سعدی (قصاید فارسی)/جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد) از سعدی |
' |
جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد | غلام همت آنم که دل بر او ننهاد | |
جهان نماند و خرم روان آدمیی | که بازماند ازو در جهان به نیکی یاد | |
سرای دولت باقی نعیم آخرت است | زمین سخت نگه کن چو مینهی بنیاد | |
کدام عیش درین بوستان که باد اجل | همی برآورد از بیخ قامت شمشاد | |
وجود عاریتی خانهایست بر ره سیل | چراغ عمر نهادست بر دریچهی باد | |
بسی برآید و بیما فرو رود خورشید | بهارگاه و خزان باشد و دی و مرداد | |
برین چه میگذرد دل منه که دجله بسی | پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد | |
گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم | ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد | |
نگویمت به تکلف فلان دولت و دین | سپهر مجد و معالی جهان دانش و داد | |
یکی دعا کنمت بیرعونت از سر صدق | خدات در نفس آخرین بیامرزاد | |
تو آن برادر صاحبدلی که مادر دهر | به سالها چو تو فرزند نیکبخت نزاد | |
به روزگار تو ایام دست فتنه ببست | به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد | |
دلیل آنکه تو را از خدای نیک افتد | بسست خلق جهان را که از تو نیک افتاد | |
بسی به دیدهی حسرت ز پس نگاه کند | کسی که برگ قیامت ز پیش نفرستاد | |
همین نصیحت من پیش گیر و نیکی کن | که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد | |
نداشت چشم بصیرت که گرد کرد و نخورد | ببرد گوی سعادت که صرف کرد و بداد |