سعدی (غزلیات)/رفتی و نمیشوی فراموش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (رفتی و نمیشوی فراموش) از سعدی |
' |
رفتی و نمیشوی فراموش | میآیی و میروم من از هوش | |
سحرست کمان ابروانت | پیوسته کشیده تا بناگوش | |
پایت بگذار تا ببوسم | چون دست نمیرسد به آغوش | |
جور از قبلت مقام عدلست | نیش سخنت مقابل نوش | |
بیکار بود که در بهاران | گویند به عندلیب مخروش | |
دوش آن غم دل که مینهفتم | باد سحرش ببرد سرپوش | |
آن سیل که دوش تا کمر بود | امشب بگذشت خواهد از دوش | |
شهری متحدثان حسنت | الا متحیران خاموش | |
بنشین که هزار فتنه برخاست | از حلقه عارفان مدهوش | |
آتش که تو میکنی محالست | کاین دیگ فرونشیند از جوش | |
بلبل که به دست شاهد افتاد | یاران چمن کند فراموش | |
ای خواجه برو به هر چه داری | یاری بخر و به هیچ مفروش | |
گر توبه دهد کسی ز عشقت | از من بنیوش و پند منیوش | |
سعدی همه ساله پند مردم | میگوید و خود نمیکند گوش |