سعدی (غزلیات)/بخت آیینه ندارم که در او مینگری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (بخت آیینه ندارم که در او مینگری) از سعدی |
' |
بخت آیینه ندارم که در او مینگری | خاک بازار نیرزم که بر او میگذری | |
من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم | تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری | |
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را | کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری | |
برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت | که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری | |
دیدهای را که به دیدار تو دل مینرود | هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری | |
گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم | نتوانم که به هر جا بروم در نظری | |
به فلک میرود آه سحر از سینه ما | تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری | |
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست | تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری | |
هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست | عیبت آنست که هر روز به طبعی دگری | |
گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی | پرده بر کار همه پرده نشینان بدری | |
عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد | حال دیوانه نداند که ندیدست پری |