سعدی (باب نهم در توبه و راه صواب)/خبر داری ای استخوانی قفس
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب نهم در توبه و راه صواب) (خبر داری ای استخوانی قفس) از سعدی |
' |
خبر داری ای استخوانی قفس | که جان تو مرغی است نامش نفس؟ | |
چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید | دگر ره نگردد به سعی تو صید | |
نگه دار فرصت که عالم دمی است | دمی پیش دانا به از عالمی است | |
سکندر که بر عالمی حکم داشت | در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت | |
میسر نبودش کز او عالمی | ستانند و مهلت دهندش دمی | |
برفتند و هرکس درود آنچه کشت | نماند بجز نام نیکو و زشت | |
چرا دل بر این کاروانگه نهیم؟ | که یاران برفتند و ما بر رهیم | |
پس از ما همین گل دمد بوستان | نشینند با یکدگر دوستان | |
دل اندر دلارام دنیا مبند | که ننشست با کس که دل بر نکند | |
چو در خاکدان لحد خفت مرد | قیامت بیفشاند از موی گرد | |
نه چون خواهی آمد به شیراز در | سر و تن بشویی ز گرد سفر | |
پس ای خاکسار گنه عن قریب | سفر کرد خواهی به شهری غریب | |
بران از دو سرچشمهی دیده جوی | ور آلایشی داری از خود بشوی |