سعدی (باب سوم در عشق و مستی و شور)/یکی را چو من دل به دست کسی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب سوم در عشق و مستی و شور) (یکی را چو من دل به دست کسی) از سعدی |
' |
یکی را چو من دل به دست کسی | گرو بود و میبرد خواری بسی | |
پس از هوشمندی و فرزانگی | به دف بر زدندش به دیوانگی | |
ز دشمن جفا بردی از بهر دوست | که تریاک اکبر بود زهر دوست | |
قفا خوردی از دست یاران خویش | چو مسمار پیشانی آورده پیش | |
خیالش چنان بر سر آشوب کرد | که بام دماغش لگد کوب کرد | |
نبودش ز تشنیع یاران خبر | که غرقه ندارد ز باران خبر | |
کرا پای خاطر برآمد به سنگ | نیندیشد از شیشهی نام و ننگ | |
شبی دیو خود را پری چهره ساخت | در آغوش این مرد و بر وی بتاخت | |
سحرگه مجال نمازش نبود | ز یاران کسی آگه ز رازش نبود | |
به آبی فرو رفت نزدیک بام | بر او بسته سرما دری از رخام | |
نصیحتگری لومش آغاز کرد | که خود را بکشتی در این آب سرد | |
ز برنای منصف برآمد خروش | که ای یار چند از ملامت؟ خموش | |
مرا پنج روز این پسر دل فریفت | ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت | |
نپرسید باری به خلق خوشم | ببین تا چه بارش به جان میکشم | |
پس آن را که شخصم ز خاک آفرید | به قدرت در او جان پاک آفرید | |
عجب داری ار بار حکمش برم | که دایم به احسان و فضلش درم؟ |