سعدی (باب نهم در توبه و راه صواب)/یکی پارسا سیرت حق پرست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب نهم در توبه و راه صواب) (یکی پارسا سیرت حق پرست) از سعدی |
' |
یکی پارسا سیرت حق پرست | فتادش یکی خشت زرین به دست | |
سر هوشمندش چنان خیره کرد | که سودا دل روشنش تیره کرد | |
همه شب در اندیشه کاین گنج و مال | در او تا زیم ره نیابد زوال | |
دگر قامت عجزم از بهر خواست | نباید بر کس دوتا کرد و راست | |
سرایی کنم پای بستش رخام | درختان سقفش همه عود خام | |
یکی حجره خاص از پی دوستان | در حجره اندر سرا بوستان | |
بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت | تف دیگدان چشم و مغزم بسوخت | |
دگر زیر دستان پزندم خورش | براحت دهم روح را پرورش | |
بسختی بکشت این نمد بسترم | روم زین سپس عبقری گسترم | |
خیالش خرف کرده کالیوه رنگ | به مغزش فرو برده خرچنگ چنگ | |
فراغ مناجات و رازش نماند | خور و خواب و ذکر و نمازش نماند | |
به صحرا برآمد سر از عشوه مست | که جایی نبودش قرار نشست | |
یکی بر سر گور گل می سرشت | که حاصل کند زان گل گور خشت | |
به اندیشه لختی فرو رفت پیر | که ای نفس کوته نظر پند گیر | |
چه بندی در این خشت زرین دلت | که یک روز خشتی کنند از گلت؟ | |
طمع را نه چندان دهان است باز | که بازش نشیند به یک لقمه آز | |
بدار ای فرومایه زین خشت دست | که جیحون نشاید به یک خشت بست | |
تو غافل در اندیشهی سود مال | که سرمایهی عمر شد پایمال | |
غبار هوی چشم عقلت بدوخت | سموم هوس کشت عمرت بسوخت | |
بکن سرمهی غفلت از چشم پاک | که فردا شوی سرمه در چشم خاک |