سعدی (قصاید فارسی)/رفتی و صدهزار دلت دست در رکیب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (رفتی و صدهزار دلت دست در رکیب) از سعدی |
' |
رفتی و صدهزار دلت دست در رکیب | ای جان اهل دل که تواند ز جان شکیب؟ | |
گویی که احتمال کند مدتی فراق | آن را که یک نفس نبود طاقت عتیب | |
تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق | ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب | |
از دست قاصدی که کتابی به من رسد | در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب | |
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم | کاندر میان جانی و از دیده در حجیب | |
امید روز وصل دل خلق میدهد | ورنه فراق خون بچکانیدی از نهیب | |
در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود | خندان انار و، تازه به و، سرخ روی سیب؟ | |
این عید متفق نشود خلق را نشاط | عید آنکه بر رسیدنت آذین کنند و زیب | |
این طلعت خجسته که با تست غم مدار | کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب | |
همراه تست خاطر سعدی به حکم آنک | خلق خوشت چو گفتهی سعدیست دلفریب | |
تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان | هر بامداد و شب که نهی پای در رکیب |