سعدی (قصاید فارسی)/به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار) از سعدی |
' |
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار | که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار | |
همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید | از آنکه چون سگ صیدی نمیرود به شکار | |
نه در جهان گل رویی و سبزهی زنخیست | درختها همه سبزند و بوستان گلزار | |
چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟ | چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار | |
ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین | به دام دل چه فروماندهای چو بوتیمار؟ | |
زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن | که ساکنست نه مانند آسمان دوار | |
گرت هزار بدیعالجمال پیش آید | ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار | |
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش | نه پایبند یکی کز غمش بگریی زار | |
به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی | به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار | |
مثال اسب الاغند مردم سفری | نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار | |
کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟ | کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟ | |
چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند | چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟ | |
خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست | چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار | |
وگر به بند بلای کسی گرفتاری | گناه تست که بر خود گرفتهای دشوار | |
مرا که میوهی شیرین به دست میافتد | چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟ | |
چه لازمست یکی شادمان و من غمگین | یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟ | |
مثال گردن آزادگان و چنبر عشق | همان مثال پیادهست در کمند سوار | |
مرا رفیقی باید که بار برگیرد | نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار | |
اگر به شرط وفا دوستی به جای آود | وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار | |
کسی که از غم و تیمار من نیندیشد | چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟ | |
چو دوست جور کند بر من و جفا گوید | میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟ | |
اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام | مباش غره که بازیت میدهد عیار | |
گرت سلام کند، دانه مینهد صیاد | ورت نماز برد، کیسه میبرد طرار | |
به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن | که عن قریب تو بیزر شوی و او بیزار | |
به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی | شب شراب نیرزد به بامداد خمار | |
به اول همه کاری تأمل اولیتر | بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار | |
میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن | چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار | |
زمام عقل به دست هوای نفس مده | که گرد عشق نگردند مردم هشیار | |
من آزمودهام این رنج و دیده این زحمت | ز ریسمان متنفر بود گزیدهی مار | |
طریق معرفت اینست بیخلاف ولیک | به گوش عشق موافق نیاید این گفتار | |
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند | نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار | |
پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک | چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار | |
شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب | نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار | |
که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس | چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار | |
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم | وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار | |
که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی | هزار نوبت از این رای باطل استغفار | |
حقوق صحبتم آویخت دست در دامن | که حسن عهد فراموش کردی از غدار | |
نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان | مکن کز اهل مروت نیاید این کردار | |
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟ | کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟ | |
فراق را دلی از سنگ سختتر باید | کدام صبر که بر میکنی دل از دلدار؟ | |
هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت | روا بود که تحمل کند جفای هزار | |
هوای دل نتوان پخت بیتعنت خلق | درخت گل نتوان چید بیتحمل خار | |
درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس | چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار | |
بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید | دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار | |
دهان خصم و زبان حسود نتوان بست | رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار | |
نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن | که خود ز دوست مصور نمیشود آزار | |
دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت | که قاضی از پس اقرار نشنود انکار | |
ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق | همه سفینهی در میرود به دریا بار | |
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل | به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار | |
مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی | که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار | |
که گفت پیرهزن از میوه میکند پرهیز | دروغ گفت که دستش نمیرسد به ثمار | |
فراخ حوصلهی تنگدست نتواند | که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار | |
تو را که مالک دینار نیستی سعدی | طریق نیست مگر زهد مالک دینار | |
وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست | تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار |