سعدی (باب هفتم در عالم تربیت)/چنین گفت پیری پسندیده دوش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب هفتم در عالم تربیت) (چنین گفت پیری پسندیده دوش) از سعدی |
' |
چنین گفت پیری پسندیده دوش | خوش آید سخنهای پیران به گوش | |
که در هند رفتم به کنجی فراز | چه دیدم؟ پلیدی سیاهی دراز | |
تو گفتی که عفریت بلقیس بود | به زشتی نمودار ابلیس بود | |
در آغوش وی دختری چون قمر | فرو برده دندان به لبهاش در | |
چنان تنگش آورده اندر کنار | که پنداری اللیل یغشی النهار | |
مرا امر معروف دامن گرفت | فضول آتشی گشت و در من گرفت | |
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ | که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ | |
به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر | سپید از سیه فرق کردم چوفجر | |
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ | پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ | |
ز لا حولم آن دیو هیکل بجست | پری پیکر اندر من آویخت دست | |
که ای زرق سجادهی زرق پوش | سیهکار دنیاخر دینفروش | |
مرا عمرها دل ز کف رفته بود | بر این شخص و جان بر وی آشفته بود | |
کنون پخته شد لقمه خام من | که گرمش بدر کردی از کام من | |
تظلم برآورد و فریاد خواند | که شفقت برافتاد و رحمت نماند | |
نماند از جوانان کسی دستگیر | که بستاندم داد از این مرد پیر؟ | |
که شرمش نیاید ز پیری همی | زدن دست در ستر نامحرمی | |
همی کرد فریاد و دامن به چنگ | مرا مانده سر در گریبان ز ننگ | |
فرو گفت عقلم به گوش ضمیر | که از جامه بیرون روم همچو سیر | |
نه خصمی که با او برآیی به داو | بگرداندت گرد گیتی به گاو | |
برهنه دوان رفتم از پیش زن | که در دست او جامه بهتر که من | |
پس از مدتی کرد بر من گذار | که میدانیم؟ گفتمش زینهار! | |
که من توبه کردم به دست تو بر | که گرد فضولی نگردم دگر | |
کسی را نیاید چنین کار پیش | که عاقل نشیند پس کار خویش | |
از آن شنعت این پند برداشتم | دگر دیده نادیده انگاشتم | |
زبان در کش ار عقل داری و هوش | چو سعدی سخن گوی ورنه خموش |