست گیو جهانجوی رهام و گرگین نیو
تو گفتی که آتش برافروختند جهان را بخنجر همی سوختند
بلشکر چنین گفت پولادوند که بی‌تخت و بی‌گنج و نام بلند
چرا سر همی داد باید بباد چرا کرد باید همی رزم یاد
سپه را بپیش اندر افگند و رفت ز رستم همی بند جانش بکفت
چنین گفت پیران بافراسیاب که شد روی گیتی چو دریای آب
نگفتم که با رستم شوم دست نشاید درین کشور ایمن نشست
ز خون جوانی که بد ناگریز بخستی دل ما بپیکار تیز
چه باشی که با تو کس اندر نماند بشد دیو پولاد و لشکر براند
همانا ز ایرانیان سد هزار فزونست بر گستوان ور سوار
بپیش اندرون رستم شیر گیر زمین پر ز خون و هوا پر ز تیر
ز دریا و دشت و ز هامون و کوه سپاه اندر آمد همه همگروه
چو مردم نماند آزمودیم دیو چنین جنگ و پیکار و چندین غریو
سپه را چنین صف کشیده بمان تو با ویژگان سوی دریا بران
سپهبد چنان کرد کو راه دید همی دست ازان رزم کوتاه دید
چو رستم بیامد مرا پای نیست جز از رفتن از پیش او رای نیست
بباید شدن تا بدان روی چین گر ایدونک گنجد کسی در زمین
درفشش بماندند و او خود برفت سوی چین و ماچین خرامید تفت
سپاه اندر آمد بپیش سپاه زمین گشت برسان ابر سیاه
تهمتن بواز گفت آن زمان که نیزه مدارید و تیر و کمان
بکوشید و شمشیر و گرز آورید هنرها ز بالای برز آورید
پلنگ آن زمان پیچد از کین خویش که نخچیر بیند ببالین خویش
سپه سربسر نعره برداشتند همه نیزه بر کوه بگذاشتند
چنان شد در و دشت آوردگاه که از کشته جایی ندیدند راه
برفتند یک بهره زنهار خواه گریزان برفتند بهری براه
شد از بی‌شبانی رمه تال و مال همه دشت تن بود بی‌دست و یال
چنین گفت رستم که کشتن بسست که زهر زمان بهر دیگر کسست
زمانی همی بار زهر آورد زمانی ز تریاک بهر آورد
همه جامه‌ی رزم بیرون کنید همه خوبکاری بافزون کنید
چه بندی دل اندر سرای سپنج که دانا نداند یکی را ز پنج
زمانی چو آهرمن آید بجنگ زمانی عروسی پر از بوی و رنگ
بی‌آزاری و جام می‌برگزین که گوید که نفرین به از آفرین
بخور آنچ داری و انده مخور که گیتی سپنج است و ما بر گذر
میازار کس را ز بهر درم مکن تا توانی بکس بر ستم
بجست اندران دشت چیزی که بود ز زرین وز گوهر نابسود
سراسر فرستاد نزدیک شاه غلامان و اسپان و تیغ و کلاه
وزان بهره‌ی خویشتن برگرفت همه افسر و مشک و عنبر گرفت
ببخشید دیگر همه بر سپاه ز چیزی که بود اندران رزمگاه
نشان خواست از شاه توران سپاه ز هر سو بجستند بی راه و راه
نشانی نیامد ز افراسیاب نه بر کوه و دریا نه بر خشک و آب
شتر یافت چندان و چندان گله که از بارگی شد سپه بی‌گله
ز توران سپه برنهادند رخت سلیح گرانمایه و تاج و تخت
خروش آمد و ناله‌ی گاودم جرس برکشیدند و رویینه خم
سوی شهر ایران نهادند روی سپاهی بران گونه با رنگ و بوی
چو آگاهی آمد ز رستم بشاه خروش آمد از شهر وز بارگاه
از ایران تبیره برآمد بابر که آمد خداوند گوپال و ببر
یکی شادمانی بد اندر جهان خنیده میان کهان و مهان
دل شاه شد چون بهشت برین همی خواند بر کردگار آفرین
بفرمود تا پیل بردند پیش بجنبید کیخسرو از جای خویش
جهانی بیین شد آراسته می و رود و رامشگر و خواسته
