سعدی (باب نهم در توبه و راه صواب)/کهن سالی آمد به نزد طبیب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب نهم در توبه و راه صواب) (کهن سالی آمد به نزد طبیب) از سعدی |
' |
کهن سالی آمد به نزد طبیب | ز نالیدنش تا به مردن قریب | |
که دستم به رگ برنه، ای نیک رای | که پایم همی بر نیاید ز جای | |
بدین ماند این قامت خفتهام | که گویی به گل در فرو رفتهام | |
برو، گفت دست از جهان برگسل | که پایت قیامت برآید ز گل | |
نشاط جوانی ز پیران مجوی | که آب روان باز ناید به جوی | |
اگر در جوانی زدی دست و پای | در ایام پیری به هش باش و رای | |
چو دوران عمر از چهل درگذشت | مزن دست و پا کبت از سر گذشت | |
نشاط از من آنگه رمیدن گرفت | که شامم سپیده دمیدن گرفت | |
بباید هوس کردن از سر به در | که دور هوسبازی آمد به سر | |
به سبزی کجا تازه گردد دلم | که سبزی بخواهد دمید از گلم؟ | |
تفرج کنان در هوای و هوس | گذشتیم بر خاک بسیار کس | |
کسانی که دیگر به غیب اندرند | بیایند و بر خاک ما بگذرند | |
دریغا که فصل جوانی برفت | به لهو و لعب زندگانی برفت | |
دریغا چنان روح پرور زمان | که بگذشت بر ما چو برق یمان | |
ز سودای آن پوشم و این خورم | نپرداختم تا غم دین خورم | |
دریغا که مشغول باطل شدیم | ز حق دور ماندیم وغافل شدیم | |
چه خوش گفت با کودک آموزگار | که کاری نکریدم و شد روزگار |