سعدی (باب ششم در قناعت)/یکی طفل دندان برآورده بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب ششم در قناعت) (یکی طفل دندان برآورده بود) از سعدی |
' |
یکی طفل دندان برآورده بود | پدر سر به فکرت فرو برده بود | |
که من نان و برگ از کجا آرمش؟ | مروت نباشد که بگذارمش | |
چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت | نگر تا زن او را چه مردانه گفت: | |
مخور هول ابلیس تا جان دهد | همان کس که دندان دهد نان دهد | |
تواناست آخر خداوند روز | که روزی رساند، تو چندین مسوز | |
نگارندهی کودک اندر شکم | نویسنده عمر و روزی است هم | |
خداوندگاری که عبدی خرید | بدارد، فکیف آن که عبد آفرید | |
تو را نیست این تکیه بر کردگار | که مملوک را بر خداوندگار | |
شنیدی که در روزگار قدیم | شدی سنگ در دست ابدال سیم | |
نپنداری این قول معقول نیست | چو راضی شدی سیم و سنگت یکی است | |
چو طفل اندرون دارد از حرص پاک | چه مشتی زرش پیش همت چه خاک | |
خبر ده به درویش سلطان پرست | که سلطان ز درویش مسکین ترست | |
گدا را کند یک درم سیم سیر | فریدون به ملک عجم نیم سیر | |
نگهبانی ملک و دولت بلاست | گدا پادشاه است و نامش گداست | |
گدایی که بر خاطرش بند نیست | به از پادشاهی که خرسند نیست | |
بخسبند خوش روستایی و جفت | به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت | |
اگر پادشاه است و گر پینه دوز | چو خفتند گردد شب هر دو روز | |
چو سیلاب خواب آمد و مرد برد | چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد | |
چو بینی توانگر سر از کبر مست | برو شکر یزدان کن ای تنگدست | |
نداری بحمدالله آن دسترس | که برخیزد از دستت آزار کس |