سعدی (غزلیات)/معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (معلمت همه شوخی و دلبری آموخت) از سعدی |
' |
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت | جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت | |
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم | که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت | |
تو بت چرا به معلم روی؟ که بتگر چین | به چین زلف تو آید به بتگری آموخت | |
هزار بلبل دستان سرای عاشق را | بباید از تو سخن گفتنِ دری آموخت | |
برفت رونق بازار آفتاب و قمر | از آن که ره به دُکان تو مشتری آموخت | |
همه قبیله من عالمان دین بودند | مرا معلم عشق تو شاعری آموخت | |
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه | که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت | |
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من | وجود من ز میان تو لاغری آموخت | |
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخِ وَرَع | چنان بکند که صوفی قلندری آموخت | |
دگر نه عزم سیاحت کند، نه یاد وطن | کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت | |
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و رَوِش | ندیدهام؛ مگر این شیوه از پری آموخت | |
به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست! | ندانمش که به قتل که شاطری آموخت | |
چنین بگریم از این پس که مرد بتواند | در آب دیده سعدی شناوری آموخت |