سنایی غزنوی (غزلیات)/تا خیال آن بت قصاب در چشم منست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (غزلیات) (تا خیال آن بت قصاب در چشم منست) از سنایی غزنوی |
' |
تا خیال آن بت قصاب در چشم منست | زین سبب چشمم همیشه همچو رویش روشن است | |
تا بدیدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ | بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامنست | |
جای دارد در دل پر خونم آن دلبر مقیم | جامه پر خون باشد آن کس را که در خون مسکنست | |
با من از روی طبیعت گر نیامیزد رواست | از برای آنکه من در آب و او در روغنست | |
گر زبان با من ندارد چرب هم نبود عجب | کانچه او را در زبان بایست در پیراهنست | |
جان آرامش همی بخشد جهانی را به لطف | گر چه کارش همچو گردون کشتنست و بستنست | |
از طریق خاصیت بگریزد از آهن پری | آن پریروی از شگرفی روز و شب با آهنست | |
هر غمی را او ز من جانی به دل خواهد همی | پس بدین قیمت مر او را یک جهان جان بر منست | |
ترسم آن آرام دل با من نگردد رام از آنک | کودکی بس تند خوی و کرهای بس توسنست | |
بر وصالش دل همی نتوان نهاد از بهر آنک | گر مرا روزی ازو سورست سالی شیونست | |
هر چه زان خورشید رو آید همه دادست و عدل | جور ما زین گنبد فیروزهی بی روزنست | |
هر زمان هجران نو زاید جهان از بهر من | خود جهان گویی به هجر عاشقان آبستنست | |
جامههای جان همی دوزم ز وصلش تا مرا | تن چو تار ریسمان و دل چو چشم سوزنست | |
از پس هجران فراوان چون ندیدم در رهش | آن بتی را کافت آفاق و فتنهی برزنست | |
گفتم ای جان از پی یک وصل چندین هجر چیست | گفت من قصابم اینجا گرد ران با گردنست | |
گر چه باشد با سنایی چون گل رعنا دو روی | در ثنای او سنایی ده زبان چون سونست |