سعدی (باب سوم در عشق و مستی و شور)/شکایت کند نوعروسی جوان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب سوم در عشق و مستی و شور) (شکایت کند نوعروسی جوان) از سعدی |
' |
شکایت کند نوعروسی جوان | به پیری ز داماد نامهربان | |
که مپسند چندین که با این پسر | به تلخی رود روزگارم بسر | |
کسانی که با ما در این منزلند | نبینم که چون من پریشان دلند | |
زن و مرد با هم چنان دوستند | که گویی دو مغز و یکی پوستند | |
ندیدم در این مدت از شوی من | که باری بخندید در روی من | |
شنید این سخن پیر فرخنده فال | سخندان بود مرد دیرینه سال | |
یکی پاسخش داد شیرین و خوش | که گر خوبروی است بارش بکش | |
دریغ است روی از کسی تافتن | که دیگر نشاید چنو یافتن | |
چرا سرکشی زان که گر سرکشد | به حرف وجودت قلم درکشد؟ | |
یکم روز بر بندهای دل بسوخت | که میگفت و فرماندهش میفروخت | |
تو را بنده از من به افتد بسی | مرا چون تو دیگر نیفتد کسی |