تبیره برآمد ز هر جای و نای چو شاه جهان اندر آمد ز جای
همه روی پیل از کران تا کران پر از مشک بود و می و زعفران
ز افسر سر پیلبان پرنگار ز گوش اندر آویخته گوشوار
بسی زعفران و درم ریختند ز بر مشک و عنبر همی بیختند
همه شهر آوای رامشگران نشسته ز هر سو کران تا کران
چنان بد جهان را ز شادی و داد که گیتی روان را دوامست و شاد
تهمتن چو تاج سرافراز دید جهانی سراسر پرآواز دید
فرود آمد و برد پیشش نماز بپرسید خسرو ز راه دراز
گرفتش بغوش در شاه تنگ چنین تا برآمد زمانی درنگ
همی آفرین خواند شاه جهان بران نامور موبد و پهلوان
بفرمود تا پیلتن برنشست گرفته همه راه دستش بدست
همی گفت چندین چرا ماندی که بر ما همی آتش افشاندی
چو توس و فریبرز و گودرز و گیو چو رهام و گرگین و گردان نیو
ز ره سوی ایوان شاه آمدند بدان نامور بارگاه آمدند
نشست از بر تخت زر شهریار بنزدیک او رستم نامدار
فریبرز و گودرز و رهام و گیو نشستند با نامداران نیو
سخن گفت کیخسرو از رزمگاه ازان رنج و پیگار توران سپاه
بدو گفت گودرز کای شهریار سخنها درازست زین کارزار
می و جام و آرام باید نخست پس آنگاه ازین کار پرسی درست
نهادند خوان و بخندید شاه که ناهار بودی همانا به راه
بخوان بر می آورد و رامشگران بپرسش گرفت از کران تا کران
ز افراسیاب وز پولادوند ز کشتی و از تابداده کمند
بدو گفت گودرز کای شهریار ز مادر نزاید چو رستم سوار
اگر دیو پیش آید ار اژدها ز چنگ درازش نیابد رها
هزار افرین باد بر شهریار بویژه برین شیردل نامدار
بگفت آنچ کرد او بپولادوند ز کشتی و نیرنگ وز رنگ و بند
ز افگندن دیو وز کشتنش همان جنگ و پیگار و کین جستنش
چو افتاد بر خاک زو رفت هوش برآمد ز گردان دیوان خروش
چو آمد بهوش آن سرافراز دیو برآمد بناگاه زو یک غریو
همانگه درآمد باسپ و برفت همی بند جانش ز رستم بکفت
چنان شاد شد زان سخن تاجور که گفتی ز ایوان برآورد سر
چنین داد پاسخ که ای پهلوان توی پیر و بیدار و روشن‌روان
کسی کش خرد باشد آموزگار نگه داردش گردش روزگار
ازین پهلوان چشم بد دور باد همه زندگانیش در سور باد
همی بود یک هفته با می بدست ازو شادمان تاج و تخت و نشست
سخنهای رستم بنای و برود بگفتند بر پهلوانی سرود
تهمتن بیک ماه نزدیک شاه همی بود با جام در پیشگاه
ازان پس چنین گفت با شهریار که ای پرهنر نامور تاجدار
جهاندار با دانش و نیک‌خوست ولیکن مرا چهر زال آرزوست
در گنج بگشاد شاه جهان ز پرمایه چیزی که بودش نهان
ز یاقوت وز تاج و انگشتری ز دینار وز جامه‌ی ششتری
پرستار با افسر و گوشوار همان جعد مویان سیمین عذار
طبقهای زرین پر از مشک و عود دو نعلین زرین و زرین عمود
برو بافته گوهر شاهوار چنانچون بود در خور شهریار
بنزد تهمتن فرستاد شاه دو منزل همی رفت با او براه
چو خسرو غمی شد ز راه دراز فرود آمد و برد رستم نماز
ورا کرد پدرود و ز ایران برفت سوی زابلستان خرامید تفت
سراسر جهان گشت بر شاه راست همی گشت گیتی بران سان که خواست
سر آوردم این رزم کاموس نیز درازست و کم نیست زو یک پشیز
گر از داستان یک سخن کم بدی روان مرا جای ماتم بدی
دلم شادمان شد ز پولادوند که بفزود بر بند پولاد بند