سعدی (قصاید فارسی)/این منتی بر اهل زمین بود از آسمان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (این منتی بر اهل زمین بود از آسمان) از سعدی |
' |
این منتی بر اهل زمین بود از آسمان | وین رحمت خدای جهان بود بر جهان | |
تا گرد نان روی زمین منزجر شدند | گردن نهاده بر خط و فرمان ایلخان | |
اقصای بر و بحر به تأیید عدل او | آمد به تیغ حادثه دربارهی امان | |
بوی چمن برآمد و برف جبل گداخت | گل با شکفتن آمد و بلبل به بوستان | |
آن دور شد که ناخن درنده تیز بود | و آن روزگار رفت که گرگی کند شبان | |
بر بقعهای که چشم ارادت کند خدای | فرماندهی گمارد بر خلق مهربان | |
شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد | از قیروان سپاه کشد تا به قیروان | |
گر تاختن به لشکر سیاره آورد | از هم بیوفتند ثریا و فرقدان | |
سلطان روم و روس به منت دهد خراج | چیپال هند و سند به گردن کشد قلان | |
ملکی بدین مسافت و حکمی برین نسق | ننوشتهاند در همه شهنامه داستان | |
ای پادشاه مشرق و مغرب به اتفاق | بل کمترینه بندهی تو پادشه نشان | |
حق را به روزگار تو بر خلق منتیست | کاندر حساب عقل نیاید شمار آن | |
در روی دشمنان تو تیری بیوفتاد | کز هیبت تو پشت بدادند چون کمان | |
هر که به بندگیت کمر بست تاج یافت | بنهاد مدعی سر و بر سر نهاد جان | |
با شیر پنجه کردن روبه نه رای بود | باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان | |
سر بر سنان نیزه نکردیش روزگار | گر سر به بندگی بنهادی بر آستان | |
گنجشک را که دانهی روزی تمام شد | از پیش باز، باز نیاید به آشیان | |
نفس درنده، پند خردمند نشنود | بگذار تا درشت بیوبارد استخوان | |
گردون سنان قهر به باطل نمیزند | الا کسی که خود بزند سینه بر سنان | |
اقبال نانهاده به کوشش نمیدهند | بر بام آسمان نتوان شد به نردبان | |
بخت بلند باید و پس کتف زورمند | بیشرطه خاک بر سر ملاح و بادبان | |
ای پادشاه روی زمین دور از آن تست | اندیشه کن تقلب دوران آسمان | |
بیخی نشان که دولت باقیت بردهد | کاین باغ عمر گاه بهارست و گه خزان | |
هر نوبتی نظر به یکی میکند سپهر | هر مدتی زمین به یکی میدهد زمان | |
چون کام جاودان متصور نمیشود | خرم تنی که زنده کند نام جاودان | |
نادان که بخل میکند و گنج مینهد | مزدور دشمنست تو بر دوستان فشان | |
یارب تو هرچه رای صوابست و فعل خیر | اندر دل وی افکن و بر دست وی بران | |
آهوی طبع بنده چنین مشک میدهد | کز پارس میبرند به تاتارش ارمغان | |
بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت | مردم نمیبرند که خود میرود روان | |
سعدی دلاوری و زبانآوری مکن | تا عیب نشمرند بزرگان خردهدان | |
گر در عراق نقد تو را بر محک زنند | بسیار زر که مس به درآید ز امتحان | |
لیکن به حکم آنکه خداوند معرفت | داند که بوی خوش نتوان داشتن نهان | |
گر چون بنفشه سر به سخن برنمیکنم | فکر از دلم چو لاله به در میکند زبان | |
چون غنچه عاقبت لبم از یکدگر برفت | تا چون شکوفه پر زر سرخم کنی دهان | |
یارب دعای پیر و جوانت رفیق باد | تا آن زمان که پیر شوی دولتت جوان | |
دست ملوک، لازم فتراک دولتت | چون پای در رکاب کنی بخت هم عنان | |
در اهتمام صاحب صدر بزرگوار | فرمانروای عالم و علامهی جهان | |
اکفی الکفاة روی زمین شمس ملک و دین | جانب نگاهدار خدای و خدایگان | |
صدر جهان و صاحب صاحبقران که هست | قدر مهان روی زمین پیش او مهان | |
گر مقتضی نحو نبودی نگفتمی | با بحر کف او خبر کان و اسم کان | |
نظم مدیح او نه به اندازهی منست | لیکن رواست نظم لالی به ریسمان | |
ای آفتاب ملک، بسی روزها بتاب | وی سایهی خدای بسی سالها بمان | |
خالی مباد گلشن خضرای مجلست | ز آواز بلبلان غزلگوی مدحخوان | |
تا بر درت به رسم بشارت همی زنند | دشمن به چوب تا چو دهل میکند فغان